eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
95 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت32 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته فکري کرد و پرسید: کامی تا حالا به ازدواج فکر کردي؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته: اولا من واسه خاطر تیغ زنی با کسی نمیگردم دوما بهت گفته بودم رها بازم میگم من نمیزارم ازم استفاده ي ابزاري بشه به درك سیاه بره گورشو گم کنه من بهش پا بده نیستم بهتره باهاش کات کنم عوضیرو رها: نه بابا جدیدا بنگاه دوست پسر راه انداختی وضعت خوب شده هفته ي یکی عوض میکنی؟ خیلی داري تخته گاز میري دختر مواظب باش شایسته: ممنون مامان بزرگ حالا بیا یه اهنگی بنواز به ما هم یاد بده حال کنیم رها سیگاري روشن کرد و پاکت سیگارشو به طرف شایسته گرفت و گفت: بفرما بزن شایسته دستشو پس زد و گفت: مرسی اهل نیستم رها: اوه چه پاستوریزه ارومت میکنه اساسی شایسته: ترجیح میدم فعلا با اهنگ اروم بشم بنواز رها پک عمیقی به سیگارش زد و دودشو ماهرانه بیرون داد و با فشار روي زیر سیگاري خاموشش کرد گیتارشو برداشت و شروع به زدن اهنگ کرد تو حال خودشون بودن که موبایل شایسته زنگ خورد از خونه بود شایسته با دلهره رو به رها گفت: فدات شم یه دقیقه نزن از خونه س ببینم چی کار دارن شایسته: بله؟ مامان: سلام دختر کجایی تو پس؟ شایسته: دانشگاه چطور؟ مامان: زود بیا خونه امروز مهمونی داریم کارت دارم شایسته: مامان جان من حوصله ي فیس و افاده ي مهموناي شما رو ندارم ولم کن مامان: حرف مفت نزن زبون دراز تا نیم ساعت دیگه خونه نباشی نه من و نه تو حواستو جمع کن فهمیدي؟ شایسته: بله عموما تو خونه ي ما همه چی زوریه باي تلفن و رو قطع کرد و مشغول اماده شدن شد رها: کجا؟ تو که تازه اومدي؟ شایسته: هیچی حاج خانم ها امروز دوره دارن تا واسه جهزیه ي دختراي بی سرپرست پول جمع کنن رها: خوب این که خوبه شایسته: بله عزیزم نفس عمل عالیه و مورد قبول خدا ولی کاش بدونی اونجا چه خبره همه دنبال رو کم کنی بقیه و خود نمایی هستن مثل مناقصه میمونه انگار هرکی بیشتر بده برنده میشه جالبش اینه یکی از همین خیرین عنوان کرده بود اگه تو مراسم نباشه نمیتونه کمکی بکنه این دیگه کجاش شد قربتا الی االله؟ ادامه دارد... نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت33 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته: اولا من واسه خاطر تیغ زنی با کسی نمیگردم دوما بهت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 این شد ریا جلوي خلق خدا من از این بدم میاد بعدم انگار که وارد سالن مد شدي همه میخوان طلا ها و لباساشونو به رخ هم بکشن من از این روانی میشم رها: خوب حالا حرص نزن موهات میریزه برو خونه تا حاج خانم شر به پا نکرده شایسته: اوکی گلی فعلا باي رها: باي عزیزم شایسته به سمت خونه رفت ولی هنوز فکرش دلخور و درگیر حرفاي کامی بود وارد خونه شد برو و بیایی به راه بود به تموم اونایی که باهاشون اشنا بودن سلام و علیک کرد و به سمت اشپزخونه رفت نگاهش به شکوفه که خورد ناخوداگاه دلش پر از غم شد اخه خواهرش حیف بود همین جوري هم کلی از منصور خان سر تر بود قد بلند و هیکل مانکن و قلمی چشم و ابروي مشکی و درشت که با سرمه اي که بهشون زده بود زیباترش کرده بود چشماش پر از اشک شد چهره ي خواهرشو با اون زنی که امروز با منصور دیده بود مقایسه کرد شکوفه با تعجب نگاهش کرد و گفت: چیه شایسته چی شده ندیدي منو تا حالا؟ بی اختیار به سمتش رفت و بغلش کرد و قطره اي اشک از چشماش ریخت شکوفه مات و مبهوت مونده بود و گفت: افتاب از کدوم طرف دراومده مهربون شدي خواهر چی شده عزیزم؟ شایسته صورتشو پاك کرد و گفت: هیچی بعدا برات میگم و از در اشپزخونه بیرون زد یه لباس مرتب پوشید و به سمت اشپزخونه اومد و کمک مادرش و شکوفه کرد وقتی از کارش کم تر شد تنها کسی که تو اون جمع توجهشو جلب کرد خانم صدرایی بود با لبخند به طرفش کشیده شد و کنارش نشست شایسته: سلام خانم صدرایی حالتون خوبه؟ زینب جون چرا نیمده؟ صدرایی لبخند مهربونی زد و دستاي شایسته رو تو دستش گرفت و گفت: سلام گل دختر خوبی؟ راستش کلاس داشت خیلی ناراحت بود که نمیتونه بیاد شایسته: عیب نداره خیلی خوش اومدید بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید نگاه دقیقی بهش کرد تنها کسی بود که تو اون جمع ساده لباس پوشیده بود و طلاهاي انچنانی تو سر و گردنش نبود بعد از اتمام مراسم و برگزاري مناقصه! صدرایی پیش محبوبه خانم اومد و بعد نگاه به اطرافش پاکتی از توي کیفش در اورد و به سمتش گرفت صدرایی: محبوبه جون اینم سهم ما ببخشید اگه ناچیزه ادامه دارد... نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت‌34 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 این شد ریا جلوي خلق خدا من از این بدم میاد بعدم انگار که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 و بعد تشکر و تعارفات معمول رفت و شایسته مات اون همه سادگی هنوز مونده بود بله تنها کسی که ریا نکرد خانم صدرایی بود و ته دلش براش احترام زیادي قائل شد *** رها کنار خیابون وایستاده بود و دنبال کیس مناسب براي تیغ زنی خودش میگشت یه مانتو کوتاه و فوق العاده جذب قرمز تنش بود و با ارایش قرمز غلیظ نگاهی به ماشین هایی که جلوي پاش ترمز میزدن و صاحباشون میکرد و تو ذهنش انالیزشون میکرد در حال انتخاب بود که با دیدن ماشین گشت خودشو جمع و جور کرد و شروع به فیلم بازي کردن کرد پسر داخل ماشین: خوشگله سوار نمیشی؟ بپر بالا باهم کنار میایم ها شایسته با زیرکی تموم کیفشو به ماشین کوبوند و گفت: مزاحم نشو اقا پسر: عصبانیتتم قشنگه خانومی ماشین گشت بدون اژیر کنار ماشینش ایستاد و امیر حسین با همون اخم و هیبت همیشگیش بیرون اومد و به حرفاي پسر گوش داد پسر: بیا دیگه جیگرتو بخورم من فدات بشم الهی بابا چه نازي داري امیر حسین: تموم شد؟ پسر با لودگی به سمت مقابلش برگشت و با دیدن امیر و ماشین پلیس در جا خشکش زد پسر: سلام جناب سروان خوبید؟ خسته نباشید راستش من میخواستم خانومو برسونم کسی مزاحمش نشه امیر: عجب پس شما حافظ ناموس مردمید؟ پسر: با اجازتون امیر اخم غلیظی کرد و قبل از اینکه بخواد کاري بکنه پسره از فرصت استفاده کرد و پاشو رو گاز گذاشت و به حساب خودش فرار کرد رها: اوا جناب سروان در رفت که؟ امیر: نگران نباشید شماره ي ماشینشو برداشتیم تو چهره ي دختر دقیق شد و زیر اون همه ارایش بالاخره شناختش همون دختري بود که باهاش تصادف کرده بود از دیدن دختر تو اون وضع ناخوداگاه عصبانی تر شد و با خشم گفت: این چه وضع لباس پوشیدنه خانم؟ شما خودتون باعث میشید براتون مزاحمت ایجاد بشه رها که توي نگاه اول کامل امیر حسین رو شناخته بود گفت: وا جناب سروان حرفا میزنید من که نمیتونم جلوي چشم چرونیه این جور ادما رو بگیرم؟ اونا چشماشونو جمع کنن ادامه دارد... نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت‌35 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 و بعد تشکر و تعارفات معمول رفت و شایسته مات اون همه سا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امیر: بله ولی اگه یه بار دیگه تو این وضع ببینمتون مطمئن باشید توبیخ بدتري براتون در نظر گرفته میشه حالا هم اینجا دیگه واي نستید سوار ماشینش شد و به سرباز اشاره کرد که حرکت کنه رها مات و مبهوت این همه هیبت بود و بی اختیار گفت: غیرتت تو حلقم اقا پلیسه ي جذاب شایسته از دانشگاه به سمت خونه برمیگشت امروز اصولا حال تغیر چهره ام نداشت از اون روز که کامی اون حرفا رو بهش زده بود یه حس عجیب و غریبی داشت حوصله ي هیچ چیزو هیچ کاري رو نداشت خواست کلید رو توي در بندازه که صداي خنده و شادي شکوفه و منصور به گوشش خورد منصور: قربونت برم عزیزم من عاشقتم خانومی تو به من کمک نکنی کی بکنه؟ شکوفه: خیلی بدي اصلا تو انگار منو به خاطر پول بابام گرفتی منصور: باشه اگه اینجوري فکر میکنی اصلا نمیخوام حرفی بزنی خداحافظ شکوفه: منصور بد نشو دیگه شوخی کردم باشه عزیزم خیالت راحت میگم به حاجی سریع خودشو از جلوي در دور کرد و منتظر وایستاد تا منصور سوار ماشینش بشه وقتی سوار شد سریع به سمت ماشین رفت درو باز کرد و بدون هیچ حرفی سوار شد منصور با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: ببخشید شایسته خانم چیزي شده؟ شایسته همون طور که نگاهش به رو به رو بود گفت: به نفعتونه راه بیفتید اینجا صورت خوشی نداره اگه کسی ببینه منصور سري تکون داد و راه افتاد شایسته با همون لحن قاطع و جدیش گفت: ببین اقاي نسبتا محترم بزار روشنت کنم خوب داري خواهر ما رو خر میکنی و بابامونم میچاپی ولی دیگه تموم شد منصور: منظورت چیه؟ شایسته گوشیشو از کیفش در اورد و عکس هایی که اون روز گرفته بود رو رو به روش گرفت منصور ماشینو کنار زد و با تعجب و البته کمی نگرانی به عکس ها خیره شد منصور: اینا رو از کجا اوردي؟ شایسته: بماند ولی اینو بدون امارت توي دستمو اقا اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه دست از پا خطا کنی اونوقت این عکس ها میرسه دست شکوفه و صد البته حاجی و برادرام منصور بعد اتمام حرف شایسته زد زیر خنده طوري که اصلا نمیتونست خندشو کنترل کنه منصور: تو با خودت چی فکر کردي بچه جون؟ مثلا میخواي منو بترسونی اخه؟ اینو بدون حرف من پیش خانوادت خیلی بیشتر از تو برو داره و بعد هم اینکه برو اول ته و توي زندگی حاجی و داداشاتو در بیار بعد بیا به من گیر بده شایسته در ماشینو باز کرد و مطمئن گفت: شما کارتو تکرار کن و من هم به شکوفه میگم بعدشم مطمئنم اون کسی که ضرر میکنه تویی نه من ادامه دارد... نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت36 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امیر: بله ولی اگه یه بار دیگه تو این وضع ببینمتون مطمئن با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 منصور حالت عصبی به خودش گرفت و گفت: تو هم سعی کن با من در نیفتی بچه کوچولو شایسته با لبخند تمسخر امیزي گفت: حالا خواهی دید این کوچولو چه جوري دودمانتو به باد میده از ماشین پیاده شد و درو محکم بهم کوبید و خودش هم نمیدونست چرا اون حرفا رو به منصور زده و این همه جرات و جسارت از کجا توش به وجود اومده بود فقط میدونست باید از شکوفه دفاع کنه امیر حسین در حالی که توي خونه راه میرفت و عصبی شقیقه ها رو فشار میداد با خودش کلنجار میرفت و سعی داشت حرفایی که امروز شنیده بود رو از یادش ببره ولی اخه امکان نداشت زندگی و ابروي چهل ساله ي باباش در میون بود نمیتونست به خاطر خود خواهی خودش زندگی اونا رو نابود کنه ترجیح میداد به جاي خواهرش اون از خودش بگذره ولی خیلی سخت بود خیلی *** رها بی حوصله به سمت خونه برمیگشت که سر کوچه شون با غلام رو به رو شد غلام با اون سر کچل و هیکل گنده و دهان و بدنی که همیشه بوي تعفن میداد جلوي راهش سبز شد غلام: به به خانومی بالاخره برگشتی از محله هاي از ما بهترون دوره رها گشتی زد و عطرشو با لذت بو کشید و گفت: اوم چه قدر خوشبویی دوست دارم بغلت کنم رها با نفرت خودشو کنار کشید و گفت: گم شو مرتیکه ي عوضی حالم ازت بهم میخوره غلام عصبی شد و با حالت تهدید گفت: عیب نداره خانوم خانوما بتازون تا جایی که میتونی ولی بترس از اون روزي که براي من بشی اونوقت تلافی تمام این روزا رو سرت در میارم رها پوزخندي زد و گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه خوابشو ببینی دستت به من برسه غلام: باشه زبون دراز به بابات بگو یه ماهه دیگه از مهلتش مونده و اگه نتونه پولشو پرداخت کنه من جاش تو رو برمیدارم رها فحشی زیر لب بهش داد و ازش دور شد ولی نگرانی همه ي وجودش رو گرفت در حال حاظر 3 تومن دیگه براي پس دادن طلب کم داشتن با خودش فکر کرد باید تا اخر ماه دیگه بتونه پول بیشتري در بیاره چون اصلا دلش نمیخواست دست غلام بهش برسه رها وارد خونه شد مادرش کنار حوض نشسته بود و تو اون سرماي تقریبی در حال شستن لباسا بود و پدرشم هم طبق معمول پاي بساط منقل حرفی نزد فقط با نفرت به سمت اتاقش رفت و با خودش زمزمه کرد کاش بشه هر چه زودتر از این خونه ي متروك خلاص بشم فکر غلام خیلی ازارش میداد پدرش سال پیش ازش 4 تومن قرض کرده بود مرتیکه ي نزول خور کلی روش کشیده بود و چند برابرشو میخواست و انقدر خوش اشتها بود که به پدر رها گفته بود حاظره جاي بدهیش رها رو برداره البته هنوز باباش کنار نیومده بود ولی نبود تو بی موادي اونو رو هم نفروشه ادامه دارد... نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت37 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 منصور حالت عصبی به خودش گرفت و گفت: تو هم سعی کن با من در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امیر حسین حسابی تو فکر فرو رفته بود یاد دیروز افتاد هنوز نتونسته بود درست تصمیم بگیره از وضعیتی که براش به وجود اومده بود خیلی ناراضی بود ولی نمیتونست به راحتی و به خاطر خود خواهی خودش خانواده ش از بین بره دیروز توي اداره بود که حاجی نفیسی بهش زنگ زده بود و ازش خواسته بود که بعد الظهر یه سر به حجره ش بره خودشم نمیدونست چی کارش داره توي حجره ي حاجی نشسته بود که حاجی سر حرفو باز کرد و امیر فهمید قضیه از چه قراره 6ماهه پیش باباش تو مرز ورشکستگی بود که همین حاجی نفیسی دستشو گرفت و نزاشت بود که زندگیشون نابود بشه اون موقع چه قدر دعاش کرده بودن ولی الان با حرفاش فهمیده بود که سلام گرگ بی طمع نیست حاجی بعد کلی مقدمه چینی بهش گفته بود بالاخره هر قرض گرفتنی یه پس دادنی داره امیر که منظورشو سریع گرفته بود گفت: چشم حق با شماست با پدر صحبت میکنم توي اسرع وقت بهتون برگردونه حاجی: ولی امیر خان من فکر میکنم اگه ما با هم فامیل بشیم دیگه نیازي به برگشت پول نیست امیر: منظورتونو متوجه نمیشم؟ حاجی: دیگه نیازي نیست توضیح بدم من سر بسته خواسته ي خودم و تنها شرط پس نگرفتن پولمو گفتم خود دانی امیر واقعا مات و مبهوت مونده بود و اصلا سر از کار این مر در نمی اورد میدونست الان وضعشون یه جوریه که همه ي زندگیشونم بفروشن نمیتونن قرضشو پس بدن از طرف دیگه دلش نمیخواست پدرش از قضیه چیزي بفهمه که عملا بشکنه و مطمئنن هم دلش نمیخواست زینب رو به پسراي حاجی بده چون زیاد ازشون خوشش نمیومد تنها راه باقی مونده ش ازدواج با دختري بود که واقعا نمیدونست چهره ي واقعیش و شخصیت واقعیش چیه؟ ؟ *** شایسته توي کافی شاپ نشسته بود تا براي اخرین بار کامی رو ببینه و باهاش کات کنه فرزین هم با دختري که تازه باهاش اشنا شده بود وارد همون کافی شاپ شد بعد چند دقیقه به دختري که ارایش غلیظی داشت ولی شباهت خارق العاده اي با شایسته داشت خیره شد یک درصد هم احتمال نمیداد که اون خواهرش باشه زوم روي دختره موبایلشو برداشت و شماره ي شایسته رو گرفت صداي زنگ موبایل شایسته توي فضاي کافی شاپ پیچید و شایسته با دیدن اسم فرزین یکمی خودشو جمع و جور کرد و با اضطراب جواب داد شایسته: سلام داداش خوبید فرزین با شنیدن صداش و مطمئن شدنش قطع کرد ادامه دارد... نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت38 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امیر حسین حسابی تو فکر فرو رفته بود یاد دیروز افتاد هنوز ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فرزین توي سکوت فقط به دختري نگاه میکرد که نمیتونست باور کنه که خواهرشه ولی بود نیم نگاهی به دختري که رو به روش با یه لبخند ژکوند نشسته بود کرد نا خود اگاه اهی کشید و یاد حرف دوستش محمد افتاد همیشه بهش میگفت تو که هر روز با یه دختر میگردي اگه یه روز ناموس خودتم با یه نفر دیگه دیدي نباید غیرتی بشی و اون روز فرزین بهش خندیده بود و توي تصوراتش حتی یک درصد هم نمیتونست احتمال بده شایسته رو با یه نفر ببینه دختر: وا فرزین چیه به چی زل زدي؟ فرزین همون طور که همه ي حواسش یه شایسته بود گفت: هان؟ هیچی همین جام پیش شما *** شایسته رو به کامی گفت: خوب به هر حال ما دوستاي خوبی براي هم بودیم و امیدوارم خوشبخت بشی خوب کاري با من نداري کامی خندید و با خوشرویی دستشو به سمتش گرفت و گفت: با این که خیلی زود داري کات میکنی ولی هر جور که تو مایل باشی همون کارو انجام میدیم شایسته نگاهی بهش کرد و گفت: هنوز عادت نکردي من دست نمیدم؟ اوکی پس خدانگهدارت باشه از جاش بلند شد و به سمت در کافی شاپ رفت فرزین هم سراسیمه از جاش پا شد و رو به دختر گفت: ببخشید گلاره من باید زود برم یه مشکلی پیش اومده من بعد میبینمت فعلا باي گلاره: وا فرزین یعنی که چی کجا؟ سریع به سمت ماشینش رفت و سوار شد شایسته با بی خیالی همیشگیش و در حالی که مانتوي ابی کاربنیش تنش بود و شال ابیشو با بی قیدي روي سرش بود و کولشو روي شونش جا به جا کرد که یه ماشین به سرعت جلوي پاش ترمز زد سرشو بالا اورد تا فحش هایی که اماده کرده بود رو نثار راننده کنه که با دیدن فرزین به معنی واقعی کپ کرد از ترس نمیتونست حتی اب دهنشو قورت بده مات و مبهوت به صورت قرمز و رگ گردن بیرون زده ش نگاه میکرد فرزین در حالی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه که داد نزنه گفت: سوار شو شایسته انگار زیر پاش قیر پاشیده بودن اصلا نمیتونست از جاش تکون بخوره فرزین: اون روي سگ منو بالا نیار خودت که میدونی اگه پیاده بشم جلوي این همه ادم لهت میکنم بیا سوار شو با قدماي لرزون به سمت ماشین رفت و سوار شد بی اختیار شالشو جلو کشید و خودشو توي صندلی جمع کرد نمیدونست فرزین از کجا پیداش کرده بود فرزین نیش خندي زد و با عصبیت گفت: تیریپ جدید مبارك! چشم حاجی نفیسی روشن چشم پسراش روشن با این دختر تربیت کردنشون ادامه دارد... نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت39 