eitaa logo
- ستویا | C.T.O.I.A -
405 دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
311 ویدیو
96 فایل
چنل عمومی دیوان مرکزی هنرمندان برای شما کاربران ایتاکه بتونیدبه چنل ها و محتوای زیر مجموعه های ستویا دسترسی داشته باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
توی ، همون‌طور که از اسمش پیداست ما سرگذشت خانواده ای به اسم خانواده ی سانتیاگو رو برسی میکنیم
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT part 1 صدای همهمه تو کل عمارت بلند شده بود . سابقه نداشت چنین طوفانی توی این چند سال اخیر رخ بده . فردریک و هکتور ، که از تمام افراد ادموند آموزش دیده تر بودن ، فرماندهی اوضاع رو به دست گرفته بودن و سعی میکردن همه رو به پناهگاه ببرن . مسلما کار دشواری بود ، اما اونها چاره ای جز انجامش نداشتن. لوکاس تمام مدت بین بقیه میدوید و سعی میکرد به تنهایی همه چیز رو مدیریت کنه. تنها نکته ی مثبت این بود که هیچکدوم از خدمه ، بچه ای نداشتن تا نگرانش باشن. صدای باد ، انگار که داشت تن آسمون رو شلاق میزد ، همه جا می‌پیچید. ابر ها خودشون رو به هم می‌کوبیدن و شدت بارون رو چندین برابر میکردن . بوی خاک نم خورده و چوب های سوخته توی این شرایط فقط ترس رو القا میکرد . کمابیش بوی خون هم به مشام می‌رسید ، افراد زیادی زخمی شده بودن. بالاخره بعد از دو ساعت لوکاس پشت سر ادموند ایستاد . ادموند با اضطرابی که سعی می‌کرد پنهان کنه نگاهش رو بین عمارت نیمه سوخته و آدمهایی که با ترس توی آغوش هم فرو رفته بودن میچرخوند. لوکاس سعی کرد اطمینان بده : ~ تمام خدمه و نگهبان ها توی پناهگاه جمع شدن . ادموند نگاه اجمالی ای به عمارت انداخت و نفسش رو بیرون داد . آروم گفت $ این عمارت سالهای زیاده که پابرجاست ، طوفان ها و بلایای زیادی به خودش دیده . گمون نکنم به این سادگی کاملا تخریب بشه . به لوکاس خیره شد و ادامه داد : $ اما کار درستی کردی که همه ی افراد رو به پناهگاه بردی . من نسبت به همه مسئولم. طوفان هر لحظه شدید تر میشد ، و نگرانی توی چهره ها هویدا تر . ادموند میخواست مطمئن بشه $ الکس از بخش نظافت چی ؟ اون ناشنواست. اون هم بین آدمهاست ؟ فردریک به سرعت جواب داد : × بله سِر ، خودم شخصا بردمش $ خوبه ، آلیس چطور ؟ اون برای تنهایی به پناهگاه رفتن زیادی مسن شده ~ دیدم که رفت توی پناهگاه ، سینتیا کمکش کرد $ ایسی ...... اون رو باید میبردی به پناهگاهی که خودت میری بدن لوکاس یخ زد. به فردریک و هکتور نگاه کرد ، اونها هم ایسی رو ندیده بودن.... بزاقش رو سخت قورت داد و زمزمه وار گفت : ~ ا......ایسی........ ایسی رو...... راستش رو بخوای ندیدم ...... چشم های ادموند کاملا باز شد و با بهت به لوکاس زل زد $ منظورت چیه که اون رو ندیدی ؟ تو کسی بودی که قرار بود مراقبش باشی ترس و اضطراب تو چشمهای لوکاس اگر بیشتر نبود ،کمتر هم نبود ~ همه‌چیز خیلی سریع پیش رفت . اون دختر باهوشیه ، فکر کردم خودش میاد $ احمق ، لوکاس سانتیاگو...... تو یه احمقی . ریموند کجاست ؟ بگو که ریموند رو دیدی لوکاس میدونست در مورد ریموند ، فقط بحث احساسات ادموند نیست ؛ اون پسر ، وارث و یادگار همسرشه . دستش رو روی شونه ی ادموند گذاشت و تصمیم گرفت اون رو مطمئن کنه ، بنابراین گفت ~ آروم باش ، باشه ؟ ریموند پیش خدمه ی مسن نشسته تا اگه اتفاقی افتاد کمکشون کنه. ادموند نفس آسوده ای کشید و به عمارت خیره شد. تنها کسی که اون داخل گیر افتاده ،ایسی ۱۰ ساله‌اس. لوکاس راست می‌گفت ، ایسی با وجود اینکه فقط یه فرزند خونده بود و واقعا خون یه سانتیاگو توی رگ هاش نبود ، دختر چابک و زیرکی بود . تقریبا همه ازش انتظار داشتند که خودش بتونه توی این شرایط گلیمش رو از آب بیرون بکشه ، اما متاسفانه این بار همه چیز طبق انتظارات پیش نرفت . $ میرم ایسی رو بیارم . چنگ لوکاس روی شونه ی ادموند محکم‌تر شد ~ صبر کن .... نصف بیشتر عمارت از بین رفته . ایسی برای من هم خیلی مهمه ، اما منطقی بهش فکر کن ، تو سردسته ی یه خاندان بزرگی. نمیتونی همینجوری سر خودتو به باد بدی . ادموند چرخید و نگاه جدی و سردش رو به چشم های لوکاس دوخت $ توی پرونده ی قضایی من اسم بچه های زیادی نوشته شده. اما هنوز اونقدر چشم روی وجدانم نبستم که وقتی یه دختر رو خودم به سرپرستی میگیرم ، حالا اینجوری به حال خودش رها کنم . من نسبت به ایسی مسئولم روی چشم هاش دست کشید و ادامه داد $ ریموند هشتاد درصد آموزش هاش رو کامل کرده . اگه من مردم ..... اون رو جانشین من کن ، اما تا وقتی آموزشش کامل بشه خودت مدیریت رو به دست بگیر. بعد هم ادامه اش رو به ریموند بسپر . بدون اینکه فرصتی به لوکاس بده ، شونه اش رو از چنگالش آزاد کرد و به سمت عمارت قدم برداشت . صدای خدمه که اسمش رو فریاد میزدن و ازش میخواستن بیخیال بشه از هر طرف شنیده میشد . اما .... ادموند اگه تلاشش رو نمی‌کرد ، تا آخر عمر خواب از چشمهاش گرفته می‌شد ....
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
Part 2 از پناهگاه تا عمارت فاصله ی زیادی نبود ؛ اما وقتی ادموند به عمارت رسید ، ظاهرش شبیه کسی بود که توی رودخونه افتاده ؛ خیس و خسته . از خستگی نفس نفس میزد ، چرا که باد سرکشی که میوزید همین مسیر کوتاه رو تا حد ممکن براش سخت کرده بود . اما به هر حال اون ادموند سانتیاگو بود ،کسی که سخت ترین و ماهرانه ترین آموزش ها رو برای چنین روزی دیده بود. اون بیرون فقط بوی سوختن چوب میومد ، اما داخل خونه بوی جیوه ی چراغ ها ، سیم های برق شعله ور ، پارچه ها و پلاستیک های سوخته هم به مشام می‌رسید ، که در نزدیکی آشپزخونه بوی مواد غذایی سوخته هم به این لیست اضافه میشد . ادموند روی تخته چوب ها ، خورده شیشه ها و قطعات سیمانی و آجر های جدا شده از دیوار ها پا گذاشت و جلو رفت. به حتم ایسی توی اتاقش گیر افتاده بود . چون ادموند شنوایی قوی ای داشت ، اما صدای ایسی رو از هیچ کجای عمارت نمیشنید‌. چابکی ایسی زبون زد بود ، و اگه از اتاقش بیرون نیومده ، پس حتما مشکل قابل توجهی پیش اومده. قسمت مثبت این نکته اینجا بود که حدس ادموند دلایل منطقی ای برای درست بودن داشت ، و قسمت منفی ماجرا این بود که اتاق طبقه ی دوم بود و هیچ تضمینی نبود که بشه از راه‌پله استفاده کرد و به سلامت به اون بالا رسید. ادموند باید انتخاب میکرد ، ریسک کردن سر جون خودش ، یا پیدا کردن جسد اون دختر بچه زیر آوار . جواب ادموند مشخص بود ؛ پاش رو روی اولین پله گذاشت تا از استحکامش مطمئن بشه. اون یه مرد بالغ سی و دو ساله بود ، ایده ای نداشت که آیا پله های آسیب دیده وزنش رو تحمل میکنن یا نه . اما خودش هم میدونست که این عملیات‌ نجات سراسر یه قماره ، و اون یا بهای این قمار رو با جونش پرداخت می‌کنه ، و یا همراه اون دختر به پناهگاه برمیگرده. پای دومش رو روی پله ی دوم گذاشت . ظاهراً این یکی هم قراره باهاش همکاری کنه. هرچی نباشه ، ادموند برای محافظت از این خونه ، خون های زیادی ریخته بود ، خودش هم کمابیش آسیب های شدید و خفیفی دیده بود. اما این خونه و افرادش رو با چنگ و دندون حفظ کرده بود ، عادلانه نبود اگه حالا این خونه بهش خیانت کنه. پله ی سوم و چهارم و پنجم ... همه یکی یکی وفاداریشون رو به مرد این خونه ثابت میکردن . اما پله ی شیشم توان کافی نداشت ، ادموند قبل از پا گذاشتن روش این رو فهمیده بود . تضمینی وجود نداشت که پله هفتم از کدوم راه پیش بره ، مثل پنج پله ی قبلی قوی بود ، یا توانش رو مثل پله ی شیشم از دست داده بود ؟ قمار همیشه خون ادموند رو به جوش می‌آورد ، و حالا این مرد درست وسط بزرگترین قمار زندگیش بود ‌‌... ادموند نفسش رو بیرون داد و با خودش زمزمه کرد $ خیله خب ، این چیزی نیست که تو رو بترسونه ، ادموند سانتیاگو. فقط تا سه بشمر و برو جلو ، یک ...... دو..... قسمتی از وجودش اعتراف میکرد که ترسیده ، اما نه ترس از جون خودش ؛ بلکه ترس از اینکه اگه بمیره کی اون دختر رو از اتاق بیرون میاره .(؟) اما به هر حال باید این قمار رو از عمق قلبش می‌پذیرفت . بالاخره پاش رو بالا برد و روی پله ی هفتم گذاشت. پله سست شده بود اما برای چند ثانیه آخر ، وفاداریش رو ثابت کرد و درست وقتی ادموند به سلامت به پله ی هشتم رسید فرو ریخت . حالا چیزی برای نگرانی نبود چون پله های آخر آسیب زیادی ندیده بودن. ادموند با سرعت خودش رو به طبقه ی دوم رسوند . خورده شیشه ی پنجره ها و چراغ ها ، بتن و سیمان هایی که از سقف و دیوار ریخته بود ، گچبری های نیمه سالم ، تیرآهن هایی که حالا نمایان بودن ، سیم برق های آتیش گرفته ، فقط و فقط میتونست اضطراب رو القا کنه . ترسی که میتونست تا استخون یه فرد عادی نفوذ کنه و اون رو از پا در بیاره. اما ادموند نباید از پا در بیاد ، نمیتونه ضعیف باشه . به سختی آوار رو کنار زد تا به در برسه ، با این حال فشار باد مقاومتش رو می‌شکست ؛ این اولین باری بود که ادموند میدید چیزی از اراده اون قوی تره. زیر لب زمزمه کرد « لعنت بهش » و آروم روی زمین نشست. توی همین مسافت کم خستگی توی وجودش ریشه دوونده بود. به هر حال چاره ای هم نداشت ، باید تا منحرف شدن جهت باد صبر میکرد . پس فرصت خوبی بود تا یه کم به جسمش فرصت استراحت بده @Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
part 3 1/2 لحظات می‌گذشت اما طوفان حتی ذره ای رحم از خودش نشون نمی‌داد . از اونجایی که پنجره شکسته بود ، بارون حتی به داخل هم نفوذ کرده بود و جویبار نسبتا کوچیکی به سمت پله ها و پایینش ساخته بود ؛ تنها کاری که ادموند اون لحظه میتونست انجام بده ، نگاه کردن و جویبار و حسرت خوردن برای خونه‌اش بود. تا الان به هیچ چیز جز تلاش برای رسیدن به اتاق فکر نمی‌کرد ، اما حالا که کمی آروم گرفته بود ، میتونست این حسرت رو حس کنه. اینجا عمارتی بود ادموند از بچگی درش بزرگ شده بود ، و حالا قراره از اینجا فقط یه خرابه ی متروکه باقی بمونه. سرش رو به دیوار چسبوند ، دستش رو روی پل بینی و بعد چشم هاش کشید و اجازه داد آه کشیده ای از لبهاش خارج بشه. اون آدمی نبود که اجازه بده احساسات وارد سیاست کارش بشه ، اما الان ... احتمالا کمی شکسته بود . البته این چیزی نبود که اون میخواست . این اولویت ادموند نبود. اون الان فقط میخواست دخترش رو پیدا کنه . دستش رو روی زانو هاش گذاشت و بلند شد، حسرت ، ضعف ، غم ، این احساسات از مواردی نیستن که یه سانتیاگو فرصت درگیر شدن باهاش رو داشته باشه . انگار جهت باد هم تا حدی تغییر کرده بود. اونقدرا هم تاثیر گذار نبود اما برای ادموند همین هم یه غنیمت بود. سمت آوار رفت تا اونها رو کنار بزنه ، اول از در های شکسته و تیرآهن های جدا شده از سقف شروع کرد. این کار برای یه آدم دست تنها ، خسته و ضعیف شده غیر ممکن بود. اما اراده ی ادموند محکم‌تر از چیزی بود که بتونه اون رو مثل سایرین از پا بندازه ، و البته .... دی ان ای فوق پیشرفته ای که توی جسمش گردش میکرد هم به این تمایز کمک میکرد . بعد از اون نوبت به تیکه شیشه های خورد شده ی درشت تر رسید. باد همه ی اونها رو روی هم تلنبار کرده بود. بخش های از لباس گرونقیمت ادموند ، حالا با گل و لای پوشونده شده بود ، حتی جاهایی هم دیده میشد که پاره شده. قطره های عرق با قطره های بارونی که صورتش رو خیس میکرد مخلوط شده بود. نفس هاش منقطع شده بود و حتی هر از