eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
95 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت شروع کردم.... -یه روز با دوستم رفتیم خرید ٬بعدش که اومدیم نزدیک خونه بودیم که ماشینی جلوی پامون ترمز زد٬ -خانوم کوچولو برسونیمت -عصبی از لحن چندش و چشمای کثیفش یه اخم حسابی کردم و دست دوستمو کشیدم بردم٬دنده عقب گرفت و دوباره ترمز زد٬اینبار درماشین رو باز کرد و خودشم پیاده شد٬ دیگه حرصم دراومده بود که دستشو جلو در ماشین دیدم٬در ماشینو با تمام قدرتم روی دستش کوبوندم٬صورتش به سرخی میزد٬میخواستم برم که کیفمو کشید یک لحظه تمام تعادلمو از دست دادم و روی کاپوت جلوی ماشین افتادم٬خنده ی شیطانی دوتاشون بلند شد٬ دوستم که منو وادار میکرد بریم٬گریش شروع شده بود٬اون اطراف کسی نبود٬ماشینا رد میشدن و توجهی نمیکردن٬اونا شروع کردن مثل دستگاه اسکنر منو برانداز کردن حالم از نگاه های کثیفشون بهم میخورد٬خونم بجوش اومد دیگه نفهمیدم ٬هر فنی که از مربی دفاع شخصیم یاد گرفته بودم پیاد کردم و یکیشون به خاطر ضعیف بودنش به خودش میپیچید و فوحش میداد٬اون یکی هم با یه حرکت چاقوشو درآورد و جلوم گرفت وگفت -ببین...اگه الان سوار نشی با اون خاله سوسکه٬مجبورم سرتونو واس ننه باباتون بفرستم٬حالا نظرتون چیه ؟تنه لشتو سوار میشی یا بزور بفرستم اون تو؟ تمام وجودم پر ترس شده بود ٬دستام میلرزید٬دوستمم که دیگه از ضعف روبه موت بود٬موهام کلا بیرون بود٬تازه دیدش با یه حرکت منو به ماشین چسبوند اون یکی دوستمو گرفت و اون به من نزدیک تر میشد فقط جیغ میزدم و دست و پامو تکون میدادم٬بوی الکل میداد داشتم بالا میاوردم٬شب بود اما نورافکنا روشن بود... -تمومش کن فاطمه این علی بود که چشم هایش به سرخی میزد و از عصبانیت گردنش متورم شده بود .... نگرانش شدم ٬اما باید میگفتم او خق داشت بداند٬پدرم هم فقط متعجب به من نگاه میکرد و سنگین نفس میکشید... -نه حقتونه بدونید ٬مخصوصا شما بابا٬بابا هه..لحظه ای که میخواست منو هل بده تو ماشین ٬فقط بلند گفتم خدا وصدای جیغ دوستم اومد و من رها شدم و سرم محکم به تیغه ماشین خورد و بیهوش شدم٬ اما بیهوشیم دقیقه ای طول کشید چشم های نیمه بازم دید که یه مرد میونسال رو دیدم که داشت اونا رو کتک میزد نمیدونم چیشد که فقط صدای جیغ لاستیکارو شنیدم٬دوستم بسمتم اومد و منو تکون میداد٬ وقتی به خودم اومدم اون مرد نبود٬فقط یه پلاک دیدم که نوشته بود نمیدونم ازکجا و چجوری اومده بود اما بهش چنگ زدم٬ وقتی بلند شدم من و دوستم فقط گریه میکردیم تمام بدنمون یخ شده بود٬من که مسلط ترشدم به رها زنگ زدم که بیاد دنبالمون٬با رها رفتیم بیمارستانو شبو خونه اون بودیم٬ مثلا پدر و مادر داشتم یه زنگم بهم نزدن که کجایی......!!! اونموقع ٬بابا شما ترنتو بوذید و مامانم که مشغول شو لباسش بود٬.... تا رسیدم خونه رفتم اتاقمو گریه کردم و گریه کردم تأسف خوردم واسه خودم٬....وضعیتم.... ٬شکایت کردم از خانوادم که چرا خانواده نبودیم؟ چرا کسی روم غیرت نداشت !!! چرا کسی بهم گیر نمیداد قبل ۸خونه باش٬ چرا کسی نمیگفت روسریتو بیار جلوتر٬رژتو کمرنگ کن ٬ چرااااا؟؟اون پلاکو دور گردنم انداختم نمیدونم اون مرد کی بودو این از کجا اومده بود٬فقط اینو میدونم اگر نبود من با اون وضعیت و پسره مست الان .... علی سریع دور شد و به سمت درختی رفت دستش را به درخت میکوبیدو شانه هایش میلرزید٬بابا هم روی زانوانم تشسته بود و دستانش را ستون بدنش قرار داده بود میلرزید٬ خودم هم وضعیت خوبی نداشتم٬ روی مزار افتاده بودم و زار میزدم٬ علی را کنارم حس کردم چادرم را بوسید و روی صورتم کشید٬ -علی -جانم.. -من خیلی کثیفم به درد قلب پاک تو نمیخورم -نگو فاطمه نگو اینطوری٬تو تمام وجود من..