﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت34 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 این شد ریا جلوي خلق خدا من از این بدم میاد بعدم انگار که
#رمان_گشتارشاد
#پارت35
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و بعد تشکر و تعارفات معمول رفت
و شایسته مات اون همه سادگی هنوز مونده بود بله تنها کسی که ریا نکرد خانم صدرایی بود و ته دلش براش احترام زیادي
قائل شد
***
رها کنار خیابون وایستاده بود و دنبال کیس مناسب براي تیغ زنی خودش میگشت یه مانتو کوتاه و فوق العاده جذب قرمز تنش
بود و با ارایش قرمز غلیظ
نگاهی به ماشین هایی که جلوي پاش ترمز میزدن و صاحباشون میکرد و تو ذهنش انالیزشون میکرد در حال انتخاب بود که با
دیدن ماشین گشت خودشو جمع و جور کرد و شروع به فیلم بازي کردن کرد
پسر داخل ماشین: خوشگله سوار نمیشی؟ بپر بالا باهم کنار میایم ها
شایسته با زیرکی تموم کیفشو به ماشین کوبوند و گفت: مزاحم نشو اقا
پسر: عصبانیتتم قشنگه خانومی
ماشین گشت بدون اژیر کنار ماشینش ایستاد و امیر حسین با همون اخم و هیبت همیشگیش بیرون اومد و به حرفاي پسر
گوش داد
پسر: بیا دیگه جیگرتو بخورم من فدات بشم الهی بابا چه نازي داري
امیر حسین: تموم شد؟
پسر با لودگی به سمت مقابلش برگشت و با دیدن امیر و ماشین پلیس در جا خشکش زد
پسر: سلام جناب سروان خوبید؟ خسته نباشید راستش من میخواستم خانومو برسونم کسی مزاحمش نشه
امیر: عجب پس شما حافظ ناموس مردمید؟
پسر: با اجازتون
امیر اخم غلیظی کرد و قبل از اینکه بخواد کاري بکنه پسره از فرصت استفاده کرد و پاشو رو گاز گذاشت و به حساب خودش
فرار کرد
رها: اوا جناب سروان در رفت که؟
امیر: نگران نباشید شماره ي ماشینشو برداشتیم
تو چهره ي دختر دقیق شد و زیر اون همه ارایش بالاخره شناختش همون دختري بود که باهاش تصادف کرده بود
از دیدن دختر تو اون وضع ناخوداگاه عصبانی تر شد و با خشم گفت: این چه وضع لباس پوشیدنه خانم؟ شما خودتون باعث
میشید براتون مزاحمت ایجاد بشه
رها که توي نگاه اول کامل امیر حسین رو شناخته بود گفت: وا جناب سروان حرفا میزنید من که نمیتونم جلوي چشم چرونیه
این جور ادما رو بگیرم؟ اونا چشماشونو جمع کنن
ادامه دارد...
نویسنده: fereshte69