🎩👠🎩👠🎩👠
🎩👠🎩👠🎩
🎩👠🎩👠
🎩👠🎩
🎩👠
🎩
#پارت part9
نگاهش کردمو با خونسردی گفتم:اومده بودم ...گربه ام
رو بردارم!
فروشنده خیلی بی مز ه خندید:گربه تو؟..کدوم گربه؟
خواستم به گربه ی توی دستم اشاره کنم که دیدم سر
گربه 063 درجه چرخیدوبعد از گلیچ شدن همه ی
پیکسل هاش از بین رفت.
چشمام اندازه ی کاسه گرد
شد...بیا اصال تکنولوژی ساخته شده منو ضایع
کنه!...
خیلی ترسیده بودم،سرمو آوردم بالا و
باسرعت دویدم سمت خروجی که دختر با قدرتی غیر
منتظره شونه امو کشیدو پرتم کرد کف سالن چند
مترو توی هواطی کردمو باکمرخوردم به دیوار؛
افتادم
زمین....با درد نفسمو بیرون دادم:آااهه...
دختر اومد پایینو جلوم ایستاد وشروع کرد به گیلیچ
شدن بعد چند لحظه یه مرد سی ساله چهارشونه وقد بلندکه کمی سبزه بود جای دختر بود...داشتم این همه
چیزغیر منطقی روهضم می کردم که بالگدی که
مستقیم توی شکمم زد به سرفه افتادم کمی خون
روی زمین پاشید ، لعنتی .
مرد لبخندی زد من نمی دونم کتک زدن مردم مگه
خنده داره****همینجور داشتم تودلم بهش فحش
های مثبت283می دادم که تازه دیدم اوهه کلا همه جا
عوض شده احتمالا اونموقع که داشتم به تولید فحش
های جدید ام فکر می کردم عوض شده بغیر ازاون
مرد کت شلواریه خشن یه گله آدم هم دورم بودن که
نصف ، نصف لباس های سفید پزشکی وکت شلوار
سیاه تنشون بود.اون سالن هم که به کل تغییر کرده
بود،بجز تختا وآدمای روش...
اصلاً اینا به جهنم یکم
حالم جا اومده بود باعصبانیت ایستادم روبه روی
#نویسنده :میناسادات (M.S.7)
#رمان #novel
کپی ممنوع🚫
🍷💫🍷💫🍷💫
🍷💫🍷💫🍷
🍷💫🍷💫
🍷💫🍷
🍷💫
🍷
Part10 #پارت
مرد...که..قدکم آوردم...عهههم..عههم...سگ تو روش
این چرا اینقده درازه...؟؟؟
تف این الان سواله میپره
وسط افکارم؟
بگذریم تاجایی که می شد سرمو گرفتم
بالا و دادزدم:..مردیکه وحشی ..یابو ..به چه حقی
منو زدیی؟مگه چیکار کردم؟هاان..اصلاً یه
جرممو..بگووو؟....وقتی شکایت کردم دیه امو گذاشتم
اجرا می فهمی!
مرد همونطور که داشت از بالا منو نگاه می کرد گفت:
جرم که چه عرض کنم اگه خودت فرارنمی کردیکه
منم جلوتو نمی گرفتم ....ودر باره ی جرمت جنابعالی
اومدی کل مکان های سریمونو دید زدی توقع داری
بذارم بری؟
صداش خیلی محکمو تو مخی بود: اصلاً این ...چیزا
درست اون گیلیچ شدناتون دیگه چی بود؟
اصلا شما
که ماشالا هزار ماشالاتوکار پوشش هولوگرامی ؛اتاقه به
اصطالح سریتونو مخفی می کردی نه در داره نه
پیکر....
مرد گلویی صاف کرد به هر حال متاسفانه دیگه نمی
تونیم بذاریم از اینجا بری ممکنه لو مون بدی !
می خواستم دوباره کل کل کنم که یهویکی از افراد
سیاهپوشی که مثل محافظا بود اومد کنار مردو چیزی
توی گوشش گفت مرد رفت طبقه ی بالا منم دنبالش را
ه افتادمو هردو جلوی درپاساژکه بسته بود باچند متر
فاصله متوقف شدیم.
یارتا صورتشو محکم
چسبونده بود به درو سعی داشت داخلو ببینه !
رفیق
مارو یه روز سحری نخورده تو گرمامونده زده به سرش
بابلندترین صدای ممکن
دادزدم:یارتاااااا....یارتاااااااع.....فرارکن ...بدو ..بدو...
#نویسنده :میناسادات (M.S.7)✨🍷
#رمان #novel
کپی ممنوع🚫. https://eitaa.com/dacgrand ✨🍷
https://eitaa.com/joinchat/1078198803C173092ab4e
گروه فانتزیمون برای تبادل راجبه رمان😘🍷✨
May 11
🌷☘🌷☘🌷☘
🌷☘🌷☘🌷
🌷☘🌷☘
🌷☘🌷
🌷☘
🌷
Part11 #پارت
گلوم گرفت وبازم به سرفه افتادم ولی تسلیم نشدم:
هههوووی....اسکل می گم درروووو
مرد آروم زد روی شونه ام:نمی شنوه...زحمت نکش!
سرشو معنی دارسمت چندتا از نیروهاش تکون
داد:بگیریدش!
درو باز کردن،یارتا باکله سقوط کردومنودید که بایه
پرش بلند جفت پارفتم توحلق یکی از محافظا....
:نههههه....یااااارتاااااافراااارکککن!
یارتا::
خب! اولش چندلحظه ماتم بردو با چشمای گشاد خیره
موندم ولی خیلی سریع به خودم اومدم هرچی نباشه
کمتر از ده سال باهم رفیق بودیم اگه تودهن اژدهاهم
می رفت ،نجاتش می دادم دیگه به غیر طبیعی بودن
وضعیت فکر نکردم وراه افتادم سمت جایی که
پاساژغیب شده بود.
دستامو توهوا تکون می دادم نمی
دونم چرا ولی یه حسی بهم می گفت شاید خوش
شانس باشیمو نامرئی شده باشه...ولی متاسفانه فقط
باد گرم بین دستای جستوجوگرم پیچید لعنتی فکر
کنم جدی جدی افتادم یه جایی که ماله بشر نیست!
لعنتی چشمام خیس اشک شده
بود...ههههووووففف...آروم باش...آروم باش ....پیداش
می کنی...
سه دقیقه بعد::
درحالیکه داشتم هقهق گریه می کردم مدام اسم
گالوسودادمی زدم ...برام مهم نبود وسط این بیابون
اگه شترهاهم بهم می خندیدند!
#نویسنده :میناسادات(M.S.7)☘✨
#رمان #novel
کپی ممنوع🚫. https://eitaa.com/dacgrand ☘✨
https://eitaa.com/joinchat/1078198803C173092ab4e
گروه فانتزیمون برای تبادل راجبه رمان😘🍷✨
🍷✨🍷✨🍷✨
🍷✨🍷✨🍷
🍷✨🍷✨
🍷✨🍷
🍷✨
🍷
#پارت part12
دیگه طاقتم طاق شد در حالیکه عربده می زدم
یععع...یععععععع)ناموسا اون لحظه فازم چی بود؟(
توی بیابون شرو ع کردم به دویدن که محکم خوردم
به چیزی و افتادم زمین ٬
رسما خفه شدم آفتابم کم
نذاشتو یه جورتوچشم تابید که کور شدم ...
سرم
داشت گیج می رفت....یه صدایه آشنایی پیچید
توسرم....چه قشنگ بود...اذااان یکم سرمواین وراون
ور کردم...اینجا که مسجد نیست...شاید دیوونه
شدم ...دیدم نه خیلی دیگه واقعی وبلنده...)خدایا
خودت شفا بده(گوشیمو ازتو جیبم کشیدم بیرونو
دیدم برنامه اذان گو بود،یه اخمی کردمو صورتم از
خجالت عمیقی گداخته شد.
بلند شدم خاکم وتکوندم رفتم تو ماشین...خوشبختانه
ماشین گالوس پرخوراکی وآب معدنی ودلستر
بود...روزه امو افطار کردم که گوشیم زنگ
خورد:سالم ..مامان!
-سلام ...مادرکجاموندی پس..اذانو داد...
-دست خودم نبود زدم زیرگریه:مامان...گالوس گم
شده..نمی دونم چی شد یه اتفاق عجیب افتاد...وقتی
گالوس رفت تو...پاساژغیب شد....
)سکوت طولانی(بعدش مامانم باصدایی که میلرزید
پرسید:کجایی ...تو ...مادر...نکنه از قرص مرصا
خوردی؟....ببین دودیقه دیگه نیای اینجا...خودم میام
هم پدرتورو در میارم هم اون پسره ی ...****...(
داشت بلند بلند داد می زد،منم یکم صدامو بردم بالا:
#نویسنده :میناسادات(Kamisa)
#رمان #novel
کپی ممنوع🚫 https://eitaa.com/dacgrand. ✨🍷