﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت_و_دوم دلم نیامد گوشی را قطع کنم،گذاشتم خودش قطع کند.انگار دستی از داخل صفحه
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت_و_سوم
:جایی که ما هستیم آب برای خوردن پیدا نمیشه ،آن وقت توقع دارید مسواک بزنم.
اگر خواهر یا برادرم یا دوستان از طمع و مزه غذایی که خوششان نیامد و ناز میکردند،میگفت ناشکری نکنین،مردم اونجا توی وظعیت سختی زندگی میکنن.
بعد از سفر اول بعضی ها از او میپرسیدند تو هم قسی القلب شدی و آدم کشتی.میگفت چه ربطی به قساوت قلب داره.کسی که به بخواد به حرم حضرت تجاور کنه همون بهتر که کشته بشه.میپرسیدند چند نفر رو کشتی؟میگفت ما که نمیکشیم،ما برای آموزش میریم.اینکه داشت از حریم آل الله دفاع میکرد و کم کم به آرزو هایش میرسید خیلی برایش لذت بخش بود.
خیلی عاطفی بود.بعضی وقت ها میگفتم اگه تو نویسنده بشی کتابات پر فروش میشن.
با اینکه ادبیات نخونده بود ولی دست به قلمش عالی بود.
یکسری شعر گفته بود.اگر شعر و نوشته های دوران دانشجویی اش را جمع میکرد الان یک کتاب داشت.خیلی دلنوشته مینوشت.میگفتم :هیف که نوشته هاتو جمع نمیکنی وگرنه وقتی شهید بشی توی قد و قواره آوینی شناخته میشی.
هردفعه توی وسایل شخصی اش دوتا از عکس های من را باخودش میبرد.یکی پرسنلی یکی هم خودش چاپ کرده بود.در مأموریت آخری ،با گوشی از عکس هایم عکس گرفت و با تلگرام فرستاد.گفتم چرا برای خودم فرستادی.گفت میخوام رو گوشی هم داشته باشم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad