🌹#با_شهدا
شهید محمدرضا عقیقی
✍️ مادر حلالم کن
▫️در آشپزخونه غرق حال و هوای خودم مشغول کار بودم کــه محمدرضا بــا صدای بلند گفـت: مـادر! نگاه کردم و دیدم دم درب ورودی ایسـتاده اومـد تـوی آشـپزخونه و شـروع کـرد بـه چرخیدن دور مـن و میگفـت: مادر حلالم کـن... مـادر حلالم کن. گفتم:
آخه چیکار کردی که حلالت کنم؟
گفت: وقتی اومدم صداتون کـردم متوجـه نشـدید. بعـد بـا صدای بلند صداتون کـردم. حلالم کنید اگه صدایم رو روی شما بلنـد کـردم...
📚 کتاب همسفر تا بهشت ۱، صفحه ۹۴
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🗳 دوستای درسخون و باهوشت رو به کانال دعوت کن 🤓👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@klase1_12/3
کلاس اول تا دوازدهم
🌹#با_شهدا
شهید علی آقا ماهانی
✍️ احترام به والدین
▫️میگفت: احترام بـه والدین دستور خداست. یه دستش توی عملیات قطـع شـده بـود. یه روز که اومدم خونه دیدم لباس کثیف رو شسته. بهش گفتم: مادر برات بمیره! چطور با یک دست اینها رو شستی؟ گفت: مادر! اگه دو تـا دستم رو هـم نداشـتم باز وجدانـم راضی نمیشد کـه من خونه باشم و شما زحمت شستن لباسهـا رو بکشی...
📚 کتاب نماز، ولایت، والدین، صفحه 83
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🗳 دوستای درسخون و باهوشت رو به کانال دعوت کن 🤓👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@klase1_12/3
کلاس اول تا دوازدهم
🌹#با_شهدا
شهید محمد زمان ولیپور
✍️ پدرم
▫️چند روز بود که شاد میدیدمش. گفتم شاید هدیه یا چیزی گیرش اومده که اینطور خوشحاله. وقتی علت رو ازش پرسيدم، گفت: تو نمیدونی پدرم به من چی گفت! حرفی بهم زد که انگار دنیا رو بهم بخشیده. بابام گفت: من از تو راضیام. وقتی پدرم ازم راضی هست، میخوای اینجوری خوشحال نباشم؟!!!
📚 کتاب مسافر ملکوت، صفحه ۷
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🗳 دوستای درسخون و باهوشت رو به کانال دعوت کن 🤓👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@klase1_12/3
کلاس اول تا دوازدهم
🌹#با_شهدا
شهید مصطفی چمران
✍️ دست مرا گرفت و بوسید
▫️یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر میکنید؟ خب، این که من خدمت کردم مادر مــن بــود، مــادر شــما نبــود، کــه ایــن همــه تشــکر میکنیــد. گفت:دســتی کــه بــه
مـادرش خدمـت کنـد مقـدس اسـت و کسـی کـه بـه مـادرش خیـر نـدارد بـه هیـچ کـس خیـر
نـدارد . مـن از شـما ممنونـم کـه بـا ایـن همـه محبـت وعشـق بـه مادرتـان خدمـت کردیـد.
📚 به روایت همسرش غاده
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🗳 دوستای درسخون و باهوشت رو به کانال دعوت کن 🤓👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@klase1_12/3
کلاس اول تا دوازدهم
🌹#با_شهدا|شهید احمد عطایی
✍️ وسایل رو جمع کن برو
▫️در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود با ناراحتی رفتم سرکار، حـاج احمـد بلافاصله گفت:
چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم با مادرم حرفم شده. جزئیات ماجرا را توضیح دادم.
خیلی از دستم عصبانی شد و گفت وسایلت را جمع کن و برو کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با او برخورد میکرد. میگفت: برای جذب در سپاه در روند کار اداریام به مشکل برخوردم و کلاً ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمیکرد پاسدار نمیشدم. به من سفارش کرد اگر میخواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی.
