﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_بیست_و_چهارم «دارم میام ببینمت.» گفتم برو امتحان بده که خراب نشه. پشت گوشی خندی
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_بیست_و_پنجم
گفتند:« نه تا سوار موتور نشی باور نمی کنیم» وقتی نشستم پشت سرش پرسید :این همه لشکر کشی برای چیه؟؟؟ همینطور که به چشمهای باباقوری بچه ها می خندیدم گفتم: اومدن ببینند واقعا تو شوهرمی یا نه . البته با آن موتور تریل معروف را نداشت کلاً موتور وقف هیئت بود .عاشق موتورسواری بودم ولی بلد نبودم چطور باید با حجاب کامل بشینم روی موتور. خانمهای هیئت یادم دادند راستش تا قبل از ازدواج سوار نشده بودم .چند بار با اصرار دایی ام را مجبور کرده بودم که من را به نشاند ترک موتور. رفتیم خانه دانشجویی. در یک زیر زمین که باور نمیکردی خانه دانشجویی باشد. بیشتر به حسینی این نقلی شبیه بود .ولی از حق نگذریم خیلی کثیف بود. آنقدر آنجا هیئت گرفته بودند و غذا پخته بودند که از در و دیوارش لکه و چرک می بارید. تازه می گفت به خاطر تو اینجا رو تمیز کردم. گوشه یکی از اتاق ها یک عالمه جوراب تلنبار شده بود معلوم نبود کدام لنگه برای کدام است فکر کنم اشتراکی میپوشیدند. اتاق ها پر بود از کتیبه های محرم و عکس شهدا از این کارش خوشم آمد. بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا پایین کرد. خیلی از کارها را دیدیم پسندش نمیشد. نهایت رسیدیم به یک جمله حضرت آقا با دست خط خودشان. «بسم الله الرحمن الرحیم همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دلها و جسم ها و سرنوشت هاست صمیمانه به همه شما فرزندان عزیز تبریک می گویم .سید علی خامنه ای» دست خط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی. برای مغازه دار جالب بود .گفت من به رهبر ارادت دارم ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی چاپ کند. از طرفی هم پا فشاری می کرد که نمیشود و از متنهای حاضر یکی را انتخاب کنیم . محمد حسین که در این کارها سررشته داشت به طرف قبولاند که میشود در فتوشاپ این کار را با این مشخصات طراحی و چاپ کرد
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad