﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت_و_ششم گاهی که سرش خلوت میشد،طولانی با هم چت میکردیم.میگفت اونجا اگه اخلاص دا
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت_و_هفتم
میگفت من رو هم بازی دادن.متوجه نشدم چه میگویید.بعد که آمد و توضیح داد که چه گذشته،تازه ترس افتاد به جونم
میخواستم بگویم نرو،نیازی به قهر و دعوا هم نبود.میتوانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم.باز حرف های آقای پناهیان تسکینم میداد.میگفت مادری تنها پسرش میخواست بره جبهه،بزور راضی میشه.وقتی پسرش دفعه اول اعزام میشه و برمیگرده دیگه اجازه نمیده بره.یه روز پسر میره برای خرید نون،ماشین میزنه بهش و کشته میشه.این نکته آقای پناهیان در گوشم بود،با خودم میگفتم اگه پیمونه عمرش پر بشه و با مریضی یا تصادف و اینا بره،من مانع رفتن هستم.از اول قول دادم مانع نشم.
وقتی از سوریه برمیگشت بهش میگفتم حاجی گیرینف شدی،هنوز لیاقت شهادت رو پیدا نکردی☺️.
در جوابم فقط میخندید.این اواخر دوتا پلاک میانداخت گردنش.میگفتم فکر میکنی اگه دوتا پلاک بندازی زودتر شهید میشی.میلی به شهادتش نداشتم ،بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم.میگفت بابا این پلاکا هر کدوم مال یه مأموریته.
تمام مدت مأموریتش خانه پدرم بودم و آنها باید اخم و تخم هایم را به جان میخریدند. دلم از جای دیگر پر بود،غرش را سر آنها میزدم.مثل بچه ها که بهانه مادرشان را میگیرند،احساس دلتنگی میکردم.پدرم از بیرون زنگ میزد خانه که اگه کسی چیزی نیاز داره براش بخرم.بعد میگفت گوشی رو بدید به مرجان وقتی ازم میپرسید سفارشی چیزی نداری ،میگفتم...
ادامه دارد ...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad