eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
95 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
دردیست در دلم ڪہ دوایش نگاه توست... دردا ڪہ درد هست و دوا نیست! بگذریم...
گاهے نگـاهت آنقـدر نافـذ است ڪہ خودم را نہ، دیـوار پشت سـرم را هم در چشمانت مےبینـم...
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت14 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته: ممنون اقاي صدرایی لطف کردید امیر حسین: امیدوارم د
پارت15 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 یه لحظه از کارش شرمنده شد که شایسته رو فراري داده چون اونم باید اینجا میبود تو بین افراد حاظر توي اونجا نگاهش به بهراد افتاد که برعکس اون روز اروم یه گوشه نشسته بود و حرفی نمیزد امیر حسین از سرباز خواست که بهراد رو پیشش بیاره نمیدونست چرا حس بدي نسبت به این پسر داشت یه چیزي ته دلش بهش میگفت داري حسودي میکنی بهش حس درونیشو سرکوب کرد و رو به بهراد گفت: به به اقاي قلدر بهت گفته بودم دیگه این ورا نبینمت نگفته بودم؟ بهراد: جناب سروان ما غلط کردیم شما به بزرگواري خودت ببخش اون روز خواستیم جلو دوست دخترمون قیف بیایم امیر حسین: با همتون هستم زنگ بزنید خونه هاتون بزرگتراتون بیان دنبالتون بی توجه به التماس همه اتاق رو ترك کرد سرش در حال ترکیدن بود دیگه عادت کرده بود به این صحنه ها شایسته روي تختش دراز کشیده بود که در اتاقش به شدت باز شد و فرهاد با چهره ي پر از خشم وارد شد شایسته سر جاش نشست و با وحشت به فرهاد خیره شد فرهاد: چیه شنیدم دم در اوردي زبونت دراز شده اره؟ ادمت میکنم ما هنوز اونقدرا هم بی غیرت نشدیم که هر غطی خواستی بکنی رو حرف حاجی حرف میزنی؟ شایسته با خونسردي بی نظیري از جاش بلند شد و نزدیک فرهاد ایستاد و گفت: چیه انگاري یادت رفته منم ازت اتو دارم دلت نمیخواد بگم هفته پیش تو پارك چی دیدم که چند روز پیش از کنار پارکی رد میشد که مچ فرهاد رو با دوست دخترش توي ماشین گرفته بود از چهره ي فرهاد همیشه ناراحت بود یه صورت کاملا بسیجی صد البته که زیر پوست این بسیج چه کارهایی که انجام نمیداد بخشی از گشت ارشاد محل رو افراد خود محله به بسیج منطقه سپرده بودن از دوستاش شنیده بود که پسرارو ول میکنن ولی دخترارو ... خدا عالمه هنوز خودش با چشم خودش ندیده بود پس قضاوتش دور از عدالت میشد اگه حرفی میزد فرهاد موهاي بلندشو دور دستاش پیچید کنار گوشش گفت: ببین بچه هر زري میخواي برو بزن من پسرم و این چیزا برام طبیعیه ولی تو رو دار میزنم اگه کوچکترین خطایی ازت سر بزنه مطمئن باش شایسته خواست حرفی بزنه که دست سنگین فرهاد پشت دهنش فرود اومد فرهاد: اینم زدم که بدونی زبون درازي کنی بیش تر از این میخوري حالا هم گم شو و موهاشو به شدت ول کرد و شایسته روي زمین تقریبا ولو شد فرهاد از اتاق بیرون رفت و درو محکم بهم کوبید با نفرت خون گوشه ي لبشو پاك کرد و از ته دل توي درون خودش داد زد: از تک تک تون متنفرم دیروز دانشگاه نرفته بود حتی جواب تلفن بهراد رو هم نداده بود حوصله ي هیچی و هیچ کسی رو نداشت از جاش بلند شد تصمیم گرفت بی خیال دنیا و غم و غصه هاش بشه ادامه دارد... نویسنده:fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد پارت15 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 یه لحظه از کارش شرمنده شد که شایسته رو فراري داده چون اونم
پارت16 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مرد وارد حموم شد و شایسته اب پرتقالی از توي یخچال در اورد و با خنده قرص خواب اور و مسهل که داشت رو توي لیوانش خالی کرد مرد از حموم بیرون اومد و رو به شایسته گفت: دختر چرا لباساتو عوض نکردي؟ راحت باش شایسته خنده ي دلبرانه اي کرد و گفت: شما بیا فعلا این اب پرتقالو بخور حالت جا بیاد مرد خیره به شایسته نگاه میکرد و لیوانو با یه نفس خورد روي مبل نشسته بود و سعی میکرد که به شایسته نزدیک بشه و به هر بهانه اي که شده لمسش کنه ولی اون هر بار زیرکانه ازش در می رفت بالاخره قرص خواب جواب داد و مرد کم کم بیهوش شد شایسته سریع از سر جاش بلند شد و به سمت در رفت اول به زن حاجی که شمارش روي گوشیش بود زنگ زد و گفت که مراقب شوهرش بیشتر باشه زن بی چاره کپ کرده بود خودشو به ماشین مرد رسوند و با دسته کلیدش خط بلند بالایی روي ماشین برق افتادش انداخت و به حالتی فکر کرد که مرد به هوش میاد و دائما باید تو دستشویی بشینه از خنده قرمز شده بود نگاه خیره ي رهگذر ها براش اصلا مهم نبود فقط از ته دلش مطمئن بود که بهترین کارو کرده و بازم انجام میداد باید حال این متظاهراي خیانت کار میگرفت خندش ناگهان به اخم غلیظی تبدیل شد و زمزمه کرد: گند زدید به باور مردم گوشیشو از توي جیبش در اورد و به بهراد زنگ زد بد نبود یه گردشی هم با اون میرفت واسه تفریح بد نبود کنار بهراد نشسته بود و سخت توي فکر فرو رفته بود انگار تازه به خودش اومده بود و فهمیده بود چه کار وحشتناکی کرده همش تقصیر رها بود دوست جدیدش که دوست دختر فرزام دوست بهراد بود اون براش تعریف کرده بود که عادت داشته با مرداي سن بالا این کارو بکنه بعد هم با قاپیدن کیف پولشون میزده به چاك البته به جز شایسته کسی از وضع بد مالی رها خبر نداشت رو به بهراد کرد و گفت: اون روز یه هو کجا غیبت زد؟ بهراد: خو معلومه رفتم خوش باشم که خرمگس هاي معرکه جلوشو گرفتن شایسته با حیرت به این همه وقیحی بهراد زل زد و گفت: تو خجالت نکشیدي منو بردي اون جا اونوقت با یکی دیگه ... بهراد با لحن حق به جانبی گفت: پس توقع داشتی چی کار کنم؟ ؟ خانوم خانوما که پا نمیدن نمیتونم خودمو از همه ي خوشی ها محروم کنم که بعدشم شما خودت یهو کجا غیبت زد؟ چه طوري تونستی در بري که تو رو نگرفتن؟ شایسته با خونسردي ساختگی گفت: اومدم دیدم نیستی منم ناراحت شدم و رفتم بهراد اوهومی گفت و به روبه روش خیره شد ادامه دارد... نویسنده:fereshte69
دوستان پنجشنبه و جمعه ان‌شاء‌الله‌ قراره برم حرم حضرت معصومه قم اگر میشه برای اینکه بتونم برم و مشکلی پیش نیاد هر تعداد میتونید صلوات بفرستید حتی یک شاخه گل صلوات تعداد صلوات ها رو اعلام کنید لطفا 🌹 آیدی ناشناس : https://harfeto.timefriend.net/16356746392731 التماس دعا
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
💔🥀 گِلہ‌اے‌نیست... گِلہ،‌حوصِلہ‌هَم‌میخواهَد🚶‍♀ مَن‌دِلَم‌تَنگ‌شُده‌بوسہ‌دِلَم‌میخواهَد😞💔
گاه گاهے با نگاهے حال مرا خوب ڪن... خلوت این قلب تنها را ڪمے آشوب ڪن... 🕊 🌷
1_1169254668.mp3
966.6K
🎧 روایتگری شهدایی حاج حسین یکتا: بچه ها شهادت رو به آدمای حواس جمع میدن وچه عاقلانه زندگی کردند وعاشقانه رفتند ..
بہ قولِ شهید سید مرتضے آوینے : اینـ چنین مردانے مأمور بہ تحول تاریخ هستند و آمدھ‌انـد تا عاشقانہ زمینہ سٰاز ظُهور بآشند. . .🌷
اگـھ‌ شھیدانـھ‌ زندگـے ڪنۍ ، شھادت‌ خودش ‌پیدات‌ میڪنھ ‌ لازم ‌نیست دنبالش بگردے..!! حالا چـھ جوون بیست سالـھ دهہ‌هفتادی باشـے چـھ سردار شصت و اندۍ سالـھ‌ی مو سفیدڪرده‌ی جنگ🚶🏿‍♂..! 🌿🌷
🌹شهید_گفت : سعی‌‌ڪن‌مدافع‌قلبت‌باشی؛ازنفوذِشیطان ! شایدسخت‌تر‌از‌مدافع‌حرم‌بودن ؛ مدافع‌قلب‌شدن‌باشد ...!🕊 🌷