📚 پروانههای شهر دمشق
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
🗳 دوستای درسخون و باهوشت رو به کانال دعوت کن 🤓👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@klase1_12/3
کلاس اول تا دوازدهم
🌹#با_شهدا
شهید حسن آقاسیزاده
✍️ مهندس خانهدار
▫️وقتی میاومد خونه دیگه نمیذاشت من کار کنم. زهرا رو میذاشت روی پاهاش و با دست به پسرمون غذا میداد. میگفتم: یکی از بچهها رو بده به من با مهربونی میگفت: نه، شما از صبح تا حالا به اندازه کافی زحمت کشیدی. مهمون هم که میاومد پذیرایی با خودش بود. دوستاش به شوخی میگفتند: مهندس که نباید تو خونه کار کنه! میگفت: من که از حضرت علی علیه السلام بالاتر نیستم. مگه به حضرت زهرا سلام الله علیها کمک نمیکردند؟
📚 فلش کارت مهروماه، مؤسسه مطاف عشق
🗳 دوستای درسخون و باهوشت رو به کانال دعوت کن 🤓👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@klase1_12/3
کلاس اول تا دوازدهم
🌹#با_شهدا
شهید رضا دستواره
✍️ لباس شستن
▫️وقتی به خانه بر میگشت پا به پای من در آشپزخانه کار میکرد، غذا میپخت. ظرف میشست. حتی لباسهایش را نمیگذاشت من بشویم. میگفت لباسهای کثیف من خیلی سنگین است؛ تو نمیتوانی چنگ بزنی. بعضی وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر میگشت. با این حال موقع رفتن مرا مدیون میکرد که دست به لباسها نزنم. در کمترین فرصتی که به دست میآورد، ما را میبرد گردش.
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🗳 دوستای درسخون و باهوشت رو به کانال دعوت کن 🤓👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@klase1_12/3
کلاس اول تا دوازدهم
🌹#با_شهدا
شهید سید مجتبی هاشمی
✍️ صحنه دیدنی
▫️اوایـل ازدواجمـون بـود. بـرا خریـد بـا سـید مجتبـی رفتیم بازارچـه. بیـن راه بـا پدر و مادر آقا سـید برخورد کردیم سـید مجتبـی بـه محـض اینکـه پـدر و مـادرش رو دیـد، در نهایـت تواضـع و فروتنی خم شـد؛ روی زمیـن زانـو زد و پاهای والدینشو بوسـید. ایـن صحنـه برا من بسیار دیدنی بـود. آقـا سـید بـا اون هیکل تنومنـد و قامـت رشـید، در مقابـل والدینـش اینطـور فروتن بـود و احتـرام آنهـا را تـا حـد بالایـی نگـه مـیداشـت...
📚 سالنامه یاران ناب ۱۳۹۳ به نقل از همسر شهید
تا ۴۰٪ تخفیف انواع لوازم تحریر ایرانی 😍
ویژه #دانش_آموزان_ایتایی 👩🏫
هرررر چی بخوای اینجاست 🤓👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅
https://eitaa.com/joinchat/1479999547C5ca9663253
🌹#با_شهدا
شهید یوسف کلاهدوز
✍️ سهلانگاری
▫️مشغول کار شده بودم و حواسم به حامد نبود. یه باره از روی صندلی افتاد و سرش شکست. سریع بردمش بیمارستان و سرش رو پانسمان کردم. منتظر بودم یوسف بیاد و با ناراحتی بگه چرا سهلانگاری کردی؟ چرا حواست نبود؟ وقتی اومد مثل همیشه سراغ حامد رو گرفت. گفتم: خوابیده. بعد شروع کردم آروم آروم جریان رو براش توضیح دادن. فقط گوش داد. آروم آروم چشمهاش خیس شد و لبش رو گاز گرفت. بعد گفت تقصیر منه که این قدر تو رو با حامد تنها میذارم. منو ببخش. من که اصلاً تصورِ همچین برخوردی رو نداشتم. از خجالت خیسِ عرق شدم.
🗳 دوستای درسخون و باهوشت رو به کانال دعوت کن 🤓👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@klase1_12/3
کلاس اول تا دوازدهم
🌹#با_شهدا|شهید مدافع حرم کمیل صفری تبار
✍️ مراقبت
▫️ادامه تابستون بود و هوا خیلی گرم بود. رفتم پنکه رو روشن کردم و خوابیدم؛ من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم و احساس کردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنکی کردم و به زور چشمم رو باز کردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... دیدم کمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنکه بالای سرم میچرخونه تا خنک بشم... بعد چند دقیقه پا شدم گفتم کمیل تو هنوز داری میچرخونی؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسی، میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی.
🗳 دوستای درسخون و باهوشت رو به کانال دعوت کن 🤓👇
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
@klase1_12/3
کلاس اول تا دوازدهم