﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_سی_و_سوم دست به سوزنش هم خوب بود . اگر پارچه ای پاره میشد،دکمه ای کنده میشد یا ن
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_سی_و_چهارم
به شهید چمران و علاقه خاصی داشت، به خصوص به مناجات هایش. شهید محمد عبدی را هم خیلی دوست داشت. اسم جهادی اش را گذاشته بود عمار عبدی. عمار از کلید واژه این عمار حضرت آقا و و ابدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها هم می گفتند از نظر صورت شبیه محمد عبدی و منتظر قائم هستید. ذوق میکرد تا آن را میشنید. الگویش در ریش گذاشتن شهید محسن دین شعاری بود. زمانی که جهاد مغنیه شهید شد، واقعا به هم ریخت. داشتیم اسباب اثاثیه خانهمان را میچیدیم. میخواستم چینش دکور را تغییر بدهم ،کارمانتعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و میگفت آقا زاده ای که روی همه را کم کرد. تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشین و داخل اتاق داشت .همه شهدا را زنده فرز می کرد که «اینا حیات دارند ولی ما نمی بینیم». تمام سنگهای قبر شهدا را دست میکشید و میبوسید .بعضی وقتها در اصفهان و یزد اگر کسی نبود پابرهنه میشد ولی در بهشتزهرا هیچوقت ندیدم کفشش را دربیاورد .تاریخ تولد و شهدا را که میخوان می زد تو سرش که:« ببین اینا چه زندگی پر ثمری داشتن ،ولی من با این سن هیچ خاصیتی ندارم»
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad