⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
🌺#پندانه
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم ، میگفت :
چرا اسراف؟
چرا هدر دادن انرژی؟
آب چکه میکرد ،
میگفت : اسراف حرامه!
اطاقم که بهم ریخته بود میگفت : تمیز و منظم باش ؛ نظم اساس دینه...
حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد
تا اینکه روز خوشی فرا رسید ؛ چون میبایست در شرکت بزرگی برای کار مصاحبه میدادم
با خود گفتم اگر قبول شدم ، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو ترک میکنم.
صبح زود حمام کردم ، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت:
فرزندم!
۱_مُرَتب و منظم باش؛
۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش
۳_مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهر مارم میکنه!
باسرعت به شرکت رویاییام رفتم ، به در شرکت رسیدم ، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود ، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته ، یاد حرف بابام افتادم ؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله...
اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده ، یاد پند پدرم افتادم که میگفت : خیرخواه باش ؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم...
پله ها را بالا میرفتم ، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه ، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد ، لذا اونارو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند که نوبتشون برسه
چهره و لباسشون رو که دیدم ، احساس خجالت کردم ؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
عجیب بود ؛
هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه ، کمتر از یک دقیقه میآمد بیرون!
با خودم گفتم : اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن ، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمرا!!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم رو نخواستن!
باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش ، نشستم و منتظر نوبتم شدم
توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم ، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه میکنند
یکیشون گفت:
کِی میخواهی کارت رو شروع کنی؟
لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم : ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام
یکی از اونا گفت : شما پذیرفته شدی!!
با تعجب گفتم : هنوز که سوالی نپرسیدین؟!
گفت : چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید ، گزینش ما عملی بود .
با دوربین مداربسته دیدیم ، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا ، نقصها رو اصلاح کنی...
درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد ، کار ، مصاحبه ، شغل و...
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم ، کسیکه ظاهرش سختگیر ، اما درونش پر از محبت بود و آیندهنگری...
عزیز دلم!
در ماوراء نصایح و توبیخهای پدرانه ، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید...
*اما شاید آن روز دیگر او کنارت نباشد...*
بسم الله الرحمن الرحیم/
#پندانه :
🔴 زیبایی انسان در چیست؟
✍روزی شاگردان نزد حکیم رفتند و پرسیدند: استاد زیبایی انسان در چیست؟ حکیم دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: به این دو کاسه نگاه کنید، اولی از طلا درست شده و درونش زهر است و دومی کاسهای گِلی و درونش آب گواراست؛ شما کدام را انتخاب میکنید؟
شاگردان جواب دادند: کاسه گلی را. حکیم گفت: آدمی نیز همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درون و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیبا کنیم نه صورتمان را.
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
🌺
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
﷽
#پندانه :
💠ﭘﺲ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺧﺪﺍ ﮐﺠﺎﺳﺖ ؟
🌷استاد محسن قرائتی:
ﭼﺮﺍ ﺑﻌﻀﯽ آدم ﻫﺎ ﺑﺎ ﮐﻮﭼﮏﺗﺮﯾﻦ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﺠﺎﺯﺍﺕ ﻣﯽﺷﻦ ، ﺍﻣﺎ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻫﺮ ﮔﻨﺎﻫﯽ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﻣﯽﺧﻮﺍﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻦ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ.ﭘﺲ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﺧﺪﺍ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
ﺁدم ها ﺳﻪ ﺩﺳﺘﻪﺍﻧﺪ :
اول : ﻋﯿﻨﮏ
دوم : ﻣﻠﺤﻔﻪ
سوم : ﻓﺮﺵ
ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ ﻟﮑﻪ ﭼﺎﯾﯽ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻋﯿﻨﮑﺖ ، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﮐﺎﻏﺬﯼ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ!ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﮑﻪ بنشیند ﺭﻭﯼ ﻣﻠﺤﻔﻪ ، ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯼ ﺳﺮ ﻣﺎﻩ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎ ﻭ ﻣﻠﺤﻔﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ ، ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ "ﭼﻨﮓ” (مثل ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ) ﻣﯽ ﺷﻮﯾﯽ !ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﮑﻪ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻓﺮﺵ ، ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯼ ﺳﺮ ﺳﺎل ، ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﯿﻞ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻣﯿﺎﻓﺘﯽ!
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺑﻨﺪﻩﻫﺎﯼ مؤﻣﻨﺶ ﻣﺜﻞ ﻋﯿﻨﮏ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.ﺑﻨﺪﻩﻫﺎﯼ ﭘﺎﮎ ﻭ ﺯﻻﻟﯽ ﮐﻪ ﺟﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﺍﺳﺖ ، ﺗﺎ ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ، ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺣﺎﻟﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﯿﺮﺩ. ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻌﺶ ﺗﻨﺒﯿﻪچ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭼﻨﮓ! ﻭ ﺁﻥ ﮔﺮﺩﻥ ﮐﻠﻔﺖﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﺩ ﺗﺎ ﭼﺮﮎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﺩ ; (ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ: ﻣﺎ ﺑﻪ ﮐﺎﻓﺮﺍﻥ ﻣﻬﻠﺖ ﻣﯽﺩﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﮐﻔﺮ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﯿﺎﻓﺰﺍﯾﻨﺪ) ﻭ ﺳﺮ ﺳﺎﻝ (ﯾﺎ ﻗﯿﺎﻣﺖ ، ﯾﺎ ﻫﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻭ ﻫﻢ ﻗﯿﺎﻣﺖ) ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺍﺯ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺷﺎﻥ در می آید .
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
🌺
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ــَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٖٖٖٖؔٛٚؔٓ͜͡🍁ــَ۪۪ٜؓؔইٌـــَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٖٖٖٖؔٛٚؔٓ͜͡🍁ــَ۪۪ٜؓؔইٌـــَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٖٖٖٖؔٛٚؔٓ͜͡ 🍁ــَ۪۪ٜؓؔইــَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٖٖٖٖؔٛٚؔٓ͜͡🍁ــَ۪۪ٜؓؔইٌـــَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٖٖٖٖؔٛٚؔٓ͜͡ 🍁ــَ۪۪ٜؓؔইٌ ـ🍁ــَ۪۪ٜؓؔ
*✨✷ًًُ͜͡ـ اندیشڪده راهبردے عصر ظہور✷ًًُ͜͡ـ✨*
ــَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٖٖٖٖؔٛٚؔٓ͜͡🍁ــَ۪۪ٜؓؔইٌـــَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٖٖٖٖؔٛٚؔٓ͜͡🍁ــَ۪۪ٜؓؔইٌـــَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٖٖٖٖؔٛٚؔٓ͜͡🍁ــَ۪۪ٜؓؔইٌـ•ــَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٖٖٖٖؔٛٚؔٓ͜͡🍁ــَ۪۪ٜؓؔইٌـــَ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٖٖٖٖؔٛٚؔٓ͜͡🍁ــَ۪۪ٜؓؔইٌـ🍁ــَ۪۪ٜؓؔ
🔆 #پندانه
گاهی رفتار دشمنان میتواند به نفعمان باشد
🔻مردی ثروتمند وارد رستورانی شد. نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت و دید زنی سیاهپوست در گوشهای نشسته است. به سوی پیشخوان رفت و کیف پولش را درآورد و خطاب به گارسون فریاد زد: «برای همه کسانی که اینجا هستند غذا میخرم، غیر از آن زن سیاهی که آنجا نشسته است!»
🔹گارسون پول را گرفته و به همه کسانی که در آنجا بودند غذای رایگان داد، جز آن زن سياهپوست.
🔹زن به جای آنکه مکدر شود و چین بر جبین آشکار کند، سرش را بالا گرفت و نگاهی به مرد کرده، با لبخندی گفت: «تشکّر میکنم.»
🔹مرد ثروتمند خشمگین شد. بار دیگر نزد گارسون رفت و کیف پولش را درآورد و به صدای بلند گفت: «این دفعه یک پرس غذا به اضافۀ غذای مجانی برای همه کسانی که اینجا هستند غیر از آن سياه که در آن گوشه نشسته است.»
🔹دوباره گارسون پول را گرفت و شروع به دادن غذا و پرس اضافی به افراد حاضر در رستوران کرد و آن زن سياه را مستثنی کرد.
🔹وقتی کارش تمام شد و غذا به همه داده شد، زن لبخندی دیگر زد و آرام به مرد گفت: «سپاسگزارم»
🔹مرد از شدت خشم دیوانه شد. به سوی گارسون خم شد و از او پرسید: «این زن سیاهپوست دیوانه است؟ من برای همه غذا و نوشیدنی خریدم غیر از او و او به جای آنکه عصبانی شود از من تشکر میکند و لبخند میزند و از جای خود تکان نمیخورد.»
🔸گارسون لبخندی به مرد ثروتمند زد و گفت: «خیر قربان. او دیوانه نیست. او صاحب این رستوران است.»
🔺شاید کارهایی که دشمنان ما در حق ما میکنند نادانسته به نفع ما باشد...
آیه ۲۱۶ سوره بقره
چه بسا چيزي را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خيرِ شما در آن است. و يا چيزي را دوست داشته باشيد، حال آنكه شرِّ شما در آن است. و خدا ميداند،
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
🌺
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#پندانه
برای رسيدن به کبريا بايد نه " کبر " داشت نه "ریا" !!
مردی وارد داروخانه شد وبا لهجه ای ساده گفت :
کرم ضد سيمان دارين ؟
متصدی داروخانه با لحنی تمسخر آميز گفت:
بله که داريم کرم ضد تيرآهن و آجرم داريم حالا خارجی ميخوای يا ايرانی؟
خارجيش گرونه ها گفته باشم !
مرد نگاهی به دستانش کرد و رو به روی فروشنده گرفت و گفت:
ازوقتی کارگر ساختمون شدم دستام زبر شده نميتونم دخترمو نوازش کنم .....
اگه خارجيش بهتره ، خارجيشو بده!
لبخند روی لبان متصدی يخ زد !!!
واقعا چه حقير و کوچک است آن که به خود مغرور است.
چراکه نميداند بعد از بازی شطرنج
شاه و سرباز را دريک جعبه می گذارند .....
انسانيت و تقواست که سرنوشت ساز است ...
جايگاه شاه و گدا و دارا و ندار همه "قبر" است .....
مواظب باشم که : «تقوا»با یک «تق» «وا»نرود !!!!!
برای رسيدن به "کبريا" بايد نه "کبر" داشت نه "ريا " !
#زن
#عفت
#افتخار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#پندانه
✍ همیشه شاکر باش!😇
گنجشکی به خدا گفت:
لانه ⛺️کوچکی داشتم، آرامگاه خستگیم
سر پناه بی کسیام بود
طوفان تو آن را از من گرفت! 🌊
کجای دنیای🌎 تو را گرفته بودم؟
خدا در جواب گفت:
ماری🐍 در راه لانه ات بود
تو خواب بودی، باد و باران🌧 را گفتم
لانه ات را واژگون کند 😊
آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. 🕊
چه بسیار بلاها که به واسطه
محبتم از تو دور کردم و تو
ندانسته به دشمنیام برخواستی!😔💔
🌸خدايا حُکم و حِکمت در دست توست! پس هرچه کردی برای خودم کردی . ممنونم ازت ❤️🌹🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#پندانه
🌺این جمله بو علی سینا را باید با طلا نوشت:
🍃هر چیزی کمش دارو است
🍃متوسطش غذا است
🍃و زیادش سم است
❤️″حتی محبت کردن ″
🍀۱- هیچ وقت با کسی بیشتر از جنبه اش شوخی نکن، حرمتها "شکسته" میشود
🍀۲- هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش خوبی نکن، تبدیل به "وظیفه" میشود.
🍀۳ - هیچ وقت به کسی بیشتر از جنبه اش عشق نورز، "بی ارزش" میشوی.
🌱از ذهن تا دهن فقط یک نقطه فاصله است پس تا ذهنت را باز نکردی ، دهانت را باز نکن🌱
#زن
#عفت
#افتخار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
🔅#پندانه
✍ راهی غیرتکراری برای ابراز عشق
🔹یک روز آموزگار از دانشآموزانی که در کلاس بودند پرسید:
آیا میتوانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
🔸برخی از دانشآموزان گفتند:
با بخشیدن، عشقشان را معنا میکنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرفهای دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «باهمبودن در تحمل رنجها و لذتبردن از خوشبختی» را راه بیان عشق میدانند.
🔹در آن بین، پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد.
🔸یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیستشناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.
🔹آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک ببر بزرگ، جلوی زنوشوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری بههمراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
🔸رنگ صورت زنوشوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرئت کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.
🔹همان لحظه، مرد زیستشناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر بهسمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجههای مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
🔸داستان به اینجا که رسید دانشآموزان شروع کردند به محکومکردن آن مرد.
🔹راوی اما پرسید:
آیا میدانید آن مرد در لحظههای آخر زندگیاش چه فریاد میزد؟
🔸بچهها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
🔹راوی جواب داد:
نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.»
🔸قطرههای بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:
همه زیستشناسان میدانند ببر فقط به کسی حمله میکند که حرکتی انجام میدهد یا فرار میکند.
🔹پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فداکردن جانش پیشمرگ مادرم شد و او را نجات داد.
🔸این صادقانهترین و بیریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
#زن
#عفت
#افتخار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#پندانه
مردم ژاپن یک ضرب المثل
بسیار جالب دارند که اساس
توسعه کشورشون قرار گرفته ...
بخاطر میخی نعلی افتاد
بخاطر نعلی ، اسبی افتاد
بخاطر اسبی ، سواری افتاد
بخاطر سواری ، جنگی شكست خورد
بخاطر شكستی ، مملكتی نابود شد
و همه اینها بخاطر
كسی بود كه میخ را خوب نكوبیده بود.
#زن
#عفت
#افتخار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#پندانه
✍ خیانت در نماز اول وقت
🔹یک مهندس تعدادی کارگر را برای کار استخدام کرده بود.
🔸کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که میشد برای خواندن نماز دست از کار میکشیدند.
🔹یک روز مهندس به آنان اخطار داد که اگر هنگام کار نماز بخوانند، آخر ماه از حقوقشان کسر میشود.
🔸کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کمشدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت میگذاشتند، امّا عدهای بدون ترس از کمشدن حقوقشان، همچنان در اول وقت، نماز ظهر و عصرشان را میخواندند.
🔹آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اول وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادی ماهیانه پرداخت کرد.
🔸کسانی که نماز خود را برای بعد از کار گذاشته بودند، به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را برخلاف انتظارشان زیاد داده است.
🔹مهندس میگوید:
اهمیّتدادن این کارگرها به نماز و صرفنظرکردن از کسر حقوق، نشانگر آن است که ایمانشان بیشتر از شماست و این قبیل آدمها هرگز در کار خیانت نمیکنند. همچنان که به نماز خود خیانت نکردند.
#زن
#عفت
#افتخار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#پندانه
انسان بی شباهت به «آب» نیست
اگربخواهد زنده باشد و زندگی ببخشد
باید جریان داشته باشد
باید پی برخورد با سنگ ها و سختی ها را به تنش بمالد
باید شجاعت چشیدن گرم و سرد روزگار را داشته باشد
تا باران شود و بر جهان ببارد…
وگرنه کسی که تحمل سختی ها را نداشته باشد
همچون آب ساکنی است که صدایش به کسی آرامش نمی دهد
با دیگران که کنار نمی آید هیچ
خودش راهم نمی تواند نجات دهد..!
مرداب می شود و می گندد.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#زن
#عفت
#افتخار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#پندانه☁️🌸
✍ طرز نگرش خود را درست کنید
🔹روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید:
آقای ادیسون شنیدهام برای اختراع لامپ تلاشهای زیادی کردهای، اما موفق نشدهای.
🔸پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه میدهی؟
🔹ادیسون با خونسردی جواب میدهد:
ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخوردهام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفتهام که لامپ چگونه ساخته نمیشود!
💢طرز نگرش میتواند آنچه را که شکست نامیده میشود را تبدیل به معجزه کند.
دوباره بخون😉
#پندانه
💢کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.
کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
#ساحت_تربیتی_اعتقادی
#زن
#عفت
#افتخار
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈
#دانش_آموز_انقلابی
#با_بصیرت_ولایتمدار
@dabirestanfatemehzahra
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