#سلام_امام_زمانم🌸
تو تنها حضور همیشه حاضری
که حتی
لحظهای رهایمان نکردهای
وما...سالهاست
که به غفلت از حضورت
خو گرفتهایم!!
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
+ شهید محمد خانی میگفت:
اگه تو هر کاری حکمت خدا رو در نظر بگیریم
دیگه ناراحت نمیشیم...
- مشکل ما اینه
که با خدا معامله نمیکنیم...
خوشبحال اونی که با خدا معامله اش میشه...
هدایت شده از به نام الله جانم ♥️
به نام الله جانم ( قسمت یازدهم )
"العادل"
کسی است که فرق نمیذاره اصلا و عدل بسیار داره .
عادل ترین قاضی دنیا خداست .
بین دو نفر که حکم کند عادل است و بی کم و کاستی و بدون فرق گذاشتن بین افراد قضاوت میکند و مقایسه نمیکند.
هر کس را با دین خود میسنجد و با توان خود .
عیسی را با دین خود میسنجد و موسی را هم .
کافر را با عقاید و اعتقادات خود و مسلمان را هم نسبت به عقاید خود .
خدا عادل است.
عدل خدا یعنی بیش از توانت تکلیف نمیدهد و به آن مقدار که توان داری و میدانی از تو انتظار دارد .
اگر هم بد کنی و به اندازه توانت انجام ندهی خدا عدل خود را به ارفاق آغشته میکند اما تا جایی که شیطان هم با خودش فکر میکنه که حتما خدا به منم ارفاق میکرد و من رو میبخشید اگر توبه و خواهش میکردم یا حتی ذره ای پشیمان بودم خدا من رو عفو میکرد.
پس خدا عادل و البته مهربان است .
قضاوت کار خداست بسپر به خودش :)
ادامه دارد ...
تقدیم به حضرت زهرا "س"
نویسنده: مبینا ش
کپی: حلال ♡
التماس دعا؛
..................................................................
انشاءالله کتاب چاپ و نوشته میشه لطفا نام نویسنده رو بنویسید و بعد نشر بدید )
به نام الله جانم ♥️
آیدی نویسنده :
@Mobina313Sh
آیدی کانال:
https://eitaa.com/Alahganam
آیدی ناشناس :
https://harfeto.timefriend.net/16356746392731
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت24 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 دلت نگیره مهربون عاشقتم اینو بدون دلم گرفته میدونی از هم
#رمان_گشتارشاد
#پارت25
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و توي ذهنش قیافشو حلاجی میکرد و ته دلش گفت: عجب تیکه ایه
قد بلندي داشت و چهار شونه بود چشمایی به شدت مشکی با ابروهاي پر و کشیده ي مشکی که توي هم انگار همیشه گره
خورده بود و ته ریشی که توي صورتش بود و صورت مردونشو جذاب تر کرده بود
و توي لباس نظامی واقعا ترسناك ولی به شدت دلربا به نظر میرسید
دختر خوب براندازش کرد و با خودش فکر میکرد کاش پلیس نبود میشد مخشو زد خیلی توپه طرف!
و بعد با خودش زمزمه کرد: البته رها خانم کم کسی نیستی شما هرکی رو مد نظر داشته باشی سه سوت دلشو بردي
در حال فکر کردن بود که صداي امیر از جاش پروندش
امیر حسین محکم روي میز زد و گفت: حواست کجاست خانم؟ با شما هستم باید گواهینامه تون چند وقتی پیش ما بمونه تا
یاد بگیرید که قوانین رو رعایت بکنید
رها یه ابروشو بالا داد و گفت: اون وقت گواهینامه ي شما توسط کی توقیف میشه؟ با سرعت 200کیلومتر در ساعت تو خیابون
میرونید؟
امیر: ببخشید نمیدونستم شما ایین نامه پاس نکردید و یکدفعه امتحان شهر دادین ماشین هاي پلیس تو حین عملیات باید
راهشون باز باشه بعدشم شما از فرعی یه دفعه پیچیدید توي اصلی پس حق با منه
رها: خو بابا جناب سروان شما زورو حالا بگید من چی کار کنم؟
امیر حسین که از این همه پررویی و اعتماد به نفس این دختر حیرت کرده بود گفت: هیچی گواهینامتون رو این بار میبخشم و
برمیگردونم ولی کارت بیمتون باید پیش ما بمونه تا خسارت ماشین پلیسی که ترکوندید پرداخت بشه
رها با بی قیدي شونه هاشو بالا انداخت ماشین براي سهند بود
و سهند هم حاظر بود براي این که رها حاظر بشه باهاش بمونه بیشتر از اینا خرج کنه
رها: باشه مشکلی نیست من میتونم برم؟
امیر همون طور که سرش پایین بود و یاداشت میکرد گفت: روي این ورقه شمارتونو بنویسید و برید
رها خنده اي کرد و با خودش گفت: ایول خودش نخو داد
امیر با تعجب و کمی اخم نگاهش کرد و گفت: چرا معطلید؟ من کلی کار دارم خانم محترم؟
رها: شمارمو واسه چی میخواید؟
امیر پوزخندي زد و با خودش گفت: طرف فکر کرده میخوام باهاش دوست بشم چه خوشحاله نیشاش بی خودي بازه
امیر حسین: براي برگردوندن کارت بیمه تون
رها یه دفعه وا رفت ضد حال خورده بود البته بیشتر از سادگی خودش لجش کرده بود اخه کدوم مامور نیروي انتظامی حین
عملیات شماره میگیره ایکیو
رها شمارشو نوشت و با لحن اغوا گرانه اي گفت: با اجازتون جناب سروان به امید دیدار
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte 69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت25 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 و توي ذهنش قیافشو حلاجی میکرد و ته دلش گفت: عجب تیکه ایه
#رمان_گشتارشاد
#پارت26
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و از اتاق بیرون رفت
امیر روي صندلیش تکیه داد و سعی کرد افکارشو متمرکز کنه یه لحظه چهره ي اون دختر رو توي ذهنش انالیز کرد
چشماي سبز با ابروهاي تتو کرده اي داشت و لب هاي کوچیک و با دندوناي مرتب و موهاي بلوندش قیافشو با نمک تر کرده
بود
هیکل فوق العاده ظریف و لاغري داشت و در کل یه ادم ایده ال از لحاظ قیافه اي بود
فکر کردن امیر زیاد طول نکشید که سامان وارد اتاق شد و با لحن شیطونی گفت: به به جناب سروان صدرایی از ما بهترون تو
اتاقت رفت و امد میکنن
امیر چشماشو تنگ کرد و گفت: منظور؟
سامان: والا همون خانومی که تو اتاقتون تشریف داشتن رو میگم
امیر: همون بود که باهاش تصادف کردیم
سامان: اوه اي ول کاش همون روز احوالات طرف رو میپرسیدیم
امیر نگاه تندي بهش کرد و گفت: سامان بس کن تو محل کار بگو چی کار داشتی؟
سامان محکم تو پیشونیش کوبید و گفت: اخ یادم رفت بگم جناب سرکرد احمدي کارت داره
امیر با خشم نگاهی بهش انداخت و گفت: اخه مرد حسابی پس واسه چی دو ساعت داري اراجیف میگی؟
از جاش بلند شد و با سرعت به سمت اتاق سرکرد رفت
شایسته توي کافی شاپ رو به روي کامیار نشسته بود و چهرشو دید میزد
پسر بدي نبود ولی خیلی هم خوشگل نبود در کل خیلی معمولی به نظر میرسید
کامیار: خوب خوشگل خانم چی میخورید؟
شایسته موهاشو با یه حرکت از پیشونیش کنار زد و گفت: من قهوه میخورم با کیک حتما هم ترك باشه
کامیار: اوکی عالیه سلیقه هامون درست مثل همه
کمی راجبع به علایقشون صحبت کردن و شایسته نگاهی به ساعتش کرد نزدیک 4 بود
شایسته: خوب اگه بزاري من برم دیرم میشه
کامیار با لبخند نگاهش کرد و گفت: میرسونمت عزیزم
شایسته لبخند پر معنایی زد و با خودش فکر کرد: همینم مونده جلوي خونه با همچین تیریپی پیاده بشم از نظر حاجی و
پسراش دیگه صد در صد خونم حلال حلاله
شایسته: نه مرسی خودم میرم
کامیار رد تعارفش رو به حساب راحت نبودن و دیدار اول گذاشت و گفت: باشه خانومی هر جور راحتی فقط رسیدي بهم اس
بده نگرانتم
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#رمان_گشتارشاد #پارت26 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 و از اتاق بیرون رفت امیر روي صندلیش تکیه داد و سعی کرد ا
#رمان_گشتارشاد
#پارت27
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شایسته لبخند مصنوعی زد و گفت: باشه حتما و براش دست تکون داد و به سمت بی ار تی ها رفت
و با خودش فکر کرد طرف فکر کرده من خرم هه نگرانم میشه! خوبه کلا دو ساعته با هم اشنا شدیم
وارد خونه شد و پاورچین پاورچین به سمت اتاقش رفت که صداي فرهاد غافلگیرش کرد
فرهاد: به به شایسته خانم بالاخره تشریف اوردید اسفند دود کنیم براتون کدوم گوري تشریف داشتید تا الان؟
شایسته سعی داشت دلهره ش رو زیر نقاب خونسردیه صورتش بپوشونه
شایسته: دانشگاه میخواستی کجا باشم؟
فرهاد: پس دانشگاه بودي دیگه؟ اومدم جلوي دانشکده تون دوستت گفت امروز نیمده بودي
شایسته: خودتی مگه مدرسه س که اومده بودي دنبالم؟ پس چرا من ندیدمت؟
فرهاد با دست هاي قویش چونه شو محکم گرفت و فشار داد و زیر لب غرید: ببین بچه داري جدیدا زیر ابی زیاد میري بپا
غرق نشی اون وقت خودم با دستاي خودم خفه ت میکنم خودت میدونی بخواي با ابروي ما یا حاجی بازي کنی زنده ت
نمیزاریم
شایسته با عصبانیت نگاهش کرد و گفت: چیه؟ باز کدومشون قالت گذاشته پاچه منو میگیري؟ ولم کن بابا مگه من مثل شما
هام
فرهاد خواست سیلی توي گوشش بزنه که حاجی سر رسید
حاجی: چیه فرهاد چه خبره باز پاچه ي همو گرفتید؟
فرهاد: حاجی داره گنده تر از دهنش حرف میزنه شیطونه میگه بزنم دندوناشو خورد کنم
حاجی: شایسته باز چه کار کردي تو؟ اي خدا من چقدر باید از دست نافرمانی هاي تو بکشم اخه؟ برم بگم همون اقا رضا چه
سنگتو به سینه میزد بیاد جمعت کنه خستمون کردي
شایسته با بغض نگاهش کرد و گفت: مگه من چی کار کردم که این جوري محکومم میکنید؟ به چه جرمی؟ به جرم دختر
بودن بابا؟ این پسرتون از راه رسیده گیرش من بدبختو گرفته
حاجی: خوب حالا ابغوره نگیر برو لباساتو عوض کن 3 تا چاي براي من و داداشات بیار انقدرم بلبل زبونی نکن
شایسته اشکاشو مهار کرد و به سمت اتاقش رفت و روي تختش افتاد ولی به اشک چشماش اجازه ي ریختن نداد باید این
حرفارو تو ذهنش ثبت میکرد
درست بود که به قول فرهاد زیر ابی داشت میرفت ولی ابروي کسی رو هنوز نبرده بود هنوز به هیچ پسري اجازه نداده بود که
بخواد پاشو از گلیمش دراز تر بکنه و بهش بیش از حد معمول نزدیