هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
لوکی و شارلوتD:
لوکی عموی شارلوت 39 سالشه ولی شبیه پسرای نوجوون رفتار میکنه
شارلوت 15 سالشه ولی قطعا از لحاظ ذهنی و عملکردی از لوکی بزرگ تره XD
#داستان_های_ترسناک_عمولوکی
#معرفی
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
#داستان_های_ترسناک_عمولوکی 🤡
قسمت : 2⃣
شارلوت خشکش زده بود، نمیدونست چی بگه. لوکی به شارلوت نگاه کرد و بعد به مهمون نگاه کرد.
لوکی: شماها همو میشناسید؟
شارلوت خودش رو جمع و جور کرد: اره، اونم چه جورش.
و با اخم به مهمون نگاه کرد.
فرد با خنده شروع کرد به حرف زدن: اوه بیخیال شارلیی هنوز بخاطر اون قضیه ازم ناراحتی؟ من که معذرت خواهی ک-
شارلوت: معذرت خواهی تو چیزی رو تغییر نمیده چارلز.
صدای پفیلا خوردن به کوش بچه ها خورد و هردو به لوکی نگاه کردن، لوکی تعجب کرد و با اینکه دهنش پر بود شروع کرد به حرف زدن: چیه خب به حرفاتون ادامه بد-..
یهو یکی از پفیلا ها تو گلوی لوکی پرید و لوکی شروع به سرفه های سگی کرد.
چارلز با تعجب بهش نگاه کرد و بعد رفت تو اشپز خونه و یه لیوان اب برای لوکی اورد و لوکی سریع اب رو خورد و بعد از کمی نفس گرفتن به شارلوت که همونجوری با انزجار بهشون نگاه کرد نگاه کرد و ابروهاش رو بالا انداخت: این کار چارلز نبود که برام لیوان اب بیاره ها برادر زاده.
و باز هم یه خنده ازار دهنده دیگه سر داد و از پله اخر پایین اومد.
لوکی: خب اونجور که معلومه شماها همو میشناسید، ولی بازم معرفی تون میکنم. چارلز شارلوت، شارلوت چارلز خوشبختید؟ مهم نیست حالا وقتشه بریم شام بخوریم و فیلم ترسناک ببینیم!
با اینکه شارلوت از دیدن این دوست قدیمی خوشحال نبود، ولی باز خدارو شکر میکرد که لوکی قصه ی قبل خواب یادش رفته.
بعد لوکی برگشت و بهشون نگاه کرد و یه پوزخند دندون نمایی زد : اوه من معذرت میخوام! قصه شب رو هم حتما براتون تعریف میکنم!
شارلوت با تعجب به لوکی نگاه کرد: تو ذهنمو میخونی؟!
لوکی باز همون پوزخند دندون نما رو زد و بهش نگاه کرد: کی میدونه؟ شاید میخونم؟
شارلوت میدونست که این قضایا بو داره... البته مطمئنن منظورمون بوی جورابای نشسته ی چارلز نیست!
ادامه دارد ! ...
کپی؟ نکن لیز میخوری🚫❗( به فکر خودتم😉 )
نویسنده : #Uncle_Loki
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
چارلز!
همسن شارلوت ولی چند ماه ازش بزرگتر D:
#داستان_های_ترسناک_عمولوکی
#معرفی
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
#داستان_های_ترسناک_عمولوکی 🤡
قسمت : 3⃣
همه سر میز شام نشستن و لوکی سه تا کاسه اورد و نو دلیت هارو تو کاسه ها ریخت و به بچه ها داد، قبل از شروع کردن شام دست هم رو گرفتن و دعا خوندن و بعد شروع به خوردن غذا کردن.
لوکی با همون دهن پر شروع کرد حرف زدن: وای بچه ها یه فیلمی اماده کردم براتون مطمعنم مجبور میشم بعدش کل خونرو بشورم
چارلز خندید و به غذا خوردن ادامه داد و شارلوت با اخم به لوکی نگاه کرد: داریم غذا میخوریم!