گاهی توی سینه اش حبس میشد . سنگینی هوا به قدر کافی نفس کشیدن رو سخت کرده بود ، و حالا جا به جا کردن اینهمه آوار باعث میشد تنفس یه امر غیر ممکن به نظر بیاد. از دید یه شخص از اون بیرون اینطور به نظر میومد که کار این مرد بزرگ تمومه ، اما ... واقعیت تفاوت هایی داشت . بدون شک جا به جا کردن اوار زمان و انرژی زیادی رو تلف کرد. اما ادموند ، نه چندان ساده ، اما از پسش براومد. دستش رو که سمت دستگیره ی در برد ، با حجم زیادی از حرارت مواجه شد ، تا جایی که با وجود تحمل بالایی که داشت ، ناخودآگاه دستش عقب کشیده شد . نسبتا بلند گفت $ لعنت بهش....... آه..... لعنتی ..... تازه فهمید چرا ایسی اون داخل گیر افتاده . زبونه ی قفل گیر کرده بود و در رو قفل کرده بود ، علاوه بر اون ، به علت گذشت زمان و آتیش سوزی اون دستگیره بشدت داغ شده بود. و از اونجایی که آوار کاملا جلوی در رو پوشونده بود ، حتی قطرات بارون هم نتونسته بودن به خنک شدن دستگیره کمک کنن. ادموند به دستش نگاه کرد و گفت $ به هر حال ..... فقط یه سوختگی کوچیکه ، نه ؟ پوزخند زد و ادامه داد $ البته که نمیشه بدون جراحت از اینجا برم ، جراحت نشونه ی تلاشه. یه تیکه از میلگرد های شکسته شده رو برداشت و سرش رو خم کرد. همون‌طور که میلگرد رو توی قفل در فرو می‌برد ، آروم دستش رو روی دستگیره ی در گذاشت. حرارت اون تیکه ی آهن حتی از روی دستکش چرمش پوستش رو میسوزوند. سعی کرد با نفس های عمیق درد رو درون خودش نگه داره. باید در رو باز کنه ..... هرجور که شده . خوش شانس بود که قبلا آموزش دیده چطور قفل ها رو باز کنه. با اینکه زمان زیادی نبرد ، اما توی همون زمان کم ، دست ادموند آسیب نه چندان خفیفی دید . اما خب ..... حتی درصدی براش اهمیت نداشت. دستگیره رو پایین کشید و در رو باز کرد. درسته .... ایسی همونجا بود . شبیه بچه گنجشک کنار تخت توی خودش جمع شده بود و میلرزید. نفس راحتی کشید و با لحنی که ناخودآگاه خشک و سرد شده بود زمزمه کرد $ اینجا بودی .... لرزش بدن ایسی شدت گرفت. نمی‌دونست الان باید از چی بترسه . طوفان ....‌ یا این مرد ؟ از اینکه ادموند توی رو توی چنین موقعیتی پیدا کرده ، ترسیده و خجالت زده بود. تند تند کلمات رو پشت سر هم چید ¢ م....معذرت می‌خوام ..... میخواستم سریع بیام بیرون اما .... اما در قفل شده بود. من اولین کسی بودم که فهمیدم قراره طوفان بشه ..... قسم می‌خوام قرار نبود اینجوری بشه... قس‍...‌ ادموند دستش رو بالا آورد و حرفش رو قطع کرد ، جوری که از نظر ایسی شبیه یه دستور بود @Citrus_aurantium_m 🍊
اسپویلر کمیک پرونده ی سانتیاگو به زودی این داستان دیگه رسما بخشی از دو فاز اول ACU رو تشکیل میده پس توصیه میکنم عضو کانال وانتشات سانتیاگو بشید و پارتایی که تا الان با هشتگ گذاشته شده رو بخونین تا پیشزمینه ی لازم از این داستان رو داشته باشین @alexcomicuniverse
SPOILER_JOHNSONS.pdf
حجم: 819.3K
⭕️اسپویلر کمیک رسمی کراس اور دنیای نینا و ACU سری کمیک جانسونز قراره در شماره های بسیاری،درون دنیای"پرونده ی سانتیاگو"روایت بشه پس توصیه میکنم عضو چنل نینا بشید و وانتشات سانتیاگو رو با هشتگ دنبال کنین @alexcomicuniverse
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
