eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
95 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشت‌ارشاد #پارت36 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امیر: بله ولی اگه یه بار دیگه تو این وضع ببینمتون مطمئن با
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 منصور حالت عصبی به خودش گرفت و گفت: تو هم سعی کن با من در نیفتی بچه کوچولو شایسته با لبخند تمسخر امیزي گفت: حالا خواهی دید این کوچولو چه جوري دودمانتو به باد میده از ماشین پیاده شد و درو محکم بهم کوبید و خودش هم نمیدونست چرا اون حرفا رو به منصور زده و این همه جرات و جسارت از کجا توش به وجود اومده بود فقط میدونست باید از شکوفه دفاع کنه امیر حسین در حالی که توي خونه راه میرفت و عصبی شقیقه ها رو فشار میداد با خودش کلنجار میرفت و سعی داشت حرفایی که امروز شنیده بود رو از یادش ببره ولی اخه امکان نداشت زندگی و ابروي چهل ساله ي باباش در میون بود نمیتونست به خاطر خود خواهی خودش زندگی اونا رو نابود کنه ترجیح میداد به جاي خواهرش اون از خودش بگذره ولی خیلی سخت بود خیلی *** رها بی حوصله به سمت خونه برمیگشت که سر کوچه شون با غلام رو به رو شد غلام با اون سر کچل و هیکل گنده و دهان و بدنی که همیشه بوي تعفن میداد جلوي راهش سبز شد غلام: به به خانومی بالاخره برگشتی از محله هاي از ما بهترون دوره رها گشتی زد و عطرشو با لذت بو کشید و گفت: اوم چه قدر خوشبویی دوست دارم بغلت کنم رها با نفرت خودشو کنار کشید و گفت: گم شو مرتیکه ي عوضی حالم ازت بهم میخوره غلام عصبی شد و با حالت تهدید گفت: عیب نداره خانوم خانوما بتازون تا جایی که میتونی ولی بترس از اون روزي که براي من بشی اونوقت تلافی تمام این روزا رو سرت در میارم رها پوزخندي زد و گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه خوابشو ببینی دستت به من برسه غلام: باشه زبون دراز به بابات بگو یه ماهه دیگه از مهلتش مونده و اگه نتونه پولشو پرداخت کنه من جاش تو رو برمیدارم رها فحشی زیر لب بهش داد و ازش دور شد ولی نگرانی همه ي وجودش رو گرفت در حال حاظر 3 تومن دیگه براي پس دادن طلب کم داشتن با خودش فکر کرد باید تا اخر ماه دیگه بتونه پول بیشتري در بیاره چون اصلا دلش نمیخواست دست غلام بهش برسه رها وارد خونه شد مادرش کنار حوض نشسته بود و تو اون سرماي تقریبی در حال شستن لباسا بود و پدرشم هم طبق معمول پاي بساط منقل حرفی نزد فقط با نفرت به سمت اتاقش رفت و با خودش زمزمه کرد کاش بشه هر چه زودتر از این خونه ي متروك خلاص بشم فکر غلام خیلی ازارش میداد پدرش سال پیش ازش 4 تومن قرض کرده بود مرتیکه ي نزول خور کلی روش کشیده بود و چند برابرشو میخواست و انقدر خوش اشتها بود که به پدر رها گفته بود حاظره جاي بدهیش رها رو برداره البته هنوز باباش کنار نیومده بود ولی نبود تو بی موادي اونو رو هم نفروشه ادامه دارد... نویسنده: fereshte69