آیمی: پس موسیقی تو دنیای شما خیلی مقدسه…
لوکاس: آره، حتی معتقدیم قدرت درمان داره چون چیزیه که از فرشتگان بهمون رسیده.
آیمی: خب… درواقع فرشتگان فقط برای ارتباط بین خودشون از موسیقی و آلات موسیقی استفاده نمیکنن.
بعضی از سازها برای شکنجه و مرگ انسانها استفاده میشن… مثل بهسزای اعمال رسوندن یه جورایی با هر نت یه درد وحشتناک وجود اونها رو دربر میگیره و با شنیدن نوای موسیقی به آغوش مرگ میرن.
لوکاس: صبر کن … یعنی الان که داشتی مینواختی درواقع داشته یکی رو شکنجه میکردی!؟
آیمی: نه… معلوم که نه. من به سایه مرگ مسلطم… شاید سایه مرگ هزاران سال بیشتر از من قدمت داشته باشه ولی من میتونم کنترلش کنم.
لوکاس: اوووو… مگه چند سالته!؟ جوون بهنظر میآیی.
آیمی: ۴۴۱. معلومه که جوونم.
لوکاس: ۴۴۱… واقعاً؟ آخه… خب تو فرشتهی مرگی و بهتر میدونی که انسان حدوداً چقدر عمر میکنن
آیمی: خب شاید ۱۰۰ یا ۲۰۰ سال
لوکاس: و خیلی پیر میشن، با این وجود فک نمیکنم اونقدرا هم جوون باشی... البته قصد توهین ندارم.
آیمی: سن نامیرا ها و فرشته ها رو نمیشه از رو قیافه تشخیص داد این یه مسئله بدیهیه
لوکاس: بله. بله حق با شماست.
سکوتی بین آیمی ساما و لوکاس برقرار شد. که بعد از دقایقی با سوال لوکاس شکست.
لوکاس: آیمی ساما... تو با فرشته های زندگی نسبتی داری ؟
آیمی: آره. اونا... برادرای منن.
لوکاس: واقعا ؟ خب راستش تصوراتم بهم خورد فکر میکردم پسرعمو یا همچین چیزی باشن.
اونا چه شکلین ؟ توی کتابای ما زمینی ها اونارو خیلی باشکوه و جذاب معرفی کرده ولی عکس یا نقاشی با کیفیتی در اختیار نداشتیم.
آیمی ساما به پشت سر لوکاس خیره شد،به تابلو ها اشاره کرد و گفت :تابلو های پشت سرت اونا عکسای برادرامه
کمی مکث کرد و ادامه داد: توصیفات کتابای شما رو خوندم با این که روش ارتباط فرشته ها موسیقیه ولی ما خودمونو موظف دونستیم که خط و زبون زمینیا رو یاد بگیریم تا بهتر بتونیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم. خواسته هاشون رو بفهمیم و بهشون کمک کنیم.
توصیفات شما شاید خیلی دقیق نباشه ولی درسته.
لوکاس به سرعت به به سمت تابلو ها رفت و حیرت زده به عکس ها خیره شد.
لوکاس: وای خدای من... این باید عکس آیمن ساما باشه،فرشته زندگی... اون تو جهان ما، یه اسطورس.
مردی با چشم های سبز و موهای زرد با صورتی خالی از احساس در عکس به تصویر کشیده شده بود، لباسش سفید و بال هایش بسیار باشکوه بودند. چند تار مویش روی صورتش ریخته بود و لب های قلوه ای و قرمزش در چهره رنگ پریده اش خودنمایی میکردند. برق ترسناکی در چشمان مرد بود که چهرهی بی احساسش را سردتر نشان میداد.
دوکاس به آیمی ساما چشم دوخت... چهره آیمی ساما به گرمی خورشید و درخشندگی ماه بود. درست برعکس برادرش.
لوکاس به تابلوی بعدی نگاه کرد،و زیر لب زمزمه کرد: دایسکه ساما فرشته آزادی...
موهای قهوه ای براق و چشمانی به سبزی چمنزار در شبانگاه.
صورت دایسکه ساما مثل برادرش بود. همانطور بی احساس و سرد اما برق ترسناکی که در چشمان آیمن ساما به وضوح دیده میشد در چشمان دایسکه ساما کمرنگتر شده بود اما بال هایش همانند آیمن بود شکوهمند و زیبا.
تابلوی بعدی ساسکه ساما بود فرشته خوشبختی.
موهایش نقره ای روشن و چشمانش به رنگ آبی یخی بود. صورت رنگ پریده و لب های صورتی اش رمق چندانی نداشتند.
آیمی ساما به لوکاس ملحق شد و با شوق و محبت به صورت های بی احساس برادرانس چشم دوخت. برقی که در چشمان آیمی ساما بود گرم و محبت آمیز بود.
برخلاف چشمان سرد و ترسناک برادرانش که گویی با آن نگاه ها جان میگرفتند تا آن که جان ببخشند.
چیزی که در تابلوی بعد توجه لوکاس را جلب کرد چشم های فرشته بود.
مردی با موهای نارنجی و چشمان سبز با رگه های آبی و زرد. مشخص بود که او اینوسکه ساما فرشته شادی است.
چشم های فرشته شادی در دنیای زمینیان معروف و اسوهی نشاط و خوشحالی بود.
چشمانش کمی شبیه به چشمان آیمی ساما بود. گرم و صمیمی؛ بدون شک از نگاه سرد دیگر فرشتگان زندگی محبت آمیز تر بود.
چشمان لوکاس روی تابدوی بعدی چرخید. شوسکه ساما؛ فرشته تجربه با چشمانی به سیاهی شب و صورتی به سفیدی برف. رنگ چشمانش با رنگ چهره اش در تضاد کامل بود و رنگ لبانش بیشتر به خونی که روی برف ریخته باشد شبیه بودند.
کمی شبیه مردگان بنظر میرسید. گویی تمام تجربیات دنیا روی دوشش سنگینی میکردند.
برق چشمانش دقیقا به اندازه آیمن ساما بود ترسناک و سرد.
لوکاس از تابلو چشم برداشت و به آخرین تابلو نگریست.
تابلوی بعدی عکس ریونوسکه ساما بود. فرشته انگیزه.
موهایش به رنگ دودهای جادویی کتاب های افسانه ای که زمینیان برای کودکانشان میخواندند بود و چشمان آبی اش به زیبایی میدرخشید.
لوکاس برگشت و دوباره به تابلوی اول نگاه کرد. ررق چشمان آیمن ساما برایش ترسناک بود و لرزه به اندامش میانداخت.
نفسی کشید،گلویش را صاف کرد و سپس گفت: خب هرچی از ابهت فرشتگان زندگی توی کتاب ها گفتن واقعا اغراق نکردن.
آیمی ساما سری تکان داد و گفت: درسته.
لوکاس ادامه داد: ولی فکر میکنم چیزایی که در مورد شما تو کتابا گفتن یکم زیاده روی بوده. سرزمین مردگان آروم و شاده و خبری از رودهای خون، تخت شیشه ای، دیوار های سیاه عظیم و صدای جیغ از سر درد ناشی از شکنجه که صدای مورد علاقه فرشته مرگه نیست.
آیمی ساما سرش را کج کرد و گفت: چطور همچین تصوراتی به ذهن شما زمینیا خطور میکنه ؟
لوکاس پاسخ داد: خب نمیدونم شاید بخاطر اینه که انسان ها درک درستی از مرگ ندارن. خیلی ها ازش میترسن و خیلی ها بی صبرانه منتظرشن. اما اون دسته از مردم که از مرگ میترسن،مرگ و هر چیزی که به اون مربوط میشه، از جمله فرشته و سرزمین مرگ رو به ترسناک ترین و بی رحم ترین شکل ممکن تصور و بازگو میکنن. دسته مقابلشون هم دقیقا برعکس عمل کردن و بر این باور هستن که مرگ آرامشه. آرامش همراه با سیاهی مطلق ، تاریکی. اما به عنوان کسی که مرگو متفاوت تجربه کرده ... به نظرم هر دو دسته اشتباه میکنن.
آیمی: لوکاس، تو مرگو متفاوت تجربه نکردی. فقط ...
لوکاس وسط حرف آیمی ساما پرید و گفت: اما این که فرشته مرگ شخصا بیاد و کسی رو جدا از لیست مرگ با خودش بیاره کم چیزی نیست. این قطعا یه مرگ متفاوته؛ من بر اثر حادثه یا چیز دیگه ای مثل بلایای طبیعی نمردم. فرشته مرگ شخصا جون منو گرفته. اونم تو روز تولدش که یعنی...
آیمی: لوکاس!
لوکاس ساکت شد و به آیمی ساما خیره نگاه کرد. دیگر چشمان قهوهای و نگاه متفاوتش آیمی ساما را متعجب نمیکرد.
آیمی: لوکاس... درسته که من میتونم افرادی رو از لیست مرگ خط بزنم و افرادی رو اضافه کنم اما این که من جون کسی رو بگیرم یا فرشته های زندگی این کارو انجام بدن تو ماهیت مرگ تاثیری نمیزاره.
لوکاس سرش را پایین انداخت و با صدایی مخزون پرسید: چرا توی جشن فقط من تورو میدیدم ؟ لیست مرگ از ابتدای روز به دستت میرسه و توسط تو برسی میشه. ینی اسم من از همون اول توی لیستت بوده و تو بدون هیچ دلیل خاصی اونشب اونجا بودی ؟
آیمی ساما سکوت کردو به فکر فرو رفت.
لوکاس درست میگفت. لیست مرگ از ابتدای روز توسط او چک و اضافه و کم میشد.
گاهی مواقع سلین و ریچارد افرادی را از قلم می انداختند اما آیمی ساما هیچ وقت اشتباه نمیکرد.
اسم لوکاس اسمیت در لیست مرگ نبود.
آیمی: این امکان نداره من لیستو چک کرده بودم. نکنه ... باید دوباره لیستو چک کنم.
آیمی ساما این را گفت و به سمت در شتافت. در را با شتاب باز کرد و بیرون رفت.
لوکاس به طرف بالکن رفت. با صورتی گرفته و ناراحت به ستارگان خیره شد و گفت: واقعا هیچ دلیلی نداشته ؟ باورش سخته که همچین اتفاقی بدون علت باشه.
●○اولیویا●○
خبببب دوستان
بالاخره پارتو گذاشتم
اصن یه باری از رو دوشم برداشته شد😂
حالا نظری ؟ حرفی ؟ چیزی ؟
https://harfeto.timefriend.net/17086247154048
و این که ناشناس ها رو اخر هفته چک میکنم.
در اخر این که فرزندانم تو دوران امتحانیم و همه ما میدونیم که خیلی دوران سخت و البته مهمیه یکم دیگه صبوری کنید تابستون میشه همه راحت میشیم😂 پس لطفا یکم همراهی و همدردی کنید عزیزانم💕
بخاطر این که امروز یکم آزاد تر بودم میخوام دوباره پارت بدم. چون شاید تا یه مدت نتونم پارت بزارم سعی میکنم وقتایی که کارام سبک تره پشت سر هم پارتا رو براتون بزارم.
تایپش نمیدونم چقدر زمان میبره ولی تلاش میکنم که امشب بفرستم.
و این که همین دیگه امیدوارم دوست بدارید😂
♡فرشته مرگ♡
موهایش به رنگ دودهای جادویی کتاب های افسانه ای که زمینیان برای کودکانشان میخواندند بود و چشمان آبی ا
آیمی ساما از تالارها و راهروها گذشت، دواندوان به سمت سالن اصلی رفت و در را باز کرد.
آیمی: جاسپر… سلین… کجاست؟
جاسپر نگهبان سالن اصلی بود. سالن اصلی به دریچهای برای ارتباط بین مردگان و زندگان شبیه بود؛ دریچهای که از اهمیت بالایی برخوردار بود.
جاسپر که از سروضع آیمی ساما جا خورده بود پرسید: آیمی ساما … چه اتفاقی براتون افتاده؟ چرا بریدهبریده حرف میزنید؟
آیمی ساما که تازه متوجه لباس و وضعیتش شده بود کمی مکث کرد، گونههایش از خجالت قرمز شده و گل انداخته بودند؛ نفس عمیقی کشید و گلویش را صاف کرد سپس گفت: جاسپر اتفاقی نیفتاده فقط میخوام یه چیزی رو چک کنم. میتونی بهم بگی سلین کجاست؟
جاسپر کمی آرام شد و گفت: آیمی ساما میدونین که الان دیر وقته الان هم خوابن حتی سلین و ریچارد. اما اگه کار مهمی دارین میتونم بیدارشون کنم.
آیمی ساما آرام دامنش را صاف کرد و رو به جاسپر گفت: خیلی خب؛ نیازی نیست بیدارشون کنی خودم لیستو چک میکنم.
جاسپر کنار رفت و آیمی ساما کلید نقرهای رنگ را در قفل چرخاند.
آیینی: جاسپر! تا وقتی برنگشتم به کسی چیزی نمیگی و کسی رو هم به داخل راه نمیدی. فهمیدی؟
جاسپر با تردید و ترس سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و در را پشت سر آیمی ساما بست.
آیمی ساما وارد سالن شد و بهطرف اتاق بزرگی که کنج سالن بود رفت.
اتاقی که فقط آیمی ساما میتوانست بدون کلید واردش شود. در را بهراحتی باز کرد و وارد شد.
طومارهای بلند با نظم خاصی در طبقات چیده شده بودند.
آیمی: حالا چجوری بین اینهمه لیست اونو پیدا کنم
به سمت یکی از طبقات رفت و شروع به گشتن کرد گشت و گشت و گشت اما چیزی پیدا نکرد. روی صندلی کنار میز نشست تا نفسی تازه کند. به طبقات نگاه میکرد چرخید تا طبقات پشت سرش را وارسی کند. یک جفت چشم کهربایی بین دو قفسه مانند چشمان خبیث یک مار سمی میدرخشیدند.
آیمی ساما متعجب شده بود. اما چشمها برایش آشنا بودند.
سدریک پایش را به دیوار بین قفسهها تکیه داده بود و به آیمی ساما مینگریست. پایش را روی دیوار فشار داد و ایستاد.
سدریک: لباس… خیلی قشنگه.
آیمی ساما روی صندلی جابهجا شد و گفت: اینجا چهکار میکنی؟
سدریک با حالت موذیانهای خندید و گفت: من خیلی وقته اینجام ولی متوجهم نشدی؛ این است توانمندی من، مگه نه آیمی ساما؟
آیمی: خب به هر جهت هرکسی برداشت خودشو داره.
برای چی اینجایی و چرا تمدن حرفی نزده بودید؟ سدریک: خب درواقع من از هر فرصتی برای تنها شدن با تو استفاده میکنم. البته به شیوه خودم.
آیمی: چرا میخوای با من تنها باشی؟
سدریک: خب شاید بهخاطر اینکه خیلی… ازت خوشم میاید. اما من مثل لوکاس نیستند که به زور یه قرار ملاقات با فرشته مرگ جور کنم؛ من به شیوهی خودم با تو خلوت میکنم.
آیمی: و بهطرز عجیبی جاهایی ظاهر میشی که خیلی اهمیت داره و فقط من میتونم مثل مکانهای عادی واردشون بشم. باور کنم که این تصادفی؟
سدریک دستی لای موهایش برد و گفت خیلی باهوشی؛ از همین ویژگیت خوشم میاد. جدا از ظاهر زیبایی که داری اخلاقیات دیگهای هم داری که خیلی خاصن. اما من از اینجور جاها خیلی خوشم میاد.
دوست دارم داخل مکانهایی که فقط خودت میتونی واردش بشی باهات ملاقات کنم؛ اگه میومدم تو اتاقش شاید خیلی افراد بیملاحظه مثل همین اسمیت مزاحممون میشدن ولی اینجا فقط من و توییم فقط ما دوتا.
آیمی: اینا رو میدونم. اما سوال من چیز دیگهای بود. چطوری میتونی خیلی راحت اماکن مهم و سری سرزمین مردگانو پیدا کنی و عجیبتر از اون اینقدر ساده و بیسروصدا واردشون بشه؟
سدریک: خب فقط انسانها نیستن که میمیرن گاهی وقتا موشها یه راه سری و در مخفی برای طرد شده ها میسازن.
●○اولیویا●○
https://harfeto.timefriend.net/17086247154048
هعی از امتحانات و دورش متنفرممممم🔪😐