🌹♥️🌹
#مهربانے...
مهربانے کردنـــ
جدا ازدلنشین بودن،
،یک روش تربیتے هم بہ حساب مے آید!
(وقتے بہ کسے مهربانے میکنے یعنی به او میگویے هنوزفرصتِ بازگشت داری،،)
'نیازے نیستــ ازرفتارِ بدت دفاع کنے'
"مےتوانے باآرامشــــ بہ بد بودنِ رفتارتـــــ فکرکنے "
وبہ این نتیجہ برسے کہ رفتاربدے داشتہ باشے وبراے اصلاحت روے کمکم حساب کن؛!
استاد_علیرضا_پناهیان
Hamed Zamani - Shahre Baran (128).mp3
3.81M
✨﷽✨
#عاشقانه_با_خدا ❤️
#حامد_زمانی
🌺خدایا #شکرت به خاطر فرصتی برای شروعی دوباره ....
🌷خدای بی نظیرم اگر تمام #عاشقانه_های_قلبم را برایت بسرایم ....
💚باز هم ذره ای از #مهربانی ات را جبران نکرده ام.....😔
🌸الهی انا عبدک الضعیف الذلیل و الحقیر و المسکین.....
🌷الهی نصبت وجهی و مددت یدی بعزتک یا الله......
هدایت شده از دروس آیت الله سیفی مازندرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درس_اخلاق | 🌷کظم غیظ🌷
#گزیده_بیانات
🔹حضرت آیت الله سیفی مازندرانی (حفظه الله):
🔸وقتی انسان مومنِ باغیرت یک فرد بی حجاب با وضع آنچنانی را در خیابان می بیند دلش جریحه دار می شود [و] #غیرت_ایمانی او به جوش می آید، اینجا باید خودش را کنترل بکند [و] نباید عصبانیت را اعلام بکند، چون او مکلف است بر خلاف عصبانیت [عمل بکند، البته این] عصبانیت او در اینجا #مأجور است در نزد خدا [چون] این غیظ و عصبانیتی است که از تعصب دینی است.
🔸اما اگر بخواهد این اجر اول را ضایع نکند [و همچنین اجر نهی از منکر را هم داشته باشد، شرطش] این است که: رعایت حدود نهی از منکر را بکند و در مرتبهی اول با منطق، ملاطفت، #مهربانی [و] احترام گذاشتن به طرف مقابل [برخورد بکند]؛
👈اینجا باید کظم غیظ بکند [و] صورت بشاش پیدا بکند، با عباراتی ملیح و [همراه با] #مهربانی و محبت مطلب را با #منطق و مجادلهی احسن بیان بکند.
✳️ بعضی از مسابقات و برنامه هایی که احیانا توسط #مسئولین هم [برنامه ریزی و برگزار میشوند] - مثل مسابقه دو که در شیراز برگزار شد - عین اشاعه فحشاء و از گناهان کبیره است
⏪ نسبت به مسئولینی که در این ماجرا تقصیر یا قصور داشته اند؛👇
🔴 صرف احضار کردن و در بوق و کرنا کردن در فضای مجازی [با این عنوان] که: «ایشان احضار شد» کافی نیست و باید چنین مسئولینی به اشد وجه #مجازات شوند 🔴
☑️ @ayatollahseyfi
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_پنجم
💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت میکشید و دستان مردانهاش به نرمی میلرزید.
موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت میدرخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانهاش چسبیده بود که بیاختیار خندهام گرفت.
💠 خندهام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با #مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از #راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم.
تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا میدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و #عاشق شده است. اصلاً نمیدانستم این تحول #عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!»
💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمهای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی.»
از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به #تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه #بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.»
💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او #صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بیغیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!»
پس آن پستفطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بیشرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامشبخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط #غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.»
💠 کلمات آخرش بهقدری خوشآهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد.
سپس نگاه مردانهاش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریهات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!»
💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش #خجالت کشید!
میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت #برادرانهاش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه #خواهرانهام را در همه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی با هم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما #امانت عمو بودید! اما تازگیها هر وقت میدیدمت دلم میخواست با همه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمیفهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگهای...»
💠 و حرارت احساسش بهقدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای #عاشقی برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!»
سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خندهاش گرفت و زیر لب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت.
💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیر لب زمزمه کرد :«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!»
سپس زیر چشمی نگاهم کرد و با خندهای که لبهایش را ربوده بود، پرسید :«دخترعمو! تو درست کردی که انقدر خوشمزهاس؟»
💠 من هم خندهام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد :«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزهای شده!»
با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خندهام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسیاش را پشت این شیطنتها پنهان کند و آخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با صدایی که از طپشهای قلبش میلرزید، پرسید :«دخترعمو! قبولم میکنی؟»...
ادامه دارد ...
┏━━ °•🖌•°━━┓
🚨 @comiete
┗━━ °•🖌•°━━┛
✅ یک زن تبریزی امروز سرویس جواهراتی به ارزش یک میلیارد و ۷۵۰ میلیون تومان به جبهۀ مقاومت در لبنان اهدا کرد
#مهربانی
#انسان_دوستی