به نام الله جانم ♥️
آیدی نویسنده :
@Mobina313Sh
آیدی کانال:
https://eitaa.com/Alahganam
آیدی ناشناس :
https://harfeto.timefriend.net/16356746392731
🔸ناامیدی از درگاه خدا بزرگترین گناه است
چون به معنی بی اعتمادی به فضل و رحمت خداست.
به خدا تکیه کن و اعتماد داشته باش
پشت و پناهی بهتر از خدا برایت نیست،
ناامید نباش!
آیتالله بهجت🌱
هدایت شده از قرارگاه رسانه ای حاج عمار 🎥
22.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پست
#مذهبی
#نظامی
{﷽}
💠دیروز مردانی از جنس غیرت و شجاعت🇮🇷 پا در میدان دفاع از خاک و ناموس گذاشتند و جاودانه تاریخ شدن...امروز نسلی به روی کار آمده که علم مردان دیروز را به دست گرفته و راه را ادامه می دهد 🌿
این نسل وارث مکتب امام حسین(ع) و غیرت ایرانی هستند🇮🇷
#امنیت#نیروی_دریایی
#بسیج#رهبری#گام_دوم_انقلاب#خامنه_ای#حاج_قاسم_سلیمانی#مقاومت#سربازان_گمنام#سپاه_پاسداران#سپاه#نیروی_مقاومت_مردمی#ایران#اسرائیل#مرگ_بر_آمریکا#آمریکا_هیچ_غلطی_نمیتواند_بکند #دماوند
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#قرارگاه_عمار_دماوند
🔹قرارگاه رسانه حاج عمار (دماوند) 🎥🔹
🔸@ammar_dr
┄┅┅┅❀💠❀┅┅┅┄
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت20 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رها: بکش ترمز فکتو بابا الان جفت پا میري جاده خاکی این حرف
#رمان_گشتارشاد
#پارت21
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مانتو و شلوار رسمی مشکیشو پوشید و شال مشکیشم روي سرش مرتب کرد چادرشو پوشید و وارد پذیرایی شد همه حاظر بود
و راه افتادن
بالاخره رسیدن یه خونه ي قدیمی ساخت با یه حیاط کوچیک که وسطش یه حوض خوشگل پر از اب بود
شایسته محو زیبایی و جدابیت اون خونه ي فسقلی و تو عین حال ساده شده بود
انگار تازه معنی حرف مامانشو که میگفت: صفا و صمیمیت تو این جور خونه ها بیشترن میفهمید ولی این حس نابو اصلا توي
خونه ي خودشون نداشت
بعد سلام و احوال پرسی با همه روي مبل نشستن
شایسته انگار منتظر اومد امیر حسین بود چون نا خود اگاه با چشمش دنبالش میگشت
حاجی: خوب جناب صدرایی شازده پسرتون نیستن ما زیارتشون کنیم؟
صدرایی: نه شرمنده گل روتون شد امشب یه عملیات دارن اگه تموم بشه که خودشونو میرسونن
حاجی: زنده باشه خدا نگهش داره براتون
صدرایی: شما لطف دارید اقاي نفیسی
شایسته نافرم توي ذوقش خورد خودشم نمیتونست چرا؟
زینب اومد کنارش نشست و دو تایی مشغول صحبت شدن و تقریبا سرش گرم شده بود
امیر حسین توي اتاقش نشسته بود و سخت مشغول نوشتن یه گزارش بود که قرار بود فردا به سرکرد جلیلی تحویل بده
تلفنش زنگ خورد
جواب داد و صداي مادرش توي گوشی پیچید
مادر: الو امیر جان سلام مادر خسته نباشی پسرم امشب نمیاي؟
امیر در حالی که از خستگی چشماشو ماساژ میداد گفت: سلام خانوم چرا میام ولی دیر چطور مگه؟
مادر صداشو اروم تر کرد و گفت: اي بابا امشب خانواده ي اقاي نفیسی قرار بود بیان یادت نیست
امیر با غیض گفت: خوب به من چه؟
مادر: پسرم چرا لج میکنی؟ اخه تا کی میخواي اینجوري زندگی کنی؟ شایسته دختر خوبی به نظر میرسه تو هم بیا خدا رو چه
دیدي شاید تو این رفت و امد ها مهرش به دلت افتاد و ما هم مادر شوهر شدیم
امیر پوزخندي زد و با خودش گفت: بیچاره مامان خبر نداره همون دختري که الان تو خونه ي ما نشسته تا حالا چند بار از
گشت در رفته و حتی یه بار هم تو مهمونی خودش گرفته بوددش