لوکی خندید: من که مستقیم نگفتم
شارلوت چشماش رو چرخوند و دوباره به غذا خوردن ادامه داد که یهو کل خونه تاریک شد و صدای جیغ اومد.
لوکی یه جیغ زد و بعد با چشای گشادش(بخاطر تاریکی فضا) به اطراف نگاه کرد: برقا رفت
چارلز نمیتونست جلو مندش رو بگیره و شارلوت بدون توجه به غذا خوردن ادامه داد.
چارلز: فکر کنم امشب از فیلم ترسناک خبری نباش-
لوکی حرفشو قطع کرد و با لحن شاد همیشگیش حرف زد: چه بهتر! یه راست میریم سراغ قصه!
/بعد از شام/
شمع های روی مز می سوختن و نور روشنی رو تولید میکردن، لوکی رو مبل نشست و به برادرزادش و خواهرزادش نگاه کرد.
لوکی : خب بچه ها! قصه ی امشب برمیگرده به چندین سال پیش، زمانی که احتمالا من هم نبودم!
خندید و به بچه ها نگاه کرد.
شارلوت با نگاهی ناراحت به لوکی نگاه میکرد خیلی واضح اصلا علاقه ای به داستان های ساختگی عموش نداشت، چارلز هم همونجور که شربت توی دستش داشت با شوق به داییش نگاه میکرد.
لوکی:
در زمان های قدیم، در قصری بزرگ دراکولا و خانواده اش مهمانی ای برگزار کردن.. میدونید که در اون موقع تلفن و وسایل امروزی نبود بخاطر همین مجبور بودن از نامه استفاده کنن و ممکن بود بعضی از نامه ها به مهمان ها نرسه. اونشب مثل همیشه رعد و برق های شدیدی میزد، مهمونی شروع شده بود و همه درحال سرو غذا و گفت و گو بودن و دراکولا و همسرش به مهمونی زیبایی که برگذار کردن نگاه میکردن که ناگهان...
یهو همه جا تاریک شد و لوکی دوباره جیغ زد.
شارلوت: خفه شو شمع ها تموم شدن
چارلز خندید و برق گوشیش رو روشن کرد.
ادامه دارد ! ...
کپی؟ نکن لیز میخوری🚫❗( به فکر خودتم😉 )
نویسنده : #Uncle_Loki
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
#داستان_های_ترسناک_عمولوکی
قسمت : 3⃣
لوکی: خب داشتم میگفت-..
شارلوت بلند شد و حرف لوکی رو قطع کرد: من خوابم میاد، میرم بخوابم.
لوکی به شارلوت نگاه کرد: نمیخوای بقیه داستان رو بشنوی؟؟؟
شارلوت سر تکون داد و سمت پله ها رفت و بعد رفت داخل اتاقش و در رو بست، از پنجره بیرون رو نگاه کرد. شب تاریکی بود. برق هم رفته بود پس کل روستا تاریک بود. روی تخت خوابید و بعد از کمی فکر کردن به خواب رفت.
_____
چارلز به رفتن شارلوت نگاه کرد و بعد به لوکی نگاه کرد، شونه بالا انداخت و با لبخند حرف زد: ولی خب من کنجکاو ادامشم
لوکی خندید: خوبه پس میریم سراغ ادامش.
که ناگهان در قصر محکم باز شد و پسر دراکولا وارد سالن شد. همه ی مهمان ها با دیدن پسر دراکولا احساس خطر کردن، اخه کلی شایعه پشت اون بچه بود. پسر دراکولا خنده ای بلند سر داد و گفت: میبنیم که بدون من مهمونی گرفتید!
دراکولا با اخم بهش نگاه کرد و توی یک چشم به هم زدن جلو پسرش ظاهر شد: من برات نامه فرستادم .
پسر: ولی نامه ای به دست من نرسید، پدر.
همسر دراکولا با دیدن این قضیه کمی نگران به نظر میرسید.
--------------
چارلز پرید وسط داستان لوکی: اسم پسرشون چی بود؟
لوکی خندید: خب گیج کنندست ولی اسم پسرشون لوکی بود
چارلز با تعجب به لوکی نگاه کرد و بعد خندید: داستان خفنیه.
--------------
دراکولا به پسرش نگاه کرد: هیچوقت فکر نمیکردم به همچین ادمی تبدیل بشی، حالا اومدی به قصر برای مهمونی یا دعوا؟
پسر دراکولا خنده ای سر داد و گفت: شاید برای یه جنگ؟
و ناگهان کلی از ارتش گرگینه و خوناشام های تبعید شده به داخل قلعه اومدن، همه درحال جنگیدن بودن...
--------------
یهو همه جا روشن شد، لوکی به اطراف نگاه کرد.
لوکی با ذوق حرف زد: برق اومد!!
چارلز خندید و چشماش رو مالید: به نظرم دیگه وقتشه من بخوابم، شب بخیر دایی!
لوکی با لبخند به چارلز نگاه کرد: شب بخیر چارلی!
چارلز بلند شد و خندید: درستش چارلزه
و به سمت اتاقش رفت.
لوکی بعد از اینکه توی سالن خونه تنها شد خندید و سمت برقا رفت و خاموششون کرد: و حالا وقت بازیه بچه ها!...
/صبح روز بعد/
ادامه دارد ! ...
کپی؟ نکن لیز میخوری🚫❗( به فکر خودتم😉 )
نویسنده : #Uncle_Loki
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
#داستان_های_ترسناک_عمولوکی
قسمت : 5⃣
/صبح روز بعد، از دید شارلوت/
با سردرد و بدن درد چشمام رو باز کردم، صدای جیغ و داد به گوشم میرسید. با شوک به اطراف نگاه میکنم. الماس های نورانی که شبیه لامپ بودن به دیوار ها وصلن.. متوجهم به مردم جلب میشه. همه درحال فرارن و چندین موجود عجیب درحال جنگیدن هستن..گیج کنندست. متوجه کسی کنارم میشم بیهوشه، یه پسر که سرش زخمی شده، ناگهان سایه ای میبینم. بخاطر دردی که دارم نمیتونم تمرکز کنم، فرد خم میشه و با پوزخند بهم نگاه میکنه : واو، ببین کی اینجاست. از دیدنم خوشحالی؟
لحن ترسناکی داشت، با حس کردم چیزی که توی گردنم فرو میره از حال میرم.
/از دید شخص سوم/
اون فرد اروم داشت توی راهرو قدم میزد که چشمش به سلول دختر و پسر جادوگر افتاد، با پوزخند خفیفی سمت سلول رفت و در رو باز کرد و به اون دو بچه نگاه کرد، کم کمش 16 سالشون بود. پسر جادوگر اروم چشماش رو باز میکنه، فرد با پوزخند بهش نگاه میکنه: واو خیلی خوش اومدی پسر کوچولو، از اینکه یهویی مجبور شدید از مهمونی به اینجا بیاید واقعا عذر خواهی میکنم
پسر گیج به اطراف نگاه میکنه: اینجا کجاست..
فرد: اوه فکر کنم ضربه شدیدی به سرت خورده و فراموشی کردی، بزار دوباره خودم رو معرفی کنم
بلند شد و یقه ی لباسش رو درست کرد: من لوکی هستم، پسر دورگه ی دراکولا، و شما فعلا مهمان های منید تا جادوگر کاری که ازش میخوام رو انجام بده، اریک عزیز.
اریک درحال سعی برای هضم موقعیت بود: من فقط رفتم خوابیدم.. داری میگی اینجا... اصلا... نمیتونم درک کنم..
دختر کنار اریک اروم تکون خورد، موهای بلند و طلاییش می درخشید. اون یکی از زیباترین پرنسس های فرمانروایی جادوگر ها بود.
دختر: اینجا کجاست..
به دیدن اون دو نفر جیغ زد و اخم کرد: شماها کی هستید؟! من کجام؟!
لوکی ابرو هاش رو بالا داد و کمی خندید: چه عکس العمل جالبی پرنسس لیانا، خب اینجا زیرزمین قصر منه و من لوکی پسر دورگه ی دراکولام.
