صفر بن ولی از امام جواد میپرسد چرا به او قائم میگویند؟
فرمود :زیرا او پس از آنکه یادش از دلها رفته باشد،و اکثر معتقدین به امامتش مرتد شوند قیام میکند.
برگزیده ی کمال دین ص۱۵۱
#یا_جواد_الائمة
شهادت جوانترین امام شیعیان تسلیت باد
#داستانهای_آموزنده
@dactanamozande
✨﷽✨
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل هفتم
قسمت3⃣3⃣1⃣
چشم همین الان می روم...
این قدر دادوقال نکن...😉
و هنوز حرفش تمام نشده یک خمپاره در صدمتری او به زمین می خورد...👀😬
کنار یک تیربار و چندنفر از بچه های رزمنده تکه تکه می شوند...😣
همت می دود بالای سر آن ها و از آن چه می بیند ، به هم می ریزد...🤦♂
بچه هایی که تا همین چند لحظه پیش دوروبرش می دویدند، اسلحه به دست مقابل دشمن از کشور وانقلاب خود دفاع می کردند ، حالا تکه تکه شده اند...😞
دست شان گوشه ای ، پای شان گوشه ی دیگری افتاده،بدن شان از هم پاشیده...
طوری که نمی شود نگاه شان کرد!🤭
همت سر بر می گرداند؛آه می کشد و ناخواسته اشک می ریزد...😭
امیرحسین محمدی دوباره داد میزند:
دیدی حالا؟برو دیگه...!😓
هنوز هم وایستاده ، مرا نگاه می کند...
حاج همت سوار ماشین می شود و می رود ولی تا آخرین لحظه هی بر میگردد و به بسیجی ها نگاه می کند...
بعدازظهر همان روز حاج همت وقتی برادرش ولی الله را در قرارگاه نصر میبیند،با خوشحالی او را بغل میکند و می بوسد...☺️
چی شده دادا؟
حاج همت می گوید :پشت بیسیم به من گفتند که تو شهید شده ای!
وقتی زنده دیدمت ، خوشحال شدم...😇
ولی الله می گوید:میخوای برم شهید بشم؟!
حاج همت به قدوبالای او نگاه می کند و می گوید:
حالاحالاها این بچه بسیجی ها لازمت دارند...!😉
حاج همت لبخند می زند و به سمت حاج احمد که کمی آن طرف تر کنارمحمود شهبازی و چند نفر دیگر مشغول حرف زدن است می رود....🚶♂
حاج همت رو به یک نفر بسیجی که در گوشه ای ماتم زده نشسته است می گوید:...
فصل هفتم
قسمت4⃣3⃣1⃣
حالا چرا این قدر عزا گرفته ای؟😉
آن فرد نگاهی به حاج همت که او را
نمیشناسد می گوید چون ما را به عملیات نبردند!😔
گفتند تازه آموزش دیده اید و تجربه کافی برای عملیات ندارید...!☹️
حاج همت کمی سر به سر او می گذارد تا روحیه اش بهتر میشود!
بعد او و پنج شش بسیجی دیگر را به خط میکند و به زاغه ی مهمات می برد که مهمات بار بزنند...🍃
خودش هم همراه آن ها مشغول کار می شود...
دوباره همان بسیجی با او دعوا میکند که ما آمده ایم بجنگیم ، این کارهایی که شما می کنید کار ما نیست کار حمال هاست....😬
یکی دو روز بعد گردان این بسیجی ها با گردان عملیاتی ادغام می شود...
همه به مقر تیپ می روند!
میگویند که قرار است مراسمی داشته باشند و معاون تیپ می خواهد سخنرانی کند...
همه چشم انتظارند...🙂🙃
آقا داوود هم منتظر است بببند این آقای معاون تیپ چه جور آدمی است و...
ناگهان می بیند کسی که برای سخنرانی پشت تریبون رفت ، همان آقایی است که با آن ها زاغه ی مهمات را بار زدو... حاج همت که سخنرانی می کند ، اشک توی چشم داوود حلقه می زند...😟😥
🍂پایان 🍂
#داستانهای_آموزنده
@dactanamozande
📖 ظاهر_و_باطن
در زمان سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت برکه اى پرواز کرد، اما چند کودک را برسر برکه دید آنقدر انتظار کشید تا کودکان از آن برکه متفرق شدند
همینکه قصد رفتن سمت برکه را کرد این بار مردى را با محاسنی سفید و آراسته دید که براى نوشیدن آب به برکه آمد. پرنده به خود گفت که این مردى با وقار و نیکوست واز سوى او آزارى به من نمی رسد
پس نزدیک شد ، ولی آن مرد سنگى به سمت او پرتاب کرد و چشم پرنده نابینا شد. شکایت به نزد سلیمان نبی برد. حضرت سلیمان مرد را احضار کرد، محاکمه و محکوم نمود، دستور به کور کردن چشمش داد
پرنده به حکم صادره اعتراض کرد و گفت چشم این آزارى به من نرسانده، بلکه ریش او بود که مرا فریب داد و گمان بردم که از سوى او ایمنم پس به عدالت نزدیک تر است اگر محاسن او را بتراشید تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند ...
امام باقر عليه السّلام فرمود: هر كس ظاهرش از باطنش بهتر باشد ترازوى اعمالش روز قيامت سبك گردد. منبع: مشکاة الأنوار فی غرر الأخبار ، جلد ۱ صفحه ۶۸۷
#داستانهای_آموزنده
@dactanamozande
*🌹✨ولادت باب الحوائج، حضرت امام موسی بن جعفر علیهما السلام مبارک باد✨🌹*
#داستانهای_آموزنده
@dactanamozande
♥️✨
عجب حکایت پند آموزی✅
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید،یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد،مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هر جایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.استاد به او گفت:آیامیتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که:اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه
#داستانهای_آموزنده
@dactanamozande
✨﷽✨
✍لقمان حکیم نیمه شب برای نماز بیدار شد اربابش را صدا زد: برخیز که از قافله جا نمانی!
ارباب خواب را ترجیح داد و گفت بخواب غلام خداوند کریم است!
هنگام نماز صبح شد لقمان دوباره ارباب را بیدار کرد تا از قافله نمازگزاران باز نمانی. ولی ارباب باز هم همان پاسخ را به لقمان داد.
خورشید داشت طلوع می کرد که لقمان دوباره به سراغ ارباب آمد که ای بیخبر از کاروان نمازگران جامانده ای برخیز که تمام هستی در حال سجود و تسبیح اند ولی تو را خواب غفلت ربوده است و ارباب پاسخ داد که دل باید صاف باشد به عمل نیست خدا کریم است و نیازی به عبادت ما ندارد.
روز هنگام، ارباب کیسه ای گندم به لقمان داد تا بکارد ولقمان آن را بفروخت و مشتی تخم علف هرز بر زمین پاشید هنگام درو ارباب دید در باغ جز علف نیست!!
علت را از لقمان جویا شد لقمان گفت: ای ارباب از عمل شما چنان گمان کردم که اگر نیت صاف باشد عمل چندان مهم نیست لذا من گندم گرانبها را بر زمین نپاشیدم بلکه تخم علف هرز را به نیت گندم بذر کردم.
👈چرا که خود گفتی: "نیت و دل باید صاف باشد خداوند کریم است و به عمل ما نیاز ندارد.."
#داستانهای_آموزنده
@dactanamozande
✨﷽✨
🍀حکایتی عجیب و زیبا
🌺شهید قاسم سلیمانی🌺
✍ شهید حاج قاسم سلیمانی نقل می کند: «یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سالها به دنبالش بودیم که هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت میکرد و هم تعداد زیادی از بچّههای ما را شهید کرده بود را با روشهای پیچیده اطّلاعاتی برای مذاکره به منطقه خاصی دعوت کردیم و پس از ورود آنها به آنجا او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم.
خیلی خوشحال بودیم. او کسی بود که حکمش مثلا پنجاه بار اعدام بود. در جلسهای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکسالعمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم.
✅رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند!
