فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
#صلواتخاصهامامرضاعلیهالسلام
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.
#تربیت_دینی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــرَج
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت35 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 و بعد تشکر و تعارفات معمول رفت و شایسته مات اون همه سا
#رمان_گشتارشاد
#پارت36
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امیر: بله ولی اگه یه بار دیگه تو این وضع ببینمتون مطمئن باشید توبیخ بدتري براتون در نظر گرفته میشه حالا هم اینجا دیگه
واي نستید
سوار ماشینش شد و به سرباز اشاره کرد که حرکت کنه
رها مات و مبهوت این همه هیبت بود و بی اختیار گفت: غیرتت تو حلقم اقا پلیسه ي جذاب
شایسته از دانشگاه به سمت خونه برمیگشت امروز اصولا حال تغیر چهره ام نداشت
از اون روز که کامی اون حرفا رو بهش زده بود یه حس عجیب و غریبی داشت حوصله ي هیچ چیزو هیچ کاري رو نداشت
خواست کلید رو توي در بندازه که صداي خنده و شادي شکوفه و منصور به گوشش خورد
منصور: قربونت برم عزیزم من عاشقتم خانومی تو به من کمک نکنی کی بکنه؟
شکوفه: خیلی بدي اصلا تو انگار منو به خاطر پول بابام گرفتی
منصور: باشه اگه اینجوري فکر میکنی اصلا نمیخوام حرفی بزنی خداحافظ
شکوفه: منصور بد نشو دیگه شوخی کردم باشه عزیزم خیالت راحت میگم به حاجی
سریع خودشو از جلوي در دور کرد و منتظر وایستاد تا منصور سوار ماشینش بشه
وقتی سوار شد سریع به سمت ماشین رفت درو باز کرد و بدون هیچ حرفی سوار شد
منصور با تعجب بهش نگاه کرد و گفت: ببخشید شایسته خانم چیزي شده؟
شایسته همون طور که نگاهش به رو به رو بود گفت: به نفعتونه راه بیفتید اینجا صورت خوشی نداره اگه کسی ببینه
منصور سري تکون داد و راه افتاد شایسته با همون لحن قاطع و جدیش گفت: ببین اقاي نسبتا محترم بزار روشنت کنم خوب
داري خواهر ما رو خر میکنی و بابامونم میچاپی ولی دیگه تموم شد
منصور: منظورت چیه؟
شایسته گوشیشو از کیفش در اورد و عکس هایی که اون روز گرفته بود رو رو به روش گرفت
منصور ماشینو کنار زد و با تعجب و البته کمی نگرانی به عکس ها خیره شد
منصور: اینا رو از کجا اوردي؟
شایسته: بماند ولی اینو بدون امارت توي دستمو اقا اگه یه بار دیگه فقط یه بار دیگه دست از پا خطا کنی اونوقت این عکس
ها میرسه دست شکوفه و صد البته حاجی و برادرام
منصور بعد اتمام حرف شایسته زد زیر خنده طوري که اصلا نمیتونست خندشو کنترل کنه
منصور: تو با خودت چی فکر کردي بچه جون؟ مثلا میخواي منو بترسونی اخه؟ اینو بدون حرف من پیش خانوادت خیلی
بیشتر از تو برو داره و بعد هم اینکه برو اول ته و توي زندگی حاجی و داداشاتو در بیار بعد بیا به من گیر بده
شایسته در ماشینو باز کرد و مطمئن گفت: شما کارتو تکرار کن و من هم به شکوفه میگم بعدشم مطمئنم اون کسی که ضرر
میکنه تویی نه من
ادامه دارد...
نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت36 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امیر: بله ولی اگه یه بار دیگه تو این وضع ببینمتون مطمئن با
#رمان_گشتارشاد
#پارت37
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
منصور حالت عصبی به خودش گرفت و گفت: تو هم سعی کن با من در نیفتی بچه کوچولو
شایسته با لبخند تمسخر امیزي گفت: حالا خواهی دید این کوچولو چه جوري دودمانتو به باد میده
از ماشین پیاده شد و درو محکم بهم کوبید و خودش هم نمیدونست چرا اون حرفا رو به منصور زده و این همه جرات و
جسارت از کجا توش به وجود اومده بود فقط میدونست باید از شکوفه دفاع کنه
امیر حسین در حالی که توي خونه راه میرفت و عصبی شقیقه ها رو فشار میداد با خودش کلنجار میرفت و سعی داشت حرفایی
که امروز شنیده بود رو از یادش ببره ولی اخه امکان نداشت
زندگی و ابروي چهل ساله ي باباش در میون بود نمیتونست به خاطر خود خواهی خودش زندگی اونا رو نابود کنه ترجیح میداد
به جاي خواهرش اون از خودش بگذره ولی خیلی سخت بود خیلی
***
رها بی حوصله به سمت خونه برمیگشت که سر کوچه شون با غلام رو به رو شد
غلام با اون سر کچل و هیکل گنده و دهان و بدنی که همیشه بوي تعفن میداد جلوي راهش سبز شد
غلام: به به خانومی بالاخره برگشتی از محله هاي از ما بهترون
دوره رها گشتی زد و عطرشو با لذت بو کشید و گفت: اوم چه قدر خوشبویی دوست دارم بغلت کنم
رها با نفرت خودشو کنار کشید و گفت: گم شو مرتیکه ي عوضی حالم ازت بهم میخوره
غلام عصبی شد و با حالت تهدید گفت: عیب نداره خانوم خانوما بتازون تا جایی که میتونی ولی بترس از اون روزي که براي
من بشی اونوقت تلافی تمام این روزا رو سرت در میارم
رها پوزخندي زد و گفت: شتر در خواب بیند پنبه دانه خوابشو ببینی دستت به من برسه
غلام: باشه زبون دراز به بابات بگو یه ماهه دیگه از مهلتش مونده و اگه نتونه پولشو پرداخت کنه من جاش تو رو برمیدارم
رها فحشی زیر لب بهش داد و ازش دور شد ولی نگرانی همه ي وجودش رو گرفت در حال حاظر 3 تومن دیگه براي پس
دادن طلب کم داشتن
با خودش فکر کرد باید تا اخر ماه دیگه بتونه پول بیشتري در بیاره چون اصلا دلش نمیخواست دست غلام بهش برسه
رها وارد خونه شد مادرش کنار حوض نشسته بود و تو اون سرماي تقریبی در حال شستن لباسا بود و پدرشم هم طبق معمول
پاي بساط منقل
حرفی نزد فقط با نفرت به سمت اتاقش رفت و با خودش زمزمه کرد کاش بشه هر چه زودتر از این خونه ي متروك خلاص
بشم
فکر غلام خیلی ازارش میداد پدرش سال پیش ازش 4 تومن قرض کرده بود مرتیکه ي نزول خور کلی روش کشیده بود و
چند برابرشو میخواست و انقدر خوش اشتها بود که به پدر رها گفته بود حاظره جاي بدهیش رها رو برداره
البته هنوز باباش کنار نیومده بود ولی نبود تو بی موادي اونو رو هم نفروشه
ادامه دارد...
نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت37 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 منصور حالت عصبی به خودش گرفت و گفت: تو هم سعی کن با من در
#رمان_گشتارشاد
#پارت38
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امیر حسین حسابی تو فکر فرو رفته بود یاد دیروز افتاد هنوز نتونسته بود درست تصمیم بگیره از وضعیتی که براش به وجود
اومده بود خیلی ناراضی بود ولی نمیتونست به راحتی و به خاطر خود خواهی خودش خانواده ش از بین بره
دیروز توي اداره بود که حاجی نفیسی بهش زنگ زده بود و ازش خواسته بود که بعد الظهر یه سر به حجره ش بره
خودشم نمیدونست چی کارش داره توي حجره ي حاجی نشسته بود که حاجی سر حرفو باز کرد و امیر فهمید قضیه از چه
قراره
6ماهه پیش باباش تو مرز ورشکستگی بود که همین حاجی نفیسی دستشو گرفت و نزاشت بود که زندگیشون نابود بشه اون
موقع چه قدر دعاش کرده بودن ولی الان با حرفاش فهمیده بود که سلام گرگ بی طمع نیست
حاجی بعد کلی مقدمه چینی بهش گفته بود بالاخره هر قرض گرفتنی یه پس دادنی داره
امیر که منظورشو سریع گرفته بود گفت: چشم حق با شماست با پدر صحبت میکنم توي اسرع وقت بهتون برگردونه
حاجی: ولی امیر خان من فکر میکنم اگه ما با هم فامیل بشیم دیگه نیازي به برگشت پول نیست
امیر: منظورتونو متوجه نمیشم؟
حاجی: دیگه نیازي نیست توضیح بدم من سر بسته خواسته ي خودم و تنها شرط پس نگرفتن پولمو گفتم خود دانی
امیر واقعا مات و مبهوت مونده بود و اصلا سر از کار این مر در نمی اورد میدونست الان وضعشون یه جوریه که همه ي
زندگیشونم بفروشن نمیتونن قرضشو پس بدن از طرف دیگه دلش نمیخواست پدرش از قضیه چیزي بفهمه که عملا بشکنه و
مطمئنن هم دلش نمیخواست زینب رو به پسراي حاجی بده چون زیاد ازشون خوشش نمیومد
تنها راه باقی مونده ش ازدواج با دختري بود که واقعا نمیدونست چهره ي واقعیش و شخصیت واقعیش چیه؟ ؟
***
شایسته توي کافی شاپ نشسته بود تا براي اخرین بار کامی رو ببینه و باهاش کات کنه
فرزین هم با دختري که تازه باهاش اشنا شده بود وارد همون کافی شاپ شد بعد چند دقیقه به دختري که ارایش غلیظی
داشت ولی شباهت خارق العاده اي با شایسته داشت خیره شد یک درصد هم احتمال نمیداد که اون خواهرش باشه زوم روي
دختره موبایلشو برداشت و شماره ي شایسته رو گرفت
صداي زنگ موبایل شایسته توي فضاي کافی شاپ پیچید و شایسته با دیدن اسم فرزین یکمی خودشو جمع و جور کرد و با
اضطراب جواب داد
شایسته: سلام داداش خوبید
فرزین با شنیدن صداش و مطمئن شدنش قطع کرد
ادامه دارد...
نویسنده: fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت38 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 امیر حسین حسابی تو فکر فرو رفته بود یاد دیروز افتاد هنوز ن
#رمان_گشتارشاد
#پارت39
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فرزین توي سکوت فقط به دختري نگاه میکرد که نمیتونست باور کنه که خواهرشه ولی بود نیم نگاهی به دختري که رو به
روش با یه لبخند ژکوند نشسته بود کرد نا خود اگاه اهی کشید و یاد حرف دوستش محمد افتاد همیشه بهش میگفت تو که هر
روز با یه دختر میگردي اگه یه روز ناموس خودتم با یه نفر دیگه دیدي نباید غیرتی بشی
و اون روز فرزین بهش خندیده بود و توي تصوراتش حتی یک درصد هم نمیتونست احتمال بده شایسته رو با یه نفر ببینه
دختر: وا فرزین چیه به چی زل زدي؟
فرزین همون طور که همه ي حواسش یه شایسته بود گفت: هان؟ هیچی همین جام پیش شما
***
شایسته رو به کامی گفت: خوب به هر حال ما دوستاي خوبی براي هم بودیم و امیدوارم خوشبخت بشی خوب کاري با من
نداري
کامی خندید و با خوشرویی دستشو به سمتش گرفت و گفت: با این که خیلی زود داري کات میکنی ولی هر جور که تو مایل
باشی همون کارو انجام میدیم
شایسته نگاهی بهش کرد و گفت: هنوز عادت نکردي من دست نمیدم؟ اوکی پس خدانگهدارت باشه
از جاش بلند شد و به سمت در کافی شاپ رفت
فرزین هم سراسیمه از جاش پا شد و رو به دختر گفت: ببخشید گلاره من باید زود برم یه مشکلی پیش اومده من بعد میبینمت
فعلا باي
گلاره: وا فرزین یعنی که چی کجا؟
سریع به سمت ماشینش رفت و سوار شد
شایسته با بی خیالی همیشگیش و در حالی که مانتوي ابی کاربنیش تنش بود و شال ابیشو با بی قیدي روي سرش بود و
کولشو روي شونش جا به جا کرد که یه ماشین به سرعت جلوي پاش ترمز زد
سرشو بالا اورد تا فحش هایی که اماده کرده بود رو نثار راننده کنه که با دیدن فرزین به معنی واقعی کپ کرد از ترس
نمیتونست حتی اب دهنشو قورت بده مات و مبهوت به صورت قرمز و رگ گردن بیرون زده ش نگاه میکرد
فرزین در حالی که سعی میکرد خودشو کنترل کنه که داد نزنه گفت: سوار شو
شایسته انگار زیر پاش قیر پاشیده بودن اصلا نمیتونست از جاش تکون بخوره
فرزین: اون روي سگ منو بالا نیار خودت که میدونی اگه پیاده بشم جلوي این همه ادم لهت میکنم بیا سوار شو
با قدماي لرزون به سمت ماشین رفت و سوار شد بی اختیار شالشو جلو کشید و خودشو توي صندلی جمع کرد نمیدونست
فرزین از کجا پیداش کرده بود
فرزین نیش خندي زد و با عصبیت گفت: تیریپ جدید مبارك! چشم حاجی نفیسی روشن چشم پسراش روشن با این دختر
تربیت کردنشون
ادامه دارد...
نویسنده: fereshte69
هدایت شده از به نام الله جانم ♥️
به نام الله جانم( قسمت بیست و چهارم )
"الرزاق"
در قبال کسی که آفریده مسئولیتی نداره همین که آفریده لطف بوده اما خب همیشه به بنده هاش رزق و روزی میده .
خدا میگه بنده جونم تو برای من خوب باش اصلا خودم برات روزی میرسونم .
اصلا خدا میگه پول حلال بیار من خودم تو رو تامین میکنم و بهت کمک میکنم تو خرج کردن .
خدا خیلی ما رو دوست داره و عمرا و عبدا ما رو تنها نمیزاره .
خدا به هرکس به یه اندازه ای روزی میده که براش کافی باشه.
خودمونی بگم هر چقدر با خدا باشی خدا برات دوبل حساب میکنه میگه تو برای من خوب بودی من برات عالیم .
حالا در صورتی که تو یه کار کوچیک برای خدا انجام داده و در نظر خدا بزرگه .
کارهای خدا در نظر ما باید به اندازه خود خدا با ارزش باشه برامون و بابتش شکر کنیم .
عشق دلم خیلی دوستت دارم روزی رسانم ، همراه همیشگیم :)
ادامه دارد ...
تقدیم به حضرت زهرا "س"
نام نویسنده: مبینا ش
کپی: حلال ♡
التماس دعا ؛
.................................................................
انشاءالله کتاب چاپ و نوشته میشه لطفا نام نویسنده رو بنویسید و بعد نشر بدید )