امیر حسین: مامان جان من چلاغ نیستم وقتش که رسید خودم بهتون همسر ایندمو معرفی میکنم
مادر با ناراحتی گفت: اره فقط نمیدونم وقتش کی هست کاري نداري؟
امیر: نه مادر من قربونت برم قول میدم به زودي مادر شوهر بشی خوبه؟
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت21 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مانتو و شلوار رسمی مشکیشو پوشید و شال مشکیشم روي سرش مرتب
#رمان_گشتارشاد
#پارت22
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
مادر: اره همیشه همینو میگی کیه که عمل کنه خداحافظت باشه
امیر با خنده سري تکون داد و بعد خداحافظی تلفن رو قطع کرد
سرشو به صندلی تکیه داد شایسته اونو یاد گذشتش مینداخت
خودش دلش نخواسته بود امشب اونجا باشه
ناخود اگاه به گذشته سفر کرد
سه سال قبل
با سامان توي ماشین نشسته بودن و با سرعت قرار بود خودشونو به محل عملیات برسونن
اژیر رو روي ماشین گذاشت تا بتونه راحت تر و با سرعت بیش تر بره
تو یه کوچه ي تو یه لحظه یه ماشین با سرعت و خیلی ناشیانه از کوچه بیرون پیچید
امیر حسین با سرعت تمام ترمز کرد ولی زیاد فایده نداشت چون هردو ماشین بهم برخورد کردن
با عصبانیت از ماشین پایین اومد و به سمت ماشین طرف رفت
راننده ماشین خونسردانه پشت فرمون نشسته بود و صحنه رو نگاه میکرد
امیر با عصبانیت به شیشه زد و گفت: خانم محترم تشریف بیارید پایین و کارت ماشین و بیمه نامتونو بدید من باید برم دیرم
شده
دختر با یه حالت حق به جانبی گفت: وا جناب مرد قانون وقتی شما با این سرعت تو خیابون ویراژ میدي از بقیه چه انتظاري
ادم باید داشته باشه والا
امیر یه ابروشو بالا گرفت و با حیرت به این همه پرویی و زبون درازي نگاه کرد
امیرحسین: خانم گرامی من دارم خودمو به عملیات میرسونم شما چرا قوانینو رعایت نکردید؟ حالا هم فرصت کل کل با شما
رو نداریم مدارکتو بده فردا بیا اداره رسیدگی کنیم
دختر ایشی گفت و مدارك رو تحویل داد و امیر سوار ماشین شد و پاشو روي گاز گذاشت تا هرچه زودتر خودشو به محل
عملیات برسونه تا الانم خیلی دیر کرده بود
سفره ي شام پهن شد و شایسته نگاهی با رضایت به اون سفره ي ساده ولی بسیار با سلیقه کرد
فقط خورشت قرمه سبزي و یه کوچولو سالاد ماکارانی که با سلیقه تزیین شده بود و دو مدل ژله که ماهرانه درست شده بود
خبري از جوجه کباب و کباب و ... نبود هرچی بضاعت مالیشون بود رو سر سفره اورده بودن لبخندي زد و سر سفره نشست
شایسته بی حوصله به ساعت نگاه کرد نزدیک 10 بود امیر حسین هم هنوز نیومده بود
بالاخره رضایت دادن که برن
جلوي در بودن که امیر حسین اومد
با خوشرویی با همه سلام و علیک کرد و با دیدن شایسته سرشو پایین انداخت و سلام کوتاهی کرد و کنار وایستاد
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت22 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 مادر: اره همیشه همینو میگی کیه که عمل کنه خداحافظت باشه
#رمان_گشتارشاد
#پارت23
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شایسته نفرتی توي قلبش احساس کرد
پوزخندي زد با خودش گفت: نترس جناب سروان از راه به درت نمیکنم کشتی منو با این ابهت و نجابت
شیطونه میگه برم بپرسم در مقابل دوست دختراشم انقدر سر به زیره
بالاخره بیرون اومدن و سوار ماشین شدن
توي ماشین حاجی یه دستی به صورتش کشید و رو به مامانش گفت: میگم حاج خانم نظرت راجبع به دختر صدرایی چیه؟
مامان اوهومی کرد و گفت: عالی بی نظیر تو خانومی هیچی کم نداره
حاجی سري تکون داد و با خنده ي مرموزي گفت: اقا فرزین نظر شما چیه؟ میپسندي دختررو؟
فرزین نگاه شیطونی کرد و گفت: هرچی حاج اقا بپسنده ما همونو اطاعت امر میکنیم
ناباورانه نگاهشون کردم اینا با چه رویی دارن راجبع به زینب حرف میزدن اون دختر پاك و ساده
خودش با چشم خودش فرزین رو تو بغل یه دختر دیده بود اونم تو چه وضعیتی
پوف بلندي گفت و سرشو به سمت پنجره برگردوند و یاد حرف رها افتاد
که همیشه میگفت: همیشه گند ترین مرد میره پاك ترین دخترو میگیره
تو دلش احساس شادي کرد قرار بود فردا پیش رها بره تا ازش گیتار یاد بگیره
امیر حسین روي تختش دراز کشیده بود و ساعدشو زیر سرش گذاشت و به شایسته فکر کرد تا عمق نگاهش خونده بود که
داره به سر به زیریش پوزخند میزنه انگار تا حالا مرد سر به زیر کلا ندیده بود
دو باره به گذشته سفر کرد
توي دفترش نشسته بود که در اتاق زده شد و سربازي داخل شد و بعد از احترام نظامی رو به امیر گفت: جناب سروان یه
خانومی اومده میگه با شما کار داره
امیر حسین: نگفته چی کار داره؟
سرباز: قربان گفتن انگار باهاتون تصادف کرده بودن
امیر تاي ابروشو بالا داد و گفت: بگو بیاد داخل
شایسته روي مبل نشسته بود و چایی میخورد و رها گیتارش توي دستش بود و خیلی قشنگ اهنگ میزد و شایسته محو
تماشاش بود
رها توي حس هاي قشنگ گذشتش غرق شد
تو رو به خدا بعد از من مواظب خودت باش
گریه نکن اروم بگیر به فکر زندگیت باش
غصم میشه اگه بفهمم داري غصه میخوري
شکایت از کسی نکن با این که خیلی دلخوري
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت23 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 شایسته نفرتی توي قلبش احساس کرد پوزخندي زد با خودش گفت:
#رمان_گشتارشاد
#پارت24
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون
دلم گرفته میدونی از هم جدا کردنمون
دل نگرونتم همش اگه خطا کردم ببخش
بازم منو به خاطر تموم خوبی هات ببخش منو ببخش
اصلا فراموشم کنو فکر کن منو نداشتی
این جوري خیلی بهتره بگو منو نخواستی
رها با لوندي روي گیتارش دست کشید و گفت: چطور بود؟
شایسته با ذوق دست زد و گفت: عالی بود صدات بی نظیره
زنگ خونه خورد و شایسته با تعجب به سمت رها برگشت و گفت: منتظر کسی بودي؟
رها با بی خیالی ساختگی گفت: نه قربونت دستت زحمت بکش ببین کیه؟
شایسته درو باز کرد و دو تا پسر تقریبا خوشتیپ وارد شدن
رها با هر جفتشون سلام و علیک کرد و دست داد و رو به شایسته گفت: عزیزم ایشون شهریار دوست بنده و ایشون هم
دوستشون اقا کامیاره
ایشون هم شایسته خانم دوست بنده هستن
کامیار با نگاه موشکافانه شایسته رو برانداز کرد و با تحسین بهش خیره شد
روي مبل نشستن و مشغول چایی خوردن شدن
حدود نیم ساعت نشستن و بعد رفتن
رها چشمکی به شایسته زد و گفت: با بهراد کات کردي؟
شایسته سرشو به مبل تکیه داد و گفت: اره خیلی وقته
رها: نظرت راجبع به کامیار چی بود؟
شایسته: هی بد نبود خوشتیپ بود اي کلک از قبل برنامه ریخته بودي؟
رها خنده اي کرد و چال روي لپش پیدا شد و گفت: مگه بده دستم تو کار خیر بوده دیگه حالا اجازه میدي شمارتو بهش بدم؟
شایسته: عیب نداره بده ببینم چه جور ادمیه
رها لپشو کشید و گفت: دمت گرم
دختر وارد اتاق شد و رو به روي امیر ایستاد ازش اعتماد به نفس میریخت
با اطمینان رو بهش گفت: جناب سروان میشه مدارك ما رو بدید بریم هزار جور بدبختی داریم
امیر از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد
دختر با چشماي پر از تحسین به امیر حسین خیره شد
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69