2/2 ادموند سانتیاگو ی بزرگ آدمی نبود که برای هرکسی فداکاری انجام بده . اما ایسی تقریبا در همه موارد استثنا به حساب میومد. دکمه ی آستینش ، جوری که انگار سر لج داشته باشه ، نمیخواست باز بشه . اما در نهایت ادموند بود که بهش مقلوب شد . اون واقعا نمیخواست وقت رو هدر بده. در تمام حرکات ادموند خشم کنترل شده و بی صبری فریاد میزد . بدون معطلی آستینش رو بالا زد و چشم های یخیش که حالا بخاطر هیجانات رنگ باخته بود رو به چشمهای مارکسون دوخت - سرنگ لعنتی رو بهم بده . مارکسون با لبخند تمسخر آمیز ، بدون هیچ عجله ای سرنگ رو پر کرد و توی دست ادموند گذاشت ، لبخندش نشون میداد از همه چیز راضیه - به زندگی جدیدت خوش اومدی . برای کنار اومدن با اثرات دارو برات یه جلسه ی هیپنوتراپی رزرو کردم. اما ادموند کاملا جدی بود ، انگار که درست وسط یه مراسم خاکسپاری ایستاده ... Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT of Santiago's court case part2 تپش قلب ایسی به قدری زیاد بود که به سادگی میتونست اون رو بشنوه . نمی‌خواست ببینه چه بلایی سر پدرش میاد . سعی کرد بهش هشدار بده .. سعی کرد از بین دست آدمهای مارکسون بیرون بیاد و اون شیشه رو نابود کنه . اما همه چیز توی اون لحظه تقریبا غیر ممکن به نظر می‌رسید. و قبل از اینکه ذره ای فایده داشته باشه همه چیز تموم شده بود. طولی نکشید‌ که پوست ادموند رنگ پریده تر شد و نفس هاش سخت و سنگین شد ، واضح بود که درد و سوزش درون بدنش تنفسش رو مختل کرد . خودش به چشم دیده بود پدرش هیچوقت کوچکترین ترس یا احساسی نسبت به نوشیدن سموم نداشت . این اولین باری نبود که اون مسموم میشد ، اما اولین باری بود که چنین واکنشی نشون میداد . با دستور مارکسون ، اونها اجازه دادن ایسی آزاد بشه . مارکسون رو به ایسی پوزخند زد و گفت _ پونزده دقیقه در های این انبار باز میمونه. توی این پونزده دقیقه ،تو زمان داری فرار کنی ، یا میتونی بمونی تا پدرت رو نجات بدی ، که البته گمون نمیکنم کاری از دستت بر بیاد ‌... مهم نیست. انتخابت رو بکن. فقط پونزده دقیقه وقت داری . و بعد از انبار خارج شد . ایسی با تمام سرعت سمت ادموند دوید ، در حالی که تمام تلاشش رو میکرد تا اجازه نده آخرین تصویری که از دخترش داره ، یه جفت چشم خیس باشه . نفس عمیق کشید و زمزمه کرد _ چرا ....؟ ادموند به آرومی بازو های ایسی رو گرفت و فشرد . و بعد با آرامش گفت _ زنده و سالم نگه داشتن تو در هر حال و هر شرایط ، مسئولیت من هست . در ضمن ، الان اهمیت نمیدم به چی فکر می‌کنی .. خم شد و توی گوشش زمزمه کرد _ چیزی که بهش اهمیت میدم اینه که الان باید بری. به هر قیمتی. توده ی سنگینی که گلوی ایسی رو سخت می‌فشرد ، هر لحظه عذاب آور تر میشد _ این در بازه..... بیا باهم بریم .. لطفا ... از پسش برمیایی ، نه ؟ ادموند نتونست جلوی لبخندش رو بگیره _ به خودت نگاه کن . هنوز به اندازه ی کافی مثل یه سانتیاگو نشدی ، چطور میتونم اجازه بدم وقتی انقدر جوون و خامی بمیری ؟ ایسی بهت زده شد. با اضطراب گفت - از چی حرف میزنی ؟ ... نفس سنگین و گرم ادموند به صورتش خورد. اون داشت درد میکشید ، اما طوری ایستاده بود که انگار قرار نیست هیچوقت بمیره. لبخندش به پوزخند کوچیکی تبدیل شد و گفت _ انقدر بی دقت و بی حواسی که هنوز متوجه نشدی بیست و پنج ... شاید هم بیست و شیش تیرانداز ما رو هدف گرفتن . لبش رو با زبونش خیس کرد و زمزمه کرد - فقط برو ... ایزابل ....من آدم سخت و منفوری ام. هیچکس حتی نمیتونه تصور کنه که ترحمی از من ببینه ، اما حالا می‌خوام برای تو جونم رو به خطر بندازم. متوجه میشی ؟ پس اجازه نده بزرگترین فداکاری عمرم بی ارزش بشه. این بهترین کاریه که میتونی انجام بدی . دستش رو از روی بازوی ایسی برداشت و به ساعتش نگاه کرد . ادامه داد _ پنج دقیقه گذشته. اینجا انبار بزرگیه ، به سادگی نمیتونی راه خروج رو پیدا کنی . همین الان برو. برادرت به تو احتیاج داره... ایسی حالا با وحشتناک ترین دوراهی تمام عمرش مواجه بود . کدوم رو باید انتخاب می‌کرد ؟ برادرش رو ناامید میکرد و کنار پدرش میمرد؟ یا پدرش رو تنها میزاشت و به برادرش ملحق میشد ... به هر حال با ریموند میتونست دست کم انتقام بگیره. اون مرد هم یه بچه نبود . ابدا . _ برمی‌گردم. حتی برای بردن جسدت. Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT of Santiago's court case part 3 _ برمی‌گردم. حتی برای بردن جسدت. ایسی بعد از گفتن این جمله ، به سمت در دوید . حق با پدرش بود ، اونجا اصلا شبیه به یه انبار کوچیک نبود. ایسی حتی بعید میدونست که بتونه به موقع خارج بشه. اما این اتفاق باید میوفتاد . حالا که دقت میکرد ، میتونست اسلحه هایی که به سمتش نشونه رفته بود رو حس کنه ، و متعجب بود که چطور همون اول حسش نکرده بود. به سمت منبع نور حرکت کرد ، حرکاتش محتاطانه اما سریع بود . قدم های سبک و بی صدا برمیداشت تا مبادا بی اراده دست از پا خطا کنه . و خوشبختانه ، درست به موقع به در خروجی رسید . جایی که مارکسون هم ایستاده بود. اخم کرد محکم گفت _ برو کنار . اون به قولش عمل کرد ، تو هم باید اینکار رو بکنی . مارکسون دوباره قهقهه زد _ نگاهش کن..... واقعا فکر کرده یه سانتیاگوعه که اینجوری صداش رو بالا برده ؛ خنده داره. احمق کوچولو ، من همین الان هم با تحویل ندادنت به آقای الیور به قولم عمل کردم. پدرت تا همینجا از من قول گرفت . من تضمینی نکردم که واقعا میتونی از اینجا بری بیرون . چشمهای ایسی گشاد شد . اون .... اون واقعا یه شیاد بود ... _ تو ..... تو یه آشغا_ .. قبل از اینکه بتونه حرفش رو تموم کنه ، سوزش خفیفی روی پوست گردنش حس کرد . و طولی نکشید که هوشیاریش رو از دست داد . : پلک های ایسی به سختی تکون میخورد ، بدنش هنوز بابت دارو بی حس بود ، انگار که اختیار اندامش رو به کس دیگه ای سپرده بودن؛ اما دست کم هنوز سرما و سختی زمین رو حس میکرد . از سرما می‌لرزید و از گرسنگی احساس می‌کرد روده هاش بهم گره خورده. سردرد شدیدش نشون میداد با زمین برخورد سختی داشته . اگر تواناییش رو داشت ، میتونست فریاد بزنه ، اما هنوز کاملا گیج بود . ذهنش نیمه هوشیارش هیچ چیزی جز سرما و گرسنگی رو پردازش نمی‌کرد. صدای لولای در برای چند ثانیه حواسش رو معطوف کرد اما نمیدونست دقیقا با چی طرفه ، فقط هاله ی سیاه رنگی رو میدید که به سمتش میاد ، که حتی تشخیص همون هاله بخاطر تاری دیدش غیر ممکن بود. حالا کمی احساس خطر به احساسات محدودش اضافه شده بود ، اما فایده ای نداشت وقتی ایسی کاری در موردش نمیتونست انجام بده. چند لحظه بعد ، قبل از نزدیک شدن هاله ، حتی پلک هاش هم طوری که انگار به وزنه ی سنگینی متصل شده به سمت پایین رفتن. طولی نکشید که گرمای کمی رو حس کرد . انگار از سمت یه انسان بود. ایسی ایده ای نداشت که بترسه یا با عجز سمت اون انسان بره و ازش خواهش کنه تا نجاتش بده. اون شخص به آرومی ایسی رو تکون داد. انگار که قصد داشت ایسی رو بهوش بیاره‌. ایسی به سختی با سنگینی پلک هاش مقابله کرد و توانست مقداری بینشون فاصله بندازه ، کم کم بوی غذا به مشامش رسید . به قدری گرسنه بود که اهمیت نمی‌داد اون بو چیه و از کجا میاد. از ساعد هاش کمک گرفت تا خودش رو بلند کنه ، اما هنوز بدنش تحت تاثیر دارو بود ؛ بنابراین ایسی شکست خورد و دوباره با شدت با زمین برخورد کرد. صدای آه کشیدن رو شنید و بعد احساس کرد که صاحب صدا ، اون رو به کمر چرخوند. با اینکه دیدش کاملا تار بود ، اما تشخیص داد که اون شخص چیزی رو به سمت دهنش میاره. با توجه به اینکه بوی غذا نزدیک تر میشد ، شکی نبود که اون یه قاشق از غذاست. ایسی به طور کامل اختیارش رو از دست داد ، تنها چیزی که اون لحظه میتونست بهش فکر کنه سیر کردن خودش بود. با ولع و عجله خودش رو به سمت قاشق کشید تا غذا رو بگیره. صاحب صدا با عصبانیت گفت - آروم باش احمق ... لباسمو کثیف کردی ... لعنت بهت اما ایسی بجز اصوات نامفهوم چیزی نشنید. قصدی هم برای توجه بهش نداشت. در اون لحظه فقط به غریزه‌اش برای بقا گوش