eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
95 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت‌34 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 این شد ریا جلوي خلق خدا من از این بدم میاد بعدم انگار که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 و بعد تشکر و تعارفات معمول رفت و شایسته مات اون همه سادگی هنوز مونده بود بله تنها کسی که ریا نکرد خانم صدرایی بود و ته دلش براش احترام زیادي قائل شد *** رها کنار خیابون وایستاده بود و دنبال کیس مناسب براي تیغ زنی خودش میگشت یه مانتو کوتاه و فوق العاده جذب قرمز تنش بود و با ارایش قرمز غلیظ نگاهی به ماشین هایی که جلوي پاش ترمز میزدن و صاحباشون میکرد و تو ذهنش انالیزشون میکرد در حال انتخاب بود که با دیدن ماشین گشت خودشو جمع و جور کرد و شروع به فیلم بازي کردن کرد پسر داخل ماشین: خوشگله سوار نمیشی؟ بپر بالا باهم کنار میایم ها شایسته با زیرکی تموم کیفشو به ماشین کوبوند و گفت: مزاحم نشو اقا پسر: عصبانیتتم قشنگه خانومی ماشین گشت بدون اژیر کنار ماشینش ایستاد و امیر حسین با همون اخم و هیبت همیشگیش بیرون اومد و به حرفاي پسر گوش داد پسر: بیا دیگه جیگرتو بخورم من فدات بشم الهی بابا چه نازي داري امیر حسین: تموم شد؟ پسر با لودگی به سمت مقابلش برگشت و با دیدن امیر و ماشین پلیس در جا خشکش زد پسر: سلام جناب سروان خوبید؟ خسته نباشید راستش من میخواستم خانومو برسونم کسی مزاحمش نشه امیر: عجب پس شما حافظ ناموس مردمید؟ پسر: با اجازتون امیر اخم غلیظی کرد و قبل از اینکه بخواد کاري بکنه پسره از فرصت استفاده کرد و پاشو رو گاز گذاشت و به حساب خودش فرار کرد رها: اوا جناب سروان در رفت که؟ امیر: نگران نباشید شماره ي ماشینشو برداشتیم تو چهره ي دختر دقیق شد و زیر اون همه ارایش بالاخره شناختش همون دختري بود که باهاش تصادف کرده بود از دیدن دختر تو اون وضع ناخوداگاه عصبانی تر شد و با خشم گفت: این چه وضع لباس پوشیدنه خانم؟ شما خودتون باعث میشید براتون مزاحمت ایجاد بشه رها که توي نگاه اول کامل امیر حسین رو شناخته بود گفت: وا جناب سروان حرفا میزنید من که نمیتونم جلوي چشم چرونیه این جور ادما رو بگیرم؟ اونا چشماشونو جمع کنن ادامه دارد... نویسنده: fereshte69