﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیست_و_هفتم یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضا
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیست_و_هشتم
کمک بقیه هم بود. خیلی به زوار سالمند کمک می کرد. مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود. دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت. خیلی هوایشان را داشت. از کمک برای انجام طواف گرفته تا گرفتن عکس از مادر و دختر .یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند. مگر ظاهرمان اشکالی دارد. یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا من را کشید کنار و گفت:«صدقه بذار کنار اینجا بین خانمها صحبت از تو شوهرت که مثل پروانه دورت میچرخه .»از این نصیحت مادرانه کرد و خندید و گفت: اینکه میگن خدا در و تخته رو به هم چفت میکنه نمونه اش شمااین. دائم با دوربینش چلیک چلیک عکس میگرفت. بهش اعتراض میکردم که اومدی زیارت یا عکس بگیری؟ یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود یا زهرا در مکه هدیه داد شیعه یمنی. وقتی رفتیم مکه گفت دیگه دوست ندارم بیام. باشه تا از دست سعودی ها آزاد بشه .نه تنها من بلکه جاهای دیگر در خانه هم کاری میکرد که وصل شود به اهل بیت، خواسته امام حسین علیه السلام .یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم و بعدش بهش علاقه پیدا کنم ،همین کارهایش بود. دیدم دیوانه وار هیئتی است. همه دوست دارند در هیئت شرکت کند ولی اینکه چقدر مایه بگذارند مهم است. اولین حقوقی که از سپاه گرفت ۲۵۰ هزار تومان بود. رفت با همه آنها کتیبه خرید برای هیئت.رفتیم پرده فروشی ریش ریش های پایین پرده را خرید و به هم دوخت وبه هیئت هدیه کرد. پاساژ مهستان پاتوقش بود .روی شعر پیدا کردن برای امام حسین علیه السلام خیلی وقت میگذاشت.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیست_و_هشتم کمک بقیه هم بود. خیلی به زوار سالمند کمک می کرد. مادر شهیدی با دخترش
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیست_و_نهم
شعارش این بود:« ترک محرمات،رعایت واجبات و توسل به اهل بیت .»موقع توسل، شعر روضه میخواند .گاهی واگویه می کرد. اگر دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین صحبت می کرد. اگر کسی هم دور و بر ما نشسته بود با نجوا توسلی را جلو میبرد. بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین علیه السلام به کار میبرد.عاشق روضه های حاج منصور بود ولی در سبک سینه زنی بیشتر از حاج محمود کریمی الگو مگرفت.فروردین سال ۹۰ در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم
خانوادهها پول گذاشتن روی هم و خانه ای نقلی در شهرک شهید محلاتی برای دست و پا کردن .آنجا خیلی دوست داشت.چند وقت که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم قبول کردم که واقعا موقعیت بهتر است.هم محله مذهبی بود هم ساکت.اکثر مسجد را پیاده می رفتیم ،به خصوص مقبره شهدا .کنار پیاده روی ، کوهنوردی را دوست داشتم .یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی موقع برگشتن پام پیچ خورد .خیلی ناراحت شد. رفت عکس گرفتیم،دکتر گفت تاندون پا کمی کش آمده. نیازی نیست که گچ بگیریم. فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید. با اینکه وضع مالیاش چندان تعریفی نداشت آدم دست و دلبازی بود. اهل پس انداز و این چیزها نبود.اصلا بهش فکر نمی کرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده میکرد، رسید نمیگرفت برایش عجیب بود که ملت نیستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیست_و_نهم شعارش این بود:« ترک محرمات،رعایت واجبات و توسل به اهل بیت .»موقع توسل
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی ام
می خواست خانه را عوض کند ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم. به فکر افتاده بود پژو ای را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند. وقتی دید پولش نمی رسد بیخیال شد. محدودیت مالی نداشتم وقتی حقوق می گرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزین برمیداشت و کارت را میداد به من. قبول نمیکردنم ولی میگفت تو منی من تو. البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم .از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم. از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می کرد. بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. خیلی ها ایراد میگرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد. اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بر بخوریم. از وضعیت اقتصادیاش باخبر بودم ؛برای همین قیده بعضی از تقاضا ها را می زدم. برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمی گرفتیم اما بین خودمان شاد بودیم . سرمان میرفت هیئت مان نمی رفت. رایت العباس چیذر،دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم علیه السّلام ،غروب جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی، هیئت گودال قتلگاه.
