هوالحکیم
✍ دو - سه سال پیش بود ، در کنار عزیزی در مسیر بازگشت از جایی بودم .
خاطرهای نقل کردند که از یادم نخواهد رفت .
✍ نقل کردند روزی یکی از دوستانِ طلبه در زیارت کربلا از خدا خواستند که بتوانند نَمی از مصائب حضرت زینب سلام الله علیها را در دوران حیات تجربه کنند.
✍ در مسیر بازگشت از زیارت ، تصادف سختی میکنند و همسرشان به شکل ناگواری در برابر چشمشان از دنیا میرود .. در این هنگامه طلبه جوان به خود میآیند و به یادش میآید که این حادثه تاثیر دعایی بوده که از خدا طلب کرده بود . آن هنگام بود خود را بابت آن دعا لعنت میکنند ..
✍ عزیزی که این روایت را برای حقیر تعریف کردند بعد از ذکر این خاطره رو کردند و گفتند همیشه از خدا بخواهیم که ما را با امتحانات ساده به سلامت از این دنیای پرابتلاء عبور بدهد . ما انسانهای ضعیفی هستیم توان تحمل آزمونهای سنگین را نداریم ..
✍ واقع امر هم همین است ،
هرچقدر هم که احساس کنیم قوی و ایمن هستیم باز هم ممکن است در جریان زندگی اتفاقاتی برایمان بیفتد که هرثانیه صدای خرد شدن استخوانهایمان را در درون احساس کنیم ..
خدایا ما ادعایی نداریم، بر ما رحم کن ..
بر ما آسان گیر ..
✍ محمد جواد خواجهوند
#خاطره_نگاری
@mj_khajevand
یالطیف
• منزل مادربزرگم رفته بودم ، لامپ خورشیدی کم سو و بیجانی در منزل نصب کرده بودند و فضای منزلشان تاریک و کسالتآور بود . روز بعد برایشان لامپ مناسبی تهیه کردم و جایگزین آن لامپ قدیمی کردم ؛ نور به منزلشان آمد و دعای خیری کردند .
القصه اینکه حواسمان به دور و بریهایمان باشد. خصوصاً آنها که مویی سپید کردهاند
پیران مایهی خیر و برکت جامعه و عقبهی نسلی ما هستند، قدر آنها را بدانیم...
• رهبر انقلاب در دیداری که سال ۹۸ با جهادگران داشتند فرمودند: ارتقای فکری و عملی جهادگران -که گزارش آن را دادید- آنها را از #خدمترسانیهای_ابتدایی و یَدی، غافل و دور نکند. تعمیر دیوار و بام و خانهی آن پیرزن روستایی، به شما و کارهای بزرگتان #برکت و #نورانیت میبخشد.
✍ محمد جواد خواجهوند
#کارهای_کوچک
#خاطره_نگاری
@mj_khajevand
پاتولوژی فرهنگی
یالطیف
• شش ماه پیش بود که واحد کاری من در سازمان برای مدت محدودی جابه جا شد . به واحدی آمدم که در همسایگی همکاران واحد بازرسی بود .
• امروز یک سالگی حضور من در این کار است و هنوز نتوانسته [ و نمیخواهم ] خود را در قامت یک کارمند با قوانین اداری ببینم . از روز اول تصمیمم این بود که خودم باشم و آنچه هستم را نمایش بدهم . [ چیزی که از قضا در محیط کار اداری هم کمرنگ است و هم هزینه ایجاد میکند . ]
• هنگامی که به واحد جدید آمدم در روزهای نخست همکاران آن واحد به من بابت صدای موسیقی و خندههای بلند تذکر میدادند . حالتم اینگونه است . با موسیقی زندگی میکنم و لبخند و گاهی اوقات آن خندههای بلند از روی لبم نمیافتد . حرفی هم اگر داشته باشم صادقانه و بیپرده بیان میکنم . از این جهات آدم اهل سیاستی نبوده و نیستم .
• خب واحد بازرسی به دلیل مراجعات فراوان و دلایل دیگر قواعد خود را داشت . حضور من [ با آن روحیات ] در آنجا چندان برایشان خوشایند نبود و گاهی تذکر میدادند.
• جلوتر آمدیم ، به مرور با من آشنا شدند . روزهای خوب و ماندگاری را در کنار یکدیگر تجربه کردیم و دیگر عضوی از خانوادهشان شده بودم . صبحانه برایم میآوردند ، تولدشان را جشن میگرفتم ، گاهی غافلگیرشان میکردم ، پای درد و دلهایشان مینشستم ، گاهی به پایشان اشک میریختم و ...
• فضا از آن خشکی و رخوت خارج شده بود . دیگر اگر یک روز نمیآمدم سراغم را میگرفتند و دلتنگم میشدند . شش ماههی شیرینی بود . یک هفته اخیر که بابت پیگیری شکایت و کارهای دادگاه از شهر خارج شده بودم مقرر شده بود بعد از بازگشت دوباره به واحد قبلیام بازگردم .
امروز ، روز پایانی من در آنجا بود . قبل از حضور در محل کار به گلفروشی مراجعه کردم و برای هر چهار نفر یک شاخه گل تهیه کردم . گرچه پول زیادی هم در دست و بالمان نیست اما انجام بعضی کارها را از نان شب هم واجبتر میدانم . گلها را تهیه کردم و به اداره آمدم . وارد واحد آنجا شدم و به ترتیب به اتاق همکاران وارد شدم و به جبرانهی محبتهایشان به هرکدام یک شاخه گل را هدیه دادم .
• میگفتند مدتی که نبودید هر روز درب اتاقتان را تماشا میکردیم و از نبودنتان ناراحت و گرفته بودیم . نه خبری از صدای موسیقیهای گاه و بیگاهتان بود ، نه آن خندههای از ته دل ، نه شوخیها و لحظات خوشی که تجربه کردیم . گفتند قدر انسانها هنگامی که نیستند شناخته میشود . هنگامی که نبودید فهمیدیم که چه ایامی را تجربه کردهایم .
• دقایقی کنارشان نشستم . حرفهایشان را شنیدم . در خودم اشک ریختم و در پایان گفتم :
« جز خوبی ، چیزی باقی نمیماند . »
محمدجواد خواجهوند
#خاطره_نگاری