لیانا گیج به اون نگاه کرد: عمومی ینی تو؟ یکم عجیبه اخه عموم که مثل تو نبود.. فقط اسماتون یکیه
لوکی خندید و کمی به لیانا نزدیک تر شد: اوه پرنسس مطمعنم که ما هیچ ارتباط خونی ای با هم نداریم.
اریک با گیجی به لیانا نگاه کرد: شارلوت؟ تویی؟
لیانا سرش رو برگردوند و به اریک نگاه کرد، ابروش رو بالا داد: و جنابعالی؟
اریک یکم خوشحال شد: منم! چارلز!
دو نفر گیج در سکوت چند ثانیه ای به هم خیره شدن، سکوت با خنده اروم لوکی شکسته شد: اوه، چه صحنه ناراحت کننده ای... پرنس و پرنسس جادوگر ها عقلشون رو از دست دادن.
اریک به لوکی نگاه کرد و با نگاه مطمعنش حرف زد: چرا مارو بستی؟
لوکی ابروهاش رو بالا داد: بازتون کنم تا فرار کنید؟ شوخیتون گرفته؟
لیانا با اخم بهم داد زد: به چه جراتی منو بستی مرتیکه روانی
هر دو نفر با تعجب به لیانا نگاه کردن.
لوکی: اوه فکر میکردم پرنسس جادوگرا یکم ملایم تر پاز این حرفا باشه.
اریک به لیانا نگاه کرد و اروم زمزمه کرد: فکر کنم میدونم اینجا چه خبره، فقط باید تنها شیم که برات توضیح بدم.
و بعد صداش رو کمی بلند تر کرد: میشه من و خواهرم رو تنها بزارید؟!
لوکی خندید و اروم از سلول بیرون اومد و درش رو قفل کرد و از اونجا فاصله گرفت، اریک بعد از اینکه از رفتن لوکی مطمئن شد به لیانا نگاه کرد: ببین میدونم خیلی عجیبه، ولی ما توی داستان دایی گیر کردیم... فکر کنم
لیانا به اریک نگاه کرد: گفتی چارلزی؟
اریک: اره اره
لیانا: مضخرفه... خیلی مضخرفه... چجوری از این داستان کوفتی بیایم بیرون...
اریک: نمیدونم ولی مطمعنم نباید کاری کنیم که بمیریم، وگرنه امکان داره برای همیشه از بین بریم.
ادامه دارد ! ...
کپی؟ نکن لیز میخوری🚫❗( به فکر خودتم😉 )
نویسنده : #Uncle_Loki
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5
هدایت شده از قصر شگفت انگیزଘ(੭ ᐛ )━☆゚.*・。゚
#داستان_های_ترسناک_عمولوکی 🤡
پارت ⁶ ...
لیانا چشماشو ریز کرد : از کجا معلوم اگه نمیریم توی دنیای خودمون بیدار نشیم؟
اریک سرش رو چرخوند : بیخیال میخوای همچین ریسک بزرگی بکنی؟ ممکنه برای همیشه بمیری!
همه جا ساکت بود که صدای شارلوت(لیانا) سکوت رو شکست: خب الان چجوری برگردیم؟
چارلز(اریک): نمیدونم.. اگه همونطور که اون روانیه گفت این بدنا جادویی باشن... ینی همون جادوگر باشن شاید بتونیم یه طلسم اجرا کنیم..
لیانا: ولب اول باید_
لوکس پشت میله ها ظاهر شد و حرفش رو قطع کرد: از ابنجا فرار کنید نه؟
هردوشون شوکه به لوکی نگاه کردن که به پوزخند عجیبی بهشون نگاه میکرد.
لیانا با اخم بهش نگاه کرد: جوش وایساده بودی *بوق* !؟
لوکی ابرو هاش رو با انداخت و کمی خندید: بیخیال فکر کردین حق دارین حرفای خصوصی بزنید اونم توی قصر من؟
و در سلول رو باز کرد و اومد داخل.
لوکی: میتونم دوتا احتمال بدم، یک میدونستید که دارم بهتون گوش میدم و حرف های الکی میزدید، دو واقعا از اسمون افتادید توی بدن پرنس و پرنسس.