حتی تنظیم می کردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم. به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تور مان میخورد این سه تا هیئت را مقید بودیم .حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت تا اسمش میآمد میگفت: اعلی الله مقامه و عظم شأنه .ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم علیه السلام .برنامه ثابت و هفتگیمان بود. حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل میخواند.
نماز صبح را میخواندیم و میرفتیم کله پاچه بخوریم،به قول خودش:« بریم کلپچ.»
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_سی ام می خواست خانه را عوض کند ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم. به فکر افتاده
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_یکم
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده .بودم کل خانواده می نشستند و به به چه چه می کردند. فایده ای نداشت دیگه کله پاچه را که بارمی گذاشتند عق می زدم حالم بد میشد تا همه ظرف هایشان را نمی شستند به حالت طبیعی بر نمی گشتم. دو سه هفته میرفتیم و فقط تماشایش می کردم. چنان با ولع و با انگشتانش نان و آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته. با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم .مزه اش که رفت زیر زبانم کله پاچه خور حرفهای شدم .به هرکس می گفتم که کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخوردهام باور نمیکردند .میگفتن:« تو؟ تو این همه ادا اطوار.» قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم . همه چیز باید تمیز می بود.سرم میرفت دهن کسی راه نمی خوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم .کله پاچه که به سبت غذایی اضافه شد هیچ، دهنی او را هم می خوردم. اگر سردرد ،مریض یا هر مشکلی داشتیم ،معتقد بودیم برویم هیئت خوب می شویم. میگفت میشه توشه تموم عمر وتموم سال را در هیئت بست. در محرم بعضیها یک هیئت برود میگویند بس است ولی او ازهر هیأتی بیرون میآمد میرفت هیأت بعدی .یک سال حالش بد شد.محبور شد چند بار آمپول دگزا بزنه. بهش میگفتم این آمپولها ضرر دارد ولی خب کار خودش را میکرد .آخر سر که دیدم حریفش نیستم به پدر مادرم گفتم شما بهش بگید ولی باز گوشش به این حرفها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه؛ هم برای خودش بهتر بود هم بقیه. میدانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با صورت زخمی بیرون میآمد.هر وقت روضهها سنگین می شد دلم هری میریخت که الان آن طرف خودش را میزند. معمولاً شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش را نبیند. مادرم میگفت:« هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلی که شکفته» داخل ماشین مداحی می گذاشت و با مداح همراهی میکرد. یک وقتهایی هم پشت فرمان سینه میزد. شیشهها را میداد بالا صدای ضبط را هم زیاد می کرد؛ آنقدر که صدای زنگ گوشیم را نمیشنیدیم.یکی از آرزوهایش این بود که در خانه روضه هفتگی بگیریم .اما نمیشد چون خانه ما کوچک بود و وسایل زیاد .میگفت «دو برابره خونه تیر و تخته داریم .»
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_سی_و_یکم تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده .بودم کل خانواده می نشستند و به ب
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_دوم
فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه .بیشتر از پنج شش نفر نبودند. مراسم گرفتیم .یکیشان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند. زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندن .این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم. چون هنوز در آشپزی را نیفتاده بودم رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام. البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم برایم سخنرانی میکرد و چاشنی اش چند خط روضه هم میخواندیم. بعد چای یا نسکافه یا بستنی میخوردیم.میگفت این خوردنیها الان مال هیئته .هر وقت چای می آوردم میگفت:« بیا چند خط روضه بخوانیم تا چای روضه خورده باشیم ».زیارت عاشورا می خوانیم و تفسیر می کردیم .اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا آخر بخوانیم یکی دو صفحه را با معنی میخواندیم و چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه می کرد و توضیح میداد. کلا آدم بخوری بود .