میکرد. با ورود غذا به معده اش ، کم‌کم احساس کرد که درک شرایط براش آسون تره. احساس بینایی‌ و شنیداریش تا حدی برگشته بود .. : مدتی گذشته بود و ایسی تنها چیزی که میدونست ، این بود که یه مدت محدود از روز هست که سرما به استخون هاش نفوذ نمی‌کنه و قابل تحمله ، که احتمالا اون مدت از روز ظهر باشه. باقی روز هم با توجه به دما میشد حدس هایی زد. تا الان چهار بار گرمای سطحی رو تجربه کرده بود ، این یعنی احتمالا چهار روز گذشته . صاحب اون صدا ، که ایسی به تازگی توانایی دیدنش رو پیدا کرده بود‌ ، فقط یکبار در روز میومد تا بهش غذا بده. این برای ایسی فقط یه معنی میتونست داشته باشه. کسایی که اون رو اینجا اسیر کرده بودن ، فعلا فقط میخوان ایسی زنده باشه، فقط زنده. Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT of Santiago's court case part 4 صدای در باعث شد سر ایسی بچرخه. بخاطر گرسنگی و ضعف ، و البته تمام مدتی که گریه کرده کرده بود چشمهاش درست نمی‌دید ، اما میدونست همون نگهبانه که اومده. نگهبان مثل هر روز ظرف رو کنار ایسی گذاشت و قاشق رو پر کرد صداش توی گوش ایسی پیچید ـ دهنت رو باز کن ، یا برای این کارم کمک میخوای ؟ طاقت ایسی هم تموم شده بود. از این همه ضعف احساس بدی داشت. این برخلاف چیزی بود که یه سانتیاگو باید باشه‌. یه دارو هیچوقت نباید انقدر روش تاثیر میذاشت. کف دست هاش رو روی زمین گذاشت و به ساعدش فشار آورد تا تکیه اش رو از دیوار بگیره . میخواست نشون بده که از امروز خودش از پس خودش برمیاد ؛ دست نگهبان که حالا متعجب بهش نگاه میکرد رو پس زد ، روی زانوهاش نشست و سعی کرد به خودش حرکت بده. عضله هاش بابت این مدتی که تحرک نداشت کاملا دردناک شده بود ، و ایسی نمیتونست این درد رو بروز نده. ناله و فریاد های خفه و توی گلوش به سادگی شنیده میشد و بیشتر نگهبان رو میخکوب میکرد. بالاخره تونست روی پاهاش وایسه ، از چشمهای سرخش بی اختیار اشک پایین می‌ریخت و رگ های داخل چشمش قابل دیدن شده بود. موهای قهوه ایش حالا بشدت در هم گره خورده بود و بخش زیادی از صورتش رو پوشونده بود . لباس ها و بدنش با خاک یکسان شده بود‌ و خودش رنگ به چهره نداشت. وضعیت به طوری بود که اگر کسی گذرا از اون محوطه رد میشد ، ممکن بود فکر کنه نگهبان یه روح رو احضار کرده. اون صحنه ، نگهبان رو به معنای واقعی میخکوب کرده بود. ظرف از بین دست هاش سر خورد اما حتی بعد از صدای شکستن بشقاب هم ، نتونست چشمهاش رو از دختری که از نظرش تازه از جهان بعد از مرگ برگشته بود بگیره. آخرین چیزی که انتظار داشت ، دیدن ایسی در حالی بود که روی پاهاش ایستاده و نفس هاش رو با صدا بیرون میده. خشکی گلوی ایسی ، صدای نفس هاش رو بم تر کرده بود و حالتی شبیه خرناسه داشت‌ . نگهبان به آرومی چند قدم عقب رفت و زمزمه کرد - ل...لعنت بهش....لعنت به هرچی سانتیاگوعه... و بعد با سرعت از اونجا بیرون رفت. هرچند تظاهر میکرد چیزی اون رو نترسونده. ایسی به محض شنیدن صدای قفل در ، روی زانو هاش فرود اومد. درد شدید ناشی از ضعف عضلات و برخورد شدید مفصلش با زمین باعث شد بی اختیار فریاد کوتاهی بزنه . با هر سختی که بود ، خودش رو به ظرف شکسته ی غذا رسوند . مواد داخل بشقاب ، حالا تبدیل به چاله ی گل شده بود . ایسی بدون اینکه چاره ای داشته باشه ، به تکه نون خشک و سفت چنگ زد و سعی کردن قبل از اینکه دندوناش حین جویدن نون خورد بشه ، قورتش بده. خوردن اون غذا یه دردسر بود ، و نخوردنش دردسر دیگه. ایسی دست کم ترجیح می‌داد سختی های خوردنش رو تحمل کنه تا اینکه انقدر ضعیف و رقت انگیز باشه. حالا کمی احساس بهتری داشت ، اما بعید میدونست فعلا دوباره بتونه روی پاهاش وایسه . اتاق رو زیر نظر گرفت . یه انباری با پنجره ی کوچیک بالای