‼️ من بدون چون و چرا زنگ زدم و دستور رهبری را عملی کردم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم «آقا چرا؟ من اصلا متوجه نمیشوم که چرا باید این کار را میکردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟»
✳️رهبری گفتند: «مگر نمیگویی دعوتش کردیم؟»
بعد از این جمله! من خشکم زد. البته ایشان فرمودند:«حتما بعدا دستگیرش کنید.» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. اما مرام شیعه این است که کسی را که دعوت میکنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی...
📙برگرفته از کتاب مالک زمان. اثر گروه شهید هادی
#داستانهای_آموزنده
@dactanamozande
چه ترکیب قشنگی است
شه و شه زاده و شش گوشه
السَلامُ عَلَیک یا اَباعَبدِالله
فرارسیدن ماه عزای سید وسالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین را خدمت شما سروران گرامی تسلیت و تعزیت عرض مینمایم.
التماس دعا 🖤🙏
#داستانهای_آموزنده
@dactanamozande
🔴 داستان کوتاه بسیار تأثیر گزار و آموزنده
عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر...امتحاناتی که هر هفته می گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد...آن هم نه در کلاس،در خانه...دور از چشم همه
اولین باری که برگه ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم...نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم...
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من...به جز من که از خودم غلط گرفته بودم...
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم...بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم...
مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید
امتحان که تمام شد ، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره ی هم کلاسی هایم دیدنی بود... آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند... اما این بار فرق داشت...این بار قرار بود حقیقت مشخص شود...
فردای آن روز وقتی معلم نمره ها را خواند فقط من بیست شدم... چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم ؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم...
زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم ... تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم... اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم می افتد... آن روز چهره مان دیدنی ست...
آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را می گیریم...
🔵 حتما مطالعه کنید بسیار عالی 👌
#داستانهای_آموزنده
🆔 @dactanamozande
*﷽* *داستان حبه انگور‼️*
*⛳حاج اقای قرائتی نقل میکند:*
*روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم:*
*روزی شخص ثروتمندی یک من انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود ، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگویدلطفا انگور را بیاور تا دور هم با بچه ها انگوربخوریم.*
*همسرش باخنده میگوید:*
*من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...*
*🍀مرد با تعجب میگوید:*
*تمامش را خوردید...‼️*
*زن لبخند دیگری میزند و میگوید بله تمامش را...*
*مرد ناراحت شده میگوید:*
*یک من(سه کیلو)انگور خریدم یه حبه ی اون رو هم برای من نگذاشته اید‼️الان هم داری میخندیجالب است‼️خیلی ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود...*
*ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج میشود...*
*🍀همسرش که از رفتارش شرمنده شده بوداو را صدا میزند...ولی هیچ جوابی نمی شنود.*
*مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسیکه املاک خوبی در آن شهر داشته...*
*به او میگوید:یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند وآنرا نقدا خریداری میکند ، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته ، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند...و میگوید:بی زحمت همراه من بیایید...او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید: میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید....*
*🍀معمار هم وقتی عجله مرد را می بیند...تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت و مسجد میکند...،*
*مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.*
*همسرش به او میگوید:*
*کجا رفتی مرد...‼️*
*چرا بی جواب چرا بی خبر؟؟؟؟*
*مرد در جواب همسرش میگوید..:*
*هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است ، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.*
*🍀همسرش میگوید چطور...مگه چه شده؟اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق باشما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت میخواهم....*
*مرد با ناراحتی میگوید:*
*شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم بیاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم،چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟؟؟وبعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند....*
*🍀امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر
الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،*
*۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت...*
*ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،*
*محبوب ترین مردم تو را فراموش میکنند حتی اگر فرزندانت باشند...*
*⏳از الان بفکر فردایمان باشیم.*
#داستانهای_آموزنده
🆔 @dactanamozande
عاشقانی که مدام از فرجت میگفتند
عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری
تصادف مداح معروف مشهدی حاج حسن جمالی بر اثر تصادف جان خود را جان آفرین نمود.
سلام ما را هم به ارباب برسان.😔
#داستانهای_اموزنده
@dactanamozande