موقع رفتن به هیأت یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم اب میوه ،بستنی یا غذا میخوردیم. پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت دهانمان می جنبید. همیشه دنبال این بود که رستوران ،غذای بیرون بهش می چسبید .من که اصلا اهل خوردن نبودم ولی بعد از ازدواج مبتلایم کرد. عاشق قیمه بود و از خوردن آن لذت می برد. جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت .چون قیمه،یاد امام حسین علیه السلام و ههیأت را به یادش می انداخت ،کیف میکرد. هیات که می رفتیم اگر پذیرایی یا نظری میدادند به عنوان تبرک برایم می آورد. خودم قسمت خانم ها می گرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از هیئت رایت العباس با لیوان چای روی سکوی وسط خیابان منتظرم می ایستاد. وقتی چای و قند را به من تعارف می کرد، حتی بچه مذهبیها هم نگاه میکردند. چند دفعه دیدم خانمهای مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرشان می گفتند:« حاج آقا یاد بگیر از تو کوچیکتره» خیلی بدش می آمد از زن و مرد های که در خیابان دست در دست هم راه میروند گفت:« مگه اینا خونه زندگی ندارم »ولی باز ابراز محبت های اینچنینی می کرد و نظر بقیه هم برایش مهم نبود .می گفت دیگران باید این کار را یاد بگیرن.معتقد بود که با خط کش اسلام کارکن. پدرم میگفت« این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود .ما میگفتیم شوهرش ادبش میکنه ولی شما که بعدتر آن را لوس کردی.» بدشانسی آورده بود .با همه بخوری اش گیر زنی افتاده بود که آشپزی بلد نبود. خودش ماهر بود. کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم. اب گوشت ، مرغ و ماکارونی اش حرف نداشت، اما عدسی را چون در زمان دانشجویی برای هیئت زیاد پخته بود از خانم ها خوشمزه تر می پخت .املتش شبیه املت نبود. نمیدانم چطور همه را میکس میکرد که همه چیز را داخلش پیدا می شد .یادم نمیرود برای اولین بار عدس پلو پختم. نمیدانستم آب عدس را دیگر نماید بریزم داخل برنج. برنج آب داشت آب عدس هم بهش اضافه کردم. شفته پلو شد. وقتی گذاشتم وسط خندید و گفت« فقط شمع کم داره که بجای کیک تولد بخوریم» اصلاً قاشق فرو نمی رفت داخلش.رفت و آن را بر روی زمین ریخت که پرنده ها بخورد و رفت پیتزا خرید.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
بسم الله الرحمن الرحیم....
🌺کانال اسلامیست مجددا و بعد از فرمان جهاد تبیین شروع به کار کرد.
🌱قرار است که اسلامیست یار چله ها و صعود شما به سمت خدا باشد...
🕋پس بیایید باهم به سمت او حرکت کنیم.
🌹پس از این چند نا نوجوون که گوش به فرمان رهبری هستند حمایت کنید و انتقاداتتون را برای کامل تر شدنمون به ما ارسال کنید.
🌐راستی در باره متاورس چی میدونید؟
به زودی تحقیقات ما در اسلامیست ، جهت تبیین و روشنگری قرار داده میشود.
سایتمون تو راهه😉
╔═.🍃🕊.════╗
🌹 @islamist 🌹
╚════.🍃🕊.═╝
#ســلام_امام_زمانم، سلام پدر مهربانم
چشمان تو پایان پریشانے هاست
دست تو ڪلید قفل زندانے هاست
اے یوسف گمگشتہ ڪجایے برگرد!؟
دیدار تو آرزوے ڪنعانے هاست
🌸اللّﮩـمّ عجّـل لولیـّڪ الفـرجــــ.
✨سلامتی و تعجیل در ظهور #امام_زمان عج صلوات✨
✨الّلهُمَّ صَلِّ عَلَے مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ✨
به قولِ شهید آوینے🌱:
جان✨ امانتے است که
باید بـھ جانان💕 برسد ..
اگر خود ندهے، مےستانند !🚶♂
فاصلهی هلاکت تا شهادت،
همین خیانت در امانت است !💔(:
#شهید_مرتضی_آوینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نجوا
دلم یه مشهد میخواد که عقده های تلمبار شده ی تو دلمو وا کنم..
از همون مشهدایی که تا چشمت به گنبدطلای خوشگلش میوفته اختیار چشمات دیگه دست خودت نیست...
که تا میای بگی السلام علیک یا علی بن موسی الرضا همه ی هم و غمت دونه دونه از شیشهی چشمات میچکه....😔
این روزا تو حال و احوال نامعلومم گمم...
مث رزمنده ای که خستگی جنگ بهش غالب شده و هرشب عکس نوزاد تازه متولد شده شو بغل میکنه و دلتنگیشو سر تاریکی شب خالی میکنه...
دلم مشهد میخواد...
دوای دردم...
دورت بگردم....
از دور دوستت دارم
از دور نگام کن.....
💔🍃
💔
با یاد شهیدی که
اسیر شهرت و نام دنیا نشد
پشت پا زد به پیشنهادهای سینمایی
فدای عمه سادات شدن را انتخاب کرد
و..
جاودانه شد🥀
#شهید_علاء_نجمه