#آیات_شیر
با اینکه دو دستش را دور کاسه سفالی حلقه کرده بود اما باز هم سنگینی کاسه به انگشتانش فشار میآورد.
قدمهای کوچکش را آرام برمیداشت تا شیر از کاسه سرریز نکند. دیده بود مادربزرگ چند سوره قرآن روی کاسه شیر خوانده و بعد از هرسوره فوت کرده بود روی ظرف شیر. بعد کاسه را به سمت جاسم گرفت و گفت: مواظب شیر باش که هر قطره اش یه آیه تو خودش جا داده.
جاسم پیچ جاده را رد کرد. مرد قد بلندی با مشک شیر بی تفاوت از کنارش گذشت. حتما او هم برای علی شیر میبرد. اما اگر علی بود حتما کنارش میایستاد و ظرف سنگین را از دستان کوچکش میگرفت تا کمتر اذیت شود. اشک، دید جاسم را تار کرد. میترسید اشکهایش را پاک کند، مبادا شیر چکه کند روی زمین.
مسیر کوتاه تا خانه علی برایش کش آمده بود. مردی که از روبرو میآمد به زن کنارش گفت: میگویند ضربه ابن ملجم کاری بوده.
زن اشکهایش را پاک کرد و در حالی که از کنار جاسم میگذشتند، گفت: خدا لعنتش کند، شمشیرش زهرآگین بود. و صدای هق هق سوزناکش خفقان کوچه را شکست.
قلب جاسم فرو ریخت اما زیر لب گفت: محال است. علی مرد قویای است. چندین بار مرا فقط با یک دست بلند کرده و روی شانه نشانده. بارها با کیسههای سنگین برای ما یتیمان نان آورده. علی قوی است و قطعا با شیری که مادربزرگ داده خوب میشود.
چشمش که به خانه علی و جمعیت جلوی در افتاد روحی تازه در کالبد کوچکش دمیده شد. ضعف دستانش را از یاد برد و با احتیاط قدم تند کرد به سمت در، که صدای در متوقفش کرد. مرد ایستاده در چهارچوب به پهنای صورت اشک میریخت و شانه هایش میلرزید. جاسم حس کرد مچ دستش دارد میشکند. انگار که گریه مرد مسری باشد یکی یکی افراد صف کشیده پشت در شروع به زاری کردند و بر سر و روی خود زدند. مچ نازک جاسم دیگر قوت نداشت و چشمان جاسم دیگر جلوی رویش را نمیدید.
صدای ترکیدن کاسه سفال در کوچه پیچید و در ناله مردم گم شد. جاسم روی زمین نشست، با صورت غرق اشک به آیات ریخته روی خاک ها نگاه کرد. زیر لب میگفت دیر رسیدم، آیات قرآن حتما علی را شفا میداد. دیر رسیدم....
📝#خانم_سین
#داستان_نذری
#التماس_دعا
#شب_قدر
@Colorfulblossoms