eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
95 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت علی تقاضا کرد که به خانه برویم٬ مادر و پدرم که میخواهند به سوئد بروند برای قرارداد شرکت٬علی پیشنهاد داد برای تنها نبودن درخانه٬ به خانه شان بروم هم تنها نیستم و همچنین دل پدر و مادرش برای من تنگ شده ٬ تمام دلایلش منطقی بود خودم هم دلم برای آن خانواده گرم تنگ شده بود. سوار ماشین شدیم ٬نزدیک های ظهر بود٬خیلی گشنه بودم و معده ام درد گرفته بود٬علی هم این را فهمید چون رنگ و رویم حسابی پریده بود. به من نگاهی معنی دار با چاشنی یک لبخند نمکی انداخت و گوشه ای از خیابان متوقف شد٬با تعجب گفتم -ام٬علی چرا اینجا وایسادی؟ -خانوم؟مگه گشنت نیست؟ -اوا تو از کجا فهمیدی؟ -مارو دست کم گرفتیاااا ٬من متخصص تشخیص گرسنگیم -عه پس این تخصص جدیدا اومده اقای دکتر -بله خانوم دکتر٬حالا افتخارمیدید یه نهار بخوریم یا نه؟ -خخ بفرمایید جناب پیاده شدیم و هم گام باهم قدم برداشتیم٬چقدر احساس امنیت میکردم کنار این مرد٬واقعا مرد بود.در را برای من نگه داشت تا داخل شوم ٬ یک میز انتخاب کردیم و روی آن نشستیم٬لحظه ای علی به من خیره شد و تا متوجه نگاهش شدم سرش را برگرداند و گارسون را صدا زد٬ -خب خانم شما چی میل دارید؟ -یه پرس سلطانی -دو پرس سلطانی بدید٬همراه مخلفات با دوبطری دوغ -بله٬حتما گارسون رفت و ما دوباره تنها شدیم ٬سکوت سنگینی بود اما چون رستوران سنتی بود٬موسیقی سنتی که ول لایتی داشت پخش میشد٬که یکدفعه علی حرفی زد: -میدونستی باچادر آسمونی میشی؟! با آن نگاه زیبایش نگاهم میکرد٬قلبم روی هزار میتپید و احساس میکردم آریتمی اش را همه میشنوند٬سرم را به زیر انداختم و بدتر فشارم افتاد٬علی چند تقه به میز زد و سرم را بالا اورم ٬دیدم از خنده اشک در چشمانش حلقه زده٬خودم هم مثل او خنده ام گرفت و دستم را جلوی دهانم گرفتم و دوباره سرم را به زیر انداخته و خندیدم یعنی (خندیدیم). -فاطمه جان -بله اقا سید حالا نوبت من بود به میز بزنم انگار غرق افکارش شد٬ -کجایی آقا -ام٬چیزه٬ها؟ اینبار من اشک از چشمانم می آمد خیلی نمکین جمله اش را گفت و سرش را خاراند -هیچی٬فکر کنم شما میخواستی یه چیزی بگی ها؟ -اره اره٬میخواستم بگم پشیمون نیستی؟ ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛نهال سلطانی @dadash_ahmad