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 فرزین توي سکوت فقط به دختري نگاه میکرد که نمیتونست باور کن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته ساکت یه گوشه نشسته بود اصلا جرات حرف زدن نداشت ولی بی اختیار یاد اون روزي که توي مهمونی فرزین رو تو اتاق با یه زن دیده بود افتاد داشت جرم خودشو با جرم اون میسنجید اون فقط دلش میخواست ازاد باشه تو همه چی تو مدل پوشش و روابطش و ... ولی فرزین خیلی راحت با دختراي مختلف میچرخید حاجی هم حرفی نمیزد ته دلش با خودش زمزمه کرد: اره خوب اون پسره و ازاده هر کاري بکنه ولی من دخترم و باید طبق اصول بردگی که برام تعیین کرده بودن زندگی کنم فرزین: چیه لال شدي قبلا بلبل زبون تر بودي؟ بعد بی هوا با پشت دست توي صورت شایسته کوبید و گفت: خجالت نکشیدي این رژلب قرمزو مالیدي؟ بعد خنده ي عصبی کرد و گفت: تو اصلا نمیدونی خجالت چی هست؟ شایسته دستشو جلوي دهنش گرفت تا خونش رو زمین نچکه ولی دلش بیشتر از لبش میسوخت کاش حداقل یه نفر این حرفا رو بهش میزد که هر روزشو با یه نفر سیر نکرده بود فرزین با عصبانیت به سمت خونه میروند از بین ماشینا با بی دقتی و ناشی گري لایی میکشید فرزین: الان با این قیافه میبرمت پرتت میکنم تو خونه تا حاج خانم دسته گلشو تحویل بگیره جلوي در خونه نگه داشت و رو به شایسته گفت: گم شو پایین شایسته با ترس از ماشین پیدا شد و با قدماي لرزون به سمت خونه رفت اصولا فرزین همیشه هم ارومتر از فرهاد بود هم کمتر کار به کار شایسته داشت به لحظه اي فکر میکرد که حاجی بابا و فرهاد تو این وضع ببیننش تنش نا خود اگاه لرزید فرزین به سمتش اومد و با پشت دست محکم به سمت خونه هولش داد درو باز کرد و مادرش رو صدا کرد فرزین: مامان خانم حاج خانم کجایید؟ بیا تحویل بگیر دسته گلتو محبوبه خانم با سرعت خودشو به جلوي در رسوند و با دیدن شایسته توي اون وضعیت محکم به صورتش کبوند و گفت: خدا مرگم بده دختره ي چشم سفید این چه وضعشه فرزین دور خونه راه میرفت و گفت: میبینی مامان امروز پیش یه پسر مچشو گرفتم بیا اینم از فکراي بی جاي عمو من همون روزي که این اشغال دانشگاه قبول شد گفتم دخترو چه به درس خوندن شوهرش بدید بره از اولم چشم و گوش این میجنبید چند بار گفتم بهتون بیشتر مواظبش باشید حالا تحویل بگیر مادر من ادامه دارد... نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت40 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته ساکت یه گوشه نشسته بود اصلا جرات حرف زدن نداشت ولی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محبوبه خانم با گریه روي زمین نشست و گفت: واي خدا خاك بر سر شدیم بعد یه عمر ابرو داري یه الف بچه ابرومونو برد حالا چه جوري جلوي حاجی سر بلند کنم؟ حقمه بزنه تو سرم و بگه خاك بر سرت با این بچه تربیت کردنت شایسته با خودش فکر میکرد این همیشه براش جاي تعجب بوده که چرا باباش تربیت رو فقط مختص مادر میدونست در صورتی که خودش توي تربیت نقش بیشتري داشت فرزین گوشی رو برداشت و با کلی بد و بیراه از فرهاد خواست که بیاد خونه فرهاد خیلی زود خودشو به خونه رسوند و با دیدن شایسته اخماش به شدت تو هم رفت و داد زد: این چرا این شکلیه؟ فرزین پوزخندي زد و گفت: ماشالا به غیرت جنابعالی که خواهرتون تو کافی شاپ با یه پسره ي بی همه چیز بگه و بخنده فرهاد تقریبا داد زد و گفت: چی؟ داري چی میگی تو معلوم هست؟ فرزین: خودم مچشو گرفتم دیگه محاکمه ها تقریبا تموم شد و کار به جاهاي تنبیه ش کشید فرهاد به سمتش کرد و دستشو گرفت و کشون کشون به سمت اتاق برد و داد زد: بهت گفته بودم اگه زیر ابی بري خودم خفت میکنم با ابروي ما بازي میکنی؟ زندت نمیزارم فقط خدا میدونست که شایسته تا شب چه دردي کشید انقدر نوبتی از جفتشون کتک خورده بود که اگه وساطتت محبوبه خانم و التماساش نبود بعید میدونست زنده بمونه تا شب که حاجی اومد شایسته گوشه ي اتاق تقریبا مثل مرده ها افتاده بود مادرش دزدکی براش قرص مسکن اورده بود ولی اخه مگه بدن نحیف و لاغر اون چه قدر توان و گنجایش داشت؟ هردو تا پسرا حداقل دو برابر هیکل شایسته رو داشتن مشت و لگداي که خورده بود دردش خیلی کم تر از طعنه ها و تهمتایی بود که بهش میزدن از یاداوریش چشماش که الان دیگه باز نمیشد پر از اشک میشد فرهاد دائما بهش فحش میداد و متهمش میکرد به هرزگی ولی اون اجازه نداده بود دست هیچ پسري بهش بخوره درسته ارمان هاي خانوادشو رو زیر پا گذاشته بود ولی اونم یه انسان بود و حق انتخاب داشت با خودش فکر میکرد خداوند با اون همه بزرگی و جلال و عظمتش به انسان قدرت انتخاب میده پس چرا این انسان هاش هستند که این وسط کاسه ي داغ تر از اش شدنو و میخوان خواستشونو به زور تحمیل کنن کار به جایی کشید که فرزین خیلی صریح رو به مادرش گفت بود که فردا باید ببرنش دکتر و گواهیشو براش بیارن و اگه شایسته لکه ي ننگشون شده باشه بی برو و برگرد میکشنش شب حاجی کلید رو تو در انداخت و وارد شد تو فکر خودش حسابی غرق بود امروز حاجی رسولی اومده بود حجره ش تا در مورد خرج براي محرم صحبتاشونو بکنن ادامه دارد... نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت41 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 محبوبه خانم با گریه روي زمین نشست و گفت: واي خدا خاك بر سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خبر بهش رسیده بود که حاج فتاح قراره علاوه بر غذا کلی مخلفات دیگه هم بده و از این حرفا با خودش فکر کرد هر جوري که بشه باید از اون بیشتر خرج کنه و سنگ تموم بزاره تو همین فکر بود که با قیافه ي اخمو و درب و داغون فرهاد و فرزین که مثل برج زهر مار روي مبل نشسته بودن مواجه شد سرشو برگردوند و با تعجب به محبوبه خانم نگاهی انداخت با دیدن چشماي قرمز و صورت قرمزش که معلوم بود کلی بهشون زده گفت: سلام چه خبره اینجا؟ همه سلام کوتاهی کردن ولی هیچ کس جرات گفتن واقعیت رو نداشت و همه سکوت کرده بودن محبوبه خانم به سمت همسرش اومد و گفت: سلام حاج اقا چشمم کف پاتون خسته نباشید بدید من کتتونو اویزون کنم کتشو به دستش داد و گفت: محبوبه میگم چی شده چرا پسرا انقدر عصبانین؟ باز این شایسته ي سرتق چی کار کرده؟ محبوبه خانم سرشو پایین انداخت انگار هم به دنیا اوردن بچه ها هم تربیت همه چی پاي اون بود با شرمندگی و صدایی لرزون گفت: اقا من شرمنده ي گل روتونم این دختره منو جلوي شما شرمسار کرد حاجی با عصبانیت رو به پسرا گفت: د میگم چه خبره؟ ابرومون رفته؟ چه کرده این دختره با ما؟ فرزین به سمتش اومد و گفت: حاجی شما بشینید براي قلبتون استرس خوب نیست من براتون میگم بعد رو مادرش گفت: مامان یه شربت بهار نارنج براي بابا بیارید اعصابش اروم بشه سر بسته ماجرا رو براش تعریف کرد البته خیلی کوتاه و مختصر خودش میدونست از صبح به اندازه ي کافی شایسته کتک خورده و اگه میگفت که توي کافی شاپ با یه پسر مچشو گرفته امشب حکم مرگ خواهرشو صادر کرده بود هر حرفی که فرزین میزد اخم صورت حاجی درهم تر میشد و با عصبانیت بیشتري نگاهش میکرد اخر حرفاش از جاش بلند شد و با نگاهی شماتت بار و داد بلندي گفت: خاك بر سر بی غیرت شما دو تا بکنن پس حواس شما کدوم قبرستونی بود هان؟ با سرعت به سمت اتاق شایسته رفت و زیر لب تکرار میکرد: با ابروي من بازي میکنه؟ به خدا میکشمش محبوبه خانم از ترس جرات نداشت کاري بکنه میترسید که خودش هم از خشم حاجی در امان نمونه و پرده هاي حرمت و احترام بینشون جلوي بچه ها از بین بره به سمت فرزین رفت و با التماس گوشه ي لباسشو گرفت و گفت: مادر الاهی فدات بشم اون بچه از صبح داره کتک میخوره دست حاجی بهش برسه میکشدش تو رو خدا برو ارومش کن فرزین در حالی که از زور سر درد زیاد شقیقه هاشو ماساژ میداد گفت: نگران نباش در اتاقشو قفل کردم حاجی دسته ي درو گرفت و خواست که درو باز کنه و باز نشد ادامه دارد... نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت42 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خبر بهش رسیده بود که حاج فتاح قراره علاوه بر غذا کلی مخلفا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته با شنیدن صداي باباش بی اختیار از در فاصله گرفت و خودشو به دیوار چسبوند هرچی دعا و ذکر و نیایش بلد بود خوند تا دیگه کتک نخوره میدونست توانش حداقل براي امروز تموم بود حاجی: چرا این در لعنتی باز نمیشه؟ اهاي دختره ي چشم سفید خوب جواب اعتماد و اطمینان منو دادي چی برات کم گذاشته بودم لعنتی؟ مگه دستم بهت نرسه زندت نمیزارم با ابروي من بازي میکنی؟ لهت میکنم از تو گنده تراش نتونستن با نفیسی در بیفتن تو یه الف بچه میخواي منو نابود کنی؟ کور خوندي فرزین به سمتش اومد و گفت: حاجی من و فرهاد از صبح تا الان به اندازه ي کافی تنبیه ش کردیم براش برنامه داریم من خودم ادم شده و سر به راه شده تحویلت میدمش بیا بشینید رو مبل یه چاره اي بکنیم و شایسته توي اتاقش اروم اشک میریخت به ارزوهاش که نابود شده بودن فکر میکرد اون 6 ترم از دانشگاهشو خونده بود ولی میدونست ادامه ي تحصیلش یه ارزوي محال بود و زیر لب زمزمه میکرد: برام محبت کم گذاشتی حاجی من خیلی کم تر از اونم که با تو و پسرات در بیفتم میدونم که نابودم میکنید شما خود خواه ترین موجودات روي زمین هستید حاجی روي مبل نشسته بود و عمیقا توي فکر رفته بود نمیدونست باید چی کار کنه سر محبوبه غر بزنه شایسته رو بزنه یا با پسرا دعوا کنه؟ ولی کاري که نباید میشد اتفاق افتاده بود و با داد و بیداد چیزي حل نمیشد فرهاد: به نظر من تا اقتضاح بزرگتري بالا نیمده باید یه کاري کنیم ازدواج کنه فرزین و حاجی بهش نگاه کردن و تو فکر رفتن جرقه تو ذهن حاجی زده شد چند روز دیگه موعد چک صدرایی بود و میدونست اون در حال حاظر پولی نداره که بهش بده از پسرش خیلی خوشش اومده بود و سعی داشت با مراودات بیشتر راهو براي ازدواج شایسته و امیر حسین باز کنه ولی الان دیگه فرصت نبود باید تا قبل از اینکه اتفاق دیگه یا به قول فرهاد گند کاري دیگه اي بالا میومد اونا رو با هر ترفندي شده وادار به این ازدواج کنه چی بهتر از این؟ سکوت معنا دار امیر نمیتونست حاجی رو قانع کنه که از سر رضایت روزه ي سکوت گرفته چون اخم هاي درهمش یه چیز دیگه اي میگفت *** شایسته گوش اتاقش کز کرده بود و به عکسش توي ایینه ي رو به رو خیره شده بود با خودش فکر میکرد از صورتش چی مونده؟ زیر چشمش کبود روي گونه هاش جاي سیلی لبایی که پاره شده بود و بدنی که بهتر بود راجبع بهشون اصلا فکر نکنه دلش پر از فریاد هاي خاموش شده بود تو حال خودش بود که در اتاق باز شد و فرزین با قیافه ي جدي و پر از اخمش وارد اتاق شد ادامه دارد... نویسنده: fereshte69