هدایت شده از Unlimited SM8
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
#داستان_های_ترسناک_عمولوکی 🤡
پارت ⁶ ...
لیانا چشماشو ریز کرد : از کجا معلوم اگه نمیریم توی دنیای خودمون بیدار نشیم؟
اریک سرش رو چرخوند : بیخیال میخوای همچین ریسک بزرگی بکنی؟ ممکنه برای همیشه بمیری!
همه جا ساکت بود که صدای شارلوت(لیانا) سکوت رو شکست: خب الان چجوری برگردیم؟
چارلز(اریک): نمیدونم.. اگه همونطور که اون روانیه گفت این بدنا جادویی باشن... ینی همون جادوگر باشن شاید بتونیم یه طلسم اجرا کنیم..
لیانا: ولب اول باید_
لوکس پشت میله ها ظاهر شد و حرفش رو قطع کرد: از ابنجا فرار کنید نه؟
هردوشون شوکه به لوکی نگاه کردن که به پوزخند عجیبی بهشون نگاه میکرد.
لیانا با اخم بهش نگاه کرد: جوش وایساده بودی *بوق* !؟
لوکی ابرو هاش رو با انداخت و کمی خندید: بیخیال فکر کردین حق دارین حرفای خصوصی بزنید اونم توی قصر من؟
و در سلول رو باز کرد و اومد داخل.
لوکی: میتونم دوتا احتمال بدم، یک میدونستید که دارم بهتون گوش میدم و حرف های الکی میزدید، دو واقعا از اسمون افتادید توی بدن پرنس و پرنسس.
و بعد با تعجب بهشون نگاه کرد.
لوکی: ولی اگه از اسمون افتادید چرا دقیقا افتادید توی بدن کسایی که مورد هدف من قرار گرفتن؟
و به اریک خیره شد.
اریک هیچ ابده ای برای حرف زدن نداشت که همون موقع لیانا دننشو باز کرد: اصن گیرم که ما پرنس و نمیدونم چیچی سس باشیم، میخوای باهذمون چیکار کنی؟
لوکی خندید و به لیانا نگاه کرد: همونطور که چند دقیقه پیش هم گفتم برای ضعیف کردن خانوادتون شمارو گروگان گرفتم تا کاری که میخوام رو برام انجام بدن.
لیانا: اون وقت از کجا مطمعنی که اون کاری که میخوای رو انجام میدن؟
لوکی با تعجب بهش نگاه کرد و خندید: فکر نکنم زیاد باهوش باشی، به هرحال اگه انجامش ندن با سر بریدهٔ عزیزانشون مواجه میشن.
و پوزخند زد، همون لحظه یه نفر جلوی سلول ظاهر شد. لوکی برگشت و سمتش رفت و بعد از رد و بدل کردن حرفهایی لوکی با عجله رفت و اون گارد در رو بست و رفت.
اریک: عجب...
لیانا با اخم به اریک نگاه کرد و زیر لب چنتا فحش غورباقه ای بهش داد.
اریک: مگه تقصیر منه؟
لیانا: ورود تو نحسه... همیشه ایش
و سمت یه طرف دبگه برگشت
اریک گیج بهش نگاه کرد و بعد شونه هاشو بالا انداخت.
/پنج دقیقه بعد/
هردوی انها خوابیده بودن، ناگاهن شارلوت با صدای کسی چشمانش رو باز کرد.
لوکی از طبقه پایین داشت داد میزد: قوقولی قوقوووو پاشید بیدار شید تنبلا صبح شدههههه
شارلوت با سردرد بلند شد رو تخت و نشست. *loading*
بلند شد رفت دستشویی دست صورتشو شست و به خواب دیشبش فکر کرد. همش خواب بود؟
بعد هم رفت طبقه پایین تا صبحونه بخوری.
لوکی: به به تنبل خانوم بالاخره بیدار شدی، چارلز کو؟
شارلوت چشماشو چرخوند و با انزجار گفت: من از کجا بدونم؟
لوکی گیج بهش نگاه کرد. شارلوت سمت میز رفت و همون موقع لوکی و چارلز هم اومدن سر میز.
چارلز همونطور که داشت پنیر رو روی نون تست میمالید گفت: دیشب خواب زیادی عجیبی دیدم... تازه شارلی تو هم بودی!
شارلوت: بهم نگو شارلی.
لوکی که کنجکاو خواب چارلز شد گفت: خب تعریف کن چی دیدی؟
چارلز: خواب دیدم با شارلوت رفتیم توی داستان شما! فقط همه چیز خیلی عجیب بود، تازه منو شارلی شده بودیم کیا...
شارلوت با شنیدن حرفای چارلز تعجب کرد و حرف چارلز رو نیمه تموم گذاشت: لیانا و اریک پرنسس و پرنس جادوگرا.
چارلز: اره دقیقا...
گیج به شارلوت نگاه کرد
چارلز: از کجا میدونی؟
لوکی: شاید چون صد بار داستانمو براش تعریف کردم
و خندبد.
شارلوت: نه اخه منم همون خواب رو دیدن
لوکی: خوبه کامل براتون تعریف نکرده بودم وگرنه سکته میزدید. ولی جالبه ها خوابت دقیقا ادامه داستانم بود.
چارلز و شارلوت نگاهی مشکوک با هم رد و بدل کردن.
ادامه دارد ! ...
کپی؟ نکن لیز میخوری🚫❗( به فکر خودتم😉 )
نویسنده : #Uncle_Loki
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5