٬ منی...!! به یکباره وجودم لرزید و از عشق پاکش گرم شدم ٬اینبار پدرم مرا مخاطب قرار داد -حرفاتو زدی٬کنایه هاتو زدی٬همشم درسته٬همش٬من کوتاهی کردم٬پدر نبودم٬متاسفم دخترم٬با اینکه هنوزم مخالف ازدواجتم اما انتخابو به عهده خودت میزارم٬حداقل تو خوشبخت شو... و بعد از نگاهی سرشار از شرمندگی از ما دور شد و به مزارها نگاه کرد٬نمیدانم چرا آنقدر با دقت٬انگار دنبال گمشده ای میگشت... من ماندم و علی٬ مردی که مرد بودن را تمام کرده بود٬در چشمانم نگاه کرد انگار باورش نمیشد این من باشم٬اب دهانش را با سختی قورت داد و نگاهش را به سمت مزار شهید گمنام انداخت٬ -فاطمه خانوم؟ -بله سید -مداحی مخصوصو بخونم؟ -وای سید اره بخون... و شروع کرد به مداحی حال هردویمان عجیب بود خیلی عجیب ٬انگار تمام شهدا درکنار ما دم یا حضرت زهرا یا مادر گرفته بودند من انقدر گریه کردم که علی نگران شد و کم کم به مداحی پایان داد... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛نهال سلطانی ═@dadash_ahmad
بسم الله الرحمن الرحیـم مشتاقم ای صبر به دیدارت کہ از دورے...❣ برآید از دلـم آهے بسوزد هفت دریا را...❣ : سال ۹۵بود،به طور اتفاقے کلاس هفتم را در یه مدرسه ے مذهبی قبول شدم،☺️ همه ی رفیقام مذهبی بودن،خودم هم خیلی به نماز و حجاب اهمیت میدادم،عاشق جو مذهبی اونجا بودم،..😉 بگذریم.. بهمن ۹۵بود،سرکلاس مطالعات اجتماعی یکی از رفقا یه فلش رو برای درس آورده بود،اون روز غرق کتاب و درس بودم ،لپ تاب مدرسه به پرژکتور وصل بود،وقتی فلش رو روی دستگاه گذاشتن میان این مطالب یه فایل نظرم رو جلب کرد،به اجبار من، رفیقم اون فایل رو باز کرد،چند تا عکس بود... میون این همه عکس ،یه عکس بدجوری به دلـم نشست..یه آقایی که جلوی ماشینش وایساده بود.. نمیدونم چرا ولی یه حسی داشتم..محو اون عکسه بودم.. با تکون های دوستم به خودم اومدم..صورتم خیس خیس شده بود،چشمام قشنگ نمیتونست اون تصویر رو ببینه،😭😢 رفیقم تا حال من رو دید فلش رو در آورد و اومد به طرف من..😳 حوصله ی جواب دادن به سوالای هیچ کسی رو نداشتم.فقط با چشمای پراز اشک از دوستم میخواستم باز هم اون عکس رو برام بیاره ولی قبول نکرد.😔 معاون اومد ،خودم رو جمع و جور کردم و اشکامو پاک کردم.معاون هم یه نگاهی با ناراحتی بهمون انداخت و رفت.. حالم بهتر شده بود،ولی اون تصویر از ذهنم بیرون نمیرفت..🥺😥 گذشت... دیگه درباره ی اون روز با هیچ کسی حرفی نزدم..😓 فقط یه حسی داشتم..بہ یاد اون عکس آروم میشدم.. حس غریبی بود..😔 از دوستم یه چیزایی درباره ی برادر شهید و این چیزا شنیده بودم،اون هم یه برادر شهید داشت ،ولی هیچ وقت از شهیدش ازش نپرسیده بودم‌..😓در اون وضعیت هم میخواستم ازش بپرسم ولی همه چیز زود گذشت..خیلی زود..😢 بعد اون ماجرا دوستیمون کم رنگ شد.😣 همش میگفتم کاشکی یه اسم ازش میدونستم ولی ....😞 بعد از اون سال ،به دلیل دور بودن مدرسه و دلایلی دیگر،به مدرسه ی نزدیک خونه مون رفتم..😞 اوضاع کاملا برعکس شده بود،هیچ کسی تو فاز حجاب و این ها نبود...😥 روز اول مدرسه با گریه سپری شد.. ولی کم کم داشتم بهش عادت میکردم.. در کلاسی بودم که وقتی اسم شهید میومد وسط ،خیلی ها مسخره میکردن 😓 ......