دیوار ؛ حالا که دقت میکرد ، اون پنجره رو قبلا هم دیده بود ، اما بهش توجه نکرده بود. سالم ترین و محکمترین چیزی که توی اتاق بود ، در خروجی بود. اونجا واقعا شبیه یه سلول انفرادی بود. ایسی مدت زیادی رو توی این سلول گذرونده بود اما هیچوقت توجهی به اطراف نکرده بود ؛ نه به اطراف ، و نه به زمانی که گذشته بود . بجز چهار روزی که اینجا هوشیار بود ، حتما چند روزی هم بیهوش بوده. دردی که جای شلیک روی گردنش ایجاد کرده بود نشون میداد مدت نه چندان کمی ازش گذشته. اما در نهایت اینا همش معلومات تضمین نشده بود. فقط امیدوار بود که برای نجات پدرش دیر نشده باشه . Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊
هدایت شده از オレンジ色の春の花✨🍊
ONE SHOT of Santiago's court case part 5 زمان به سرعت می‌گذشت و به دلشوره ی ایسی اضافه میکرد. دختر جوون گوشه ی سلول ، تنها جایی که پرتو های آفتاب به زمین می‌نشست و اونجا رو گرم نگه می‌داشت، زانو هاش رو در آغوش گرفته بود‌. لب های ترک خورده اش رو تکون میداد و با خودش صحبت می‌کرد. تمام مدتی که گذشته بود ، به تمام راه های نجات خودش فکر کرده بود. اما در نهایت همشون به شکست ختم میشد. سوال های زیادی توی ذهنش بود اما توان پیدا کردن جواب رو نداشت. توی مدت گذشته ، از نظر جسمی نسبت به قبل بهتر شده بود ، اما گرسنگی و بیخوابی باز هم اون رو ساکن نگه می‌داشت. درست زمانی که پرتوهای آفتاب به سمت دیوار شرقی متمایل بود ، در باز شد. ایسی تعجبی نکرد ، حتی حقیقت این بود که از صدای در خوشحال بود. تنها موقعیتی که برای رفع گرسنگی داشت همین زمان کوتاه بود. اما بر خلاف همیشه ، بوی نون خشک خیس خورده توی آب جوشیده ی حاوی ادویه توی فضا نپیچید ، بلکه انگار بوی سبزیجات سرخ شده با آلو و گوشت تازه بود که حس بویایی ایسی رو تحریک میکرد. با کمک گرفتن از دیوار سیمانی ، روی پاهاش ایستاد تا بهتر ببینه. اینبار نگهبان تنها نبود ، و این ایسی رو توی بهت فرو برده بود‌. هر کدوم از چند نگهبانی که وارد سلول شده بودن ، قرار بود کاری انجام بدن ‌. یکی از اونها جعبه ی کمک های اولیه به دست داشت و نفر کناریش با سطلی پر از آب تمیز اومده بود. پاهای برهنه ی ایسی روی زمین کشیده شد و عقب رفت. این مدت پر از تنهایی و عذاب باعث شده بود ایسی قدرت تحلیلش رو از دست بده ؛ شایدم هم دیگه نمیتونست به چشم هاش اعتماد کنه. سینه اش با سرعت بالا و پایین میشد و نگاه شکاکش رو به نگهبان ها دوخته بود‌. کاملا آماده بود تا در برابرشون مقاومت کنه ، اما خودش هم میدونست شانسی نداره. نگهبانی که سطل آب به دست داشت . وسایلش رو روی زمین گذاشت و با خونسردی به سمت ایسی رفت. به موهای بهم ریخته ی ایسی چنگ زد و به سادگی دست راستش رو مهار کرد. ایسی در برابر اونها کاملا ضعیف و بی دفاع شده بود ، و مطمئن بود این بخشی از نقشه ی مارکسونه . چشمهاش رو بست و از این بابت که پدرش اینجا نیست تا اون رو اینجوری ببینه از خدا تشکر کرد‌ ، اما انتظار نداشت نرمی دستمال نم دار رو روی گونه اش حس کنه. چشمهاش رو باز کرد و با ناباوری به چشم های نگهبان رو به روش خیره شد. صدای زنانه ای از پشت ماسک محافظ نگهبان به گوش رسید ـ اونجوری بهم نگاه نکن ، از همون لحظه ی اول هم قرار نبود بهت آسیب بزنم. بعد به نگهبانی که پشت سر ایسی ایستاده بود اشاره کرد تا رهاش کنه. اینبار ایسی بود که بدون نیاز به جبر ، مقاومت رو کنار گذاشته بود. خنکی دستمال نم دار ، سوزش حاصل از مایع ضدعفونی کننده و بوی غذای تازه بهش حس زنده بودن میداد. میدونست که نباید سرخوش بشه چون این تازه شروع ماجراست ، اما برای ایسی مهم نبود بعدش چه اتفاقی میوفته ؛ اون فقط میخواست از این جهنم خلاص بشه... Find me on : @Citrus_aurantium_m 🍊