eitaa logo
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
851 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
3.1هزار ویدیو
138 فایل
کار باید تشکیلاتی باشد. "امام خامنه ای" تربیت نیروهای هم تراز انقلاب اسلامی در قالب طرح فصل رویش جوانان انقلابی قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی آدرس کانال اصلی قرارگاه ↔ @javaan_enghelabi
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت چهاردهم با سوار شدن در عقب ایفا، سربازهای عراقی هم ب
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت پانزدهم مرا در میدانگاه یک مرکز نظامی پیاده کردند. مراسم تحویل و تحول بین سربازان و افسر عراقی تمام شد. کلاسوری هم که از خط اول جبهه به همراهم می آمد، تحویل افسر بعثی شد. دوسرباز عراقی جلو ایفا نشستند و از همان مسیری که آمده بودیم بازگشتیم. افسر عراقی هنوز بالای سرم بود و از بودنش احساس خوبی نداشتم. مدت زیادی از رفتن ایفا نگذشته بود که کنار ساختمان سفید چند طبقه ای ایستادیم و دو نفر با حالت دو به طرف ما آمدند و با یک سلام نظامی محکم، به افسر عراقی اداء احترام کردند و با اشاره عصای چوبی افسر، زیر بغل مرا گرفتند و به طرف ساختمان به راه افتادند. آنها راه افتادند و مرا مثل یک لاشه روی زمین می کشیدند تا به داخل ساختمان رسیدیم. وقتی وارد ساختمان شدیم کمی در مقابل راه پله که به طبقات بالا می رفت ایستادند. افسر عراقی که از کنارمان رد شد سربازان هم زیر بغلم را گرفتند و محترمانه تر مرا از پله بالا بردند. از طبقه اول که گذشتیم در پاگرد بعدی پله دوج درب وجود داشت که درب دوم را باز کردند و مرا به داخل اتاق بردند و در انتهای اتاق به زمین گذاشتند و خارج شدند. اتاق نسبتا" کوچک با کف و دیوارهای سیمانی بود. یک میز و دو صندلی در آن وجود داشت که یکی از صندلی‌ها پشت میز قرار گرفته بود. روی میز را درست نمی توانستم ببینم ولی خوب یادم هست که یک جعبه سبز رنگ با ستاره سرخ و دستگیره سیاه مثل دستگیره چرخ خیاطی مادرم روی میز قرار داشت که چند رشته سیم از آن آویزان شده بود. سرما و بوی نای اتاق حس وحشتناکی به آدم القاء می کرد. نزدیک یک ساعت آنجا بودم و در تنهایی خود به روزهایی که بر من گذشته بود فکر می کردم. چشم هایم کم کم روی هم می رفت و یک دفعه می پریدم. حس خوبی نداشتم و اضطراب و انتظار مرا از درون می خورد. در فرصتی چشم هایم را بستم و مرغ خیالم را به آسمان شهر و محله و خانه بردم....... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
🌸 #حدیث_روز 🌸 امام باقر علیہ السلام می فرمایند : از پیشی گیرندگان در ڪار های خیر باشید ، و گل بی خار باشید . 📙 مستدرڪ الوسائل ، ج۱۲ ، ص۲۴۱ #در_ثواب_نشر_سهیم_باشید @Asemanihaa💟
arezoye....mp3
6.58M
🔊▶️ این قافله عزم کرببلا دارد... به بهانه برگزاری اردوی های تولید شده در واحد رسانه مجموعه راهبردی ♦️🎵صداپیشگان مهسا دوستیان،افسانه موحدی تهیه کننده:الهام معینی کیا @Asemanihaa💟
حسن روحانی سبب تقرب ما به خداست!!👀 هر چیو تو خونه نگاه میکنی میگی خدا رو شکر که قبلا خریدمش. هی خدا رو شکر میکنی...😐 زیبا نیست!؟😏 ✍🏻 @Asemanihaa💟
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت پانزدهم مرا در میدانگاه یک مرکز نظامی پیاده کردند. مراسم ت
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت شانزدهم .... سرما و بوی نای اتاق حس وحشتناکی به آدم القاء می کرد. نزدیک یک ساعت آنجا بودم و در تنهایی خود به روزهایی که بر من گذشته بود فکر می کردم. چشم هایم کم کم روی هم می رفت و یک دفعه می پریدم. حس خوبی نداشتم و اضطراب و انتظار مرا از درون می خورد. در فرصتی چشم هایم را بستم و مرغ خیالم را به آسمان شهر و محله و خانه بردم....... شاید تحمل شرایط سخت اسارت و توهین ها و تحقیرها در برابر آن همه نگرانی که برای مادر و خانواده ام داشتم چندان سنگین نبود. خصوصاً وقتی آن روزها را از زبان مادر می شنیدم. از خاطرات آنروزها می گفت و سختی دوری من. می گفت بعداز مفقود شدنت هر روز یک چشمم اشک بود و یک چشمم خون! افراد فامیل دائم زخم زبان می زدند که برای چقدر پول دردانه امیر را دادی دم گلوله؟ آخر در سال شصت، و در اوج مشکلات جنگی اهواز، یک ماشین‌ سنگین ارتشی در جاده اندیمشک به دزفول، پدرم را زیر گرفته بود و یک سال قطع نخاع شده بود و دیگر نان آوری نداشتیم. او در همان حال و بعد از یک سال خانواده را تنها گذاشته و به دیار باقی شتافته بود. همدم و کمک حال مادرم بودم و تنها دلخوشی او در خانه. از وقتی پدرم از دنیا رفته بود مورد توجه خاصی قرار گرفته بودم و همه به من محبت می کردند. دست نوازش بر سرم می کشیدند و نمی خواستند درد یتیمی را احساس کنم؛ چه رسد به شنیدن خبر مفقود شدنم که خیلی برایشان سنگین تمام شده بود. داغ بی خبری من از یک طرف و زخم زبان ها حسابی مادر را کلافه کرده بود. او می گفت روزی که از این وضع خسته و درمانده شده بودم، دم غروب و موقع اذان، با چشمانی پراز اشک و دلی پر از درد، زیر درخت کُنار حیاط نشستم و بی اراده شروع کردم با خدای خودم صحبت کردن. بی پروا، هرچی در دلم بود بیرون ریختم و نجوا کردم. بارها و بارها بغزم ترکید و باران اشک از چشمانم باریدن گرفت. چنان اشک می ریختم که خاکهای کنار دستم گِل شده بود. اذان که گفتند خودم را جمع کرده و به مسجد رفتم. حال خوبی نداشتم و...... آن شب با آرامشی که از خدای خود گرفته بودم خوابیدم و خواب دیدم که چند نفر از دوستانت به خانه ما آمده اند و کلی از تو صحبت کرده اند. دوستانت می گفتند "داریوش ماموریته، تمام که بشه بر می گرده." فردای آن روز که برای نماز بیدار شدم، متوجه شدم که همه خوشی شب گذشته را که خوشحالی زائدالوصفی هم بود، خوابی بیش نبوده. روز دیگری را باید در غم بی خبری تو شروع می کردم. ساعتی از صبح نگذشته برای خرید مایحتاج به بازار خیابان امام رفتم. خودم هم نمی فهمیدم چه چیزی می خرم و چه می کنم. در راه برگشت، بدون اختیار از چهارراه امام تا نبش خیابان کمپانی، زنبیل به دست پیاده آمدم. همه لحظاتم متعلق به تو شده بود و توجهی به اطرافم نداشتم. خصوصاً خوابی که در شب گذشته دیده بودم و محفلی که دوستان و همرزمانت درست کرده بودند. مردمی که متوجه وضع اسفبار من می شدند فکر می کردند که محتاجم. درست فکر می کردند. واقعاً محتاج هم بودم. محتاج پسر کوچکم که دوریت قرارم را گرفته بود و این درد را برای هیچکس نمی توانستم بیان کنم. به محض اینکه با کسی درد دل می کردم، مستقیم یا غیرمستقیم می گفت "ببین تقصیر خودته که گذاشتی به جبهه بره." در همین افکار بودم که خواستم از خیابان عبور کنم که ناگهان صدای جیغ ترمز ماشینی مرا بخود آورد...... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
♨️ ⭕️نقد و بررسی فعالیت های یک سال اخیر در مجموعه راهبردی فردا پنج شنبه از ساعت ۱۵،حسینیه صرافان @Asemanihaa 💟
8.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️نه به آجیل همه با هم به کمپین #نه_به_آجیل بپیوندیم تا دست دزدان و سودجویان را قطع کنیم نشر حداکثری @Asemanihaa💟
هدایت شده از KHAMENEI.IR
🌷 لوح| تفحص؛ تکاندن غبار فراموشی 🔻 رهبرانقلاب: این‌که شما از روی جسدِ علی‌الظّاهر پنهان شده‌ی یک شهید، غبارها و خاکها را برطرف میکنید و آن را میآورید سرِ دست میگیرید، معنایش این است که علی‌رغم کسانی که میخواهند مسأله‌ی شهادت و شهید و فداکاری را زیر غبارها و خاکها پنهان کنند، شما نمیگذارید این کار انجام شود. ۷۹/۱۲/۲۰ 🌷 💻 @Khamenei_ir
قرارگاه راهبردی جوانان مومن و انقلابی 🇮🇷
✳️ خاطرات آزاده، #داریوش_یحیی 🇮🇷 🔴قسمت شانزدهم .... سرما و بوی نای اتاق حس وحشتناکی به آدم القاء
✳️ خاطرات آزاده، 🇮🇷 🔴قسمت هفدهم در همین افکار بودم که خواستم از خیابان عبور کنم که ناگهان صدای جیغ ترمز ماشینی مرا بخود آورد...... تا خودم را جمع کردم دیر شده بود و خودروی لندکروز جبهه با سرعت به من زده بود و مرا وسط خیابان نقش بر زمین کرده بود. سه جوان محجوب و نگران از ماشین پایین پریدند و با "مادر! مادر!" گفتن جویای حالم شدند. جمعیتی که دورم حلقه زده بودند تصور کردند مادر حقیقی آنها هستم و همین باعث شد تا متعرض آنها نشوند. زانوانم زخمی شده بود و درد می کشیدم. سرم را بلند کرده و نگاه معناداری به آسمان کردم و گفتم خدایا شکرت! به زحمت بلند شدم. یکی از مغازدارها یک لیوان آب آورد و در حالی که کنار خیابان به دیوار تکیه داده بودم آن را سرکشیدم. چند نفر از مردم به همراه یکی از بسیجی ها که با ماشین بود، مشغول جمع کردن وسایل پخش ام در خیابان شدند. راننده با تبسم زیبایی که خجالت در آن موج می زد جلو آمد و گفت مادر جان! چرا بی هوا آمدی توی خیابان؟ گفتم اشکال نداره پسرم. خواست خدا بوده. خیلی از این وضعیت خجالت کشیده بودم آنهم در میان آن همه جمعیت. وسایلم را آوردند و زنبیل را گرفتم و بی اعتنا به مردمی که دور و برم جمع شده بودند به راه افتادم. راننده ماشین با صدای آرامی گفت "مادر! حداقل اجازه بدید تا منزل برسونمتون. پاتون زخمیه." گفتم نه مادر، خودم میرم، منزل زیاد دور نیست. انتهای همین خیابونه. جوان گفت، :مسیر ما هم همونجاست، اجازه بدید برسونمتون". با کمی تعارف دو نفر رفتند عقب ماشین و من در جلو سوار شدم. بین راه جوان گفت:"مادر اصلا" توجهی به ماشین‌ها نداشتی، چرا؟ گفتم "همش بخاطر پسرمه" جوان گفت "پسرت چی؟" گفتم پسرم گم شده، هیچ خبری هم ازش ندارم. گفت ان‌شاءالله پیدا میشه. جوان‌ها امروزه همه شون همین جورند. نگران نباش پیدا میشه. گفتم نه مادر. کسی از اون خبر نداره، همه دوستاش اومدن ولی هیچ خبری ازش ندارن. جوان گفت "مگه کجا بوده؟" گفتم پسرم تو فاو گم شده. گفت کی؟ گفتم نزدیک به دو ماه میشه. گفت "تو عملیات؟" گفتم آره تو عملیات ولفجر8 بوده. جوان با حالتی عجیب گفت "میدونی کدوم گردان یا گروهان بوده؟" گفتم "گروهان امام حسن (ع)" در حالی که کنجکاوی در چهره اش خودنمایی می کرد پرسید: "اسمش چیه؟" گفتم، داریوش، داریوش یحیی. نگاهم به راننده جوان افتاد که بغز گلویش را گرفت و آرام آرام شروع به گریه کرد و تلاش داشت تا اشکش را نبینم. طولی نکشید که به درب منزل رسیدیم. سریع پائین پرید و با هیجان به آن دو نفر گفت:"ایشون مادر داریوشه" هیجان زده و متعجب پرسیدم:"شما داریوش مرا می‌شناسید؟ خبری از داریوش دارید؟"...... 🔻ادامه دارد ... @Asemanihaa💟
🌺☘🌺☘🌺☘🌺 ☘ 🌺 🔰امام علی (ع): قناعت كنيد به اندكى از دنياى خود از براى سلامتى دين خود؛ پس بدرستى كه از علامات مؤمن این است که اندك داشته ای از دنيا او را قانع میسازد. @Asemanihaa💟