حاج حسین یڪتا: بچه‌ها! دعا ڪنید نَمی رید؛ حیف نیست بچه هیئتے به اربابش اقتدا نڪنه؟ مگه ما از شهدا چے می خواییمـ!؟ می خواییمـ به ما یاد بدن میشہ معصومـ نبود اما تو بغل معصومـ جونـ داد!🙃 ... .ـــــــــــــــ✨⭐✨ـــــــــــــــ https://chat.whatsapp.com/HyVFI2XM2FuFrqe2OVBfQM 🌈⃟🌻⃟✨⃟🌼⃟ ألـلَّـھُــــ♡ــمَــ ؏َـجــــــ♡ــــِّـلْ لِوَلــــ♡ــیِـڪْ ألــــــ♡ــــْـفـــــَـرَج
。◕‿◕。 وقتۍ‌بهش‌میگفتیم🦋 چرا ڪار‌میڪنی🕊 میگفتـــ اۍ‌بابا‌همیـــشه‌ڪاری‌ڪن🌟 ڪه‌اگه‌خدا‌تو‌ر‌ودید🌙✨ خوشش‌بیاد‌نه‌مردم 🌿 [ شهــــید‌ابراهیم‌هادۍ] صلوات🌸 خـــآدݥ‌الحښیـن↓ https://chat.whatsapp.com/HyVFI2XM2FuFrqe2OVBfQM 🌈⃟🌻⃟✨⃟🌼⃟ ألـلَّـھُــــ♡ــمَــ ؏َـجــــــ♡ــــِّـلْ لِوَلــــ♡ــیِـڪْ ألــــــ♡ــــْـفـــــَـرَج
🌙 *••رایِحِہ‌بِہِشت••* *گاهی‌خدا..'*♥️ *انقدرصداتودوست‌داره‌* *که‌سکوت‌می‌کنه‌..'*🍃 *تاتوبارهابگی‌ ..'*😉✨ *دوست‌داره‌صداش‌بزنیم..'*🔗 *دوست‌داره‌پناهمون‌بشه‌دراوج‌بی‌پناهی‌..'*🖐🏻 *آخه‌خداخودش‌گفته..* *ای‌بنده‌ی‌من‌تورو‌برای‌خودم‌آفرییم..'*🙃♥️ ~*_..'✨_*~ * الحسین{ع}*🌙 * اݪشہدا*🌼 * النبیین*🌿 **🌈 *~https://chat.whatsapp.com/HyVFI2XM2FuFrqe2OVBfQM~* 🌈⃟🌻⃟✨⃟🌼⃟ *ألـلَّـھُــــ♡ــمَــ ؏َـجــــــ♡ــــِّـلْ لِوَلــــ♡ــیِـڪْ ألــــــ♡ــــْـفـــــَـرَج*
ـــــــ"🌷⃟💕|○○ خـداونـدا...! نیستم برایت بمانم!🔗 نیستم برایت باشم!☘️ نیستم برایت قلم بزنم!💕 نیستم ڪہ برایت بمیرم!🖇 مرا ببخش💔 با همہ نقص هایم!🍃 با تمام !⛓ لیاقت ندارم ولے..🌻 دل کھ دارم..!!🎈 دلــــم میخواهد...🖐🏻 شھادت ڪجایے⁉️ ڪـم آورده‌ام...😪 مےدانے؟😭🥀 ‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ تایم عاشقۍ