و بعد با تعجب بهشون نگاه کرد.
لوکی: ولی اگه از اسمون افتادید چرا دقیقا افتادید توی بدن کسایی که مورد هدف من قرار گرفتن؟
و به اریک خیره شد.
اریک هیچ ابده ای برای حرف زدن نداشت که همون موقع لیانا دننشو باز کرد: اصن گیرم که ما پرنس و نمیدونم چیچی سس باشیم، میخوای باهذمون چیکار کنی؟
لوکی خندید و به لیانا نگاه کرد: همونطور که چند دقیقه پیش هم گفتم برای ضعیف کردن خانوادتون شمارو گروگان گرفتم تا کاری که میخوام رو برام انجام بدن.
لیانا: اون وقت از کجا مطمعنی که اون کاری که میخوای رو انجام میدن؟
لوکی با تعجب بهش نگاه کرد و خندید: فکر نکنم زیاد باهوش باشی، به هرحال اگه انجامش ندن با سر بریدهٔ عزیزانشون مواجه میشن.
و پوزخند زد، همون لحظه یه نفر جلوی سلول ظاهر شد. لوکی برگشت و سمتش رفت و بعد از رد و بدل کردن حرفهایی لوکی با عجله رفت و اون گارد در رو بست و رفت.
اریک: عجب...
لیانا با اخم به اریک نگاه کرد و زیر لب چنتا فحش غورباقه ای بهش داد.
اریک: مگه تقصیر منه؟
لیانا: ورود تو نحسه... همیشه ایش
و سمت یه طرف دبگه برگشت
اریک گیج بهش نگاه کرد و بعد شونه هاشو بالا انداخت.
/پنج دقیقه بعد/
هردوی انها خوابیده بودن، ناگاهن شارلوت با صدای کسی چشمانش رو باز کرد.
لوکی از طبقه پایین داشت داد میزد: قوقولی قوقوووو پاشید بیدار شید تنبلا صبح شدههههه
شارلوت با سردرد بلند شد رو تخت و نشست. *loading*
بلند شد رفت دستشویی دست صورتشو شست و به خواب دیشبش فکر کرد. همش خواب بود؟
بعد هم رفت طبقه پایین تا صبحونه بخوری.
لوکی: به به تنبل خانوم بالاخره بیدار شدی، چارلز کو؟
شارلوت چشماشو چرخوند و با انزجار گفت: من از کجا بدونم؟
لوکی گیج بهش نگاه کرد. شارلوت سمت میز رفت و همون موقع لوکی و چارلز هم اومدن سر میز.
چارلز همونطور که داشت پنیر رو روی نون تست میمالید گفت: دیشب خواب زیادی عجیبی دیدم... تازه شارلی تو هم بودی!
شارلوت: بهم نگو شارلی.
لوکی که کنجکاو خواب چارلز شد گفت: خب تعریف کن چی دیدی؟
چارلز: خواب دیدم با شارلوت رفتیم توی داستان شما! فقط همه چیز خیلی عجیب بود، تازه منو شارلی شده بودیم کیا...
شارلوت با شنیدن حرفای چارلز تعجب کرد و حرف چارلز رو نیمه تموم گذاشت: لیانا و اریک پرنسس و پرنس جادوگرا.
چارلز: اره دقیقا...
گیج به شارلوت نگاه کرد
چارلز: از کجا میدونی؟
لوکی: شاید چون صد بار داستانمو براش تعریف کردم
و خندبد.
شارلوت: نه اخه منم همون خواب رو دیدن
لوکی: خوبه کامل براتون تعریف نکرده بودم وگرنه سکته میزدید. ولی جالبه ها خوابت دقیقا ادامه داستانم بود.
چارلز و شارلوت نگاهی مشکوک با هم رد و بدل کردن.
ادامه دارد ! ...
کپی؟ نکن لیز میخوری🚫❗( به فکر خودتم😉 )
نویسنده : #Uncle_Loki
https://eitaa.com/joinchat/1911620031C1421d552b5