﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت_و_هفتم میگفت من رو هم بازی دادن.متوجه نشدم چه میگویید.بعد که آمد و توضیح دا
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت_و_هشتم
همه چیز دارم ،فقط محمدحسین اینجا نیست.اگه میتونی اونو برام بیار.نه که بخوام خودمو لوس کنم،جدی میگفتم.پدرم میخندید و دلداری ام می داد.
بعد ها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدن که یا زمانهای مأموریتت رو کمتر کن یا دست همسرت رو بگیر با خودت ببر.خیلی خونسرد گفت با نرفتنم مشکلی ندارم،ولی اونوقت شما میتونید جواب حضرت زهرا رو بدید.پدرم ساکت شد مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند زد زیر گریه.
شرایطی نبود که مرا با خودش ببرد.به قول خودش در آن بیابان مرا کجا میبرد.البته هر وقت از آنجا پیام میفرستاد یا تماس میگرفت،میگفت تنها مشکل اینجا نبودن توئه.همه سختی ها رو میشه تحمل کرد الا دوری تو.نمیدانم به دلیل وضعیت کاری بود یا چیز دیگر ،ولی هر دفعه تأکید می کرد کسی از ارتباطمون بو نبره. فقط مادرم خبر داشت.
روزهایی که نبود میشمردم همه میدانستند دقیقا حساب روز ها و ساعت های نبودنش را دارم.یک دفعه خانمی از مادر شوهرم پرسید چند روزه رفتن ایشان گفتند بیست و پنج روز.گفتم یه روز کم گفتین.پرسید چطور مگه.گفتمذماه قبل ۳۱روزه بود.اطرافیانم تعجب می کردند که تو چطور متوجه میشی محمدحسین پشت دره؟؟؟
میگفتم از در آسانسور.در آن را ول میکرد .عادت کرده بودم به صدای محکم بهم خوردنش.
یک دفعه تصمیم گرفت مو بکارد.رفت دنبال کلینیک خوب و مطمئن.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad