💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#پارت_بیست_و_ششم
#دمشق_شهر_عشق
عیدیِ ما را تو بده در دمشق، کُشته شدن در ره زینب به عشق!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم.
داریا هر جمعه ضد حکومت اسد تظاهرات میشد، سعد تا
نیمه شب به خانه برنمی گشت و غربت و تنهایی این خانه
قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و
پنجره ها می جنگیدم بلکه راه فراری پیدا کنم و آخر حریف
آهن و میله های مفتولی نم یشدم که دوباره در گرداب
گریه فرو میرفتم. دلم دامن مادرم را میخواست، صبوری
پدر و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند
و خبر نداشتند زینبشان هزاران کیلومتر دورتر در چه
بلایی دست و پا میزند و من هم خبر نداشتم سعد برایم
چه خوابی دیده که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت.
اولین باران پاییز خیسش کرده و بیش از سرما ترسی تنش
را لرزانده بود که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد :»نازنین!« با قدم هایی کوتاه به سمتش رفتم و
مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینی اش نداشتم که
سرپا ایستادم و بی هیچ حرفی نگاهش کردم. موهای
مشکی اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط
پیشانی بلندش همه در هم رفته و تنها یک جمله گفت
:»باید از این خونه بریم!« برای من که اسیرش بودم، چه
فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بی تفاوت به سمت
اتاق چرخیدم و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله
بعدی خانه را روی سرم خراب کرد :»البته تنها باید بری،
من میرم ترکیه!« باورم نمیشد پس از شش ماه که
لحظه ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم زندان-
بان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید.
دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبه ای بسپارد که
به گریه افتادم.
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💙"
💙
💍💙
💙💍💙
💍💙💍💙💍
💙💍💙💍💙💍💙
💍💙💍💙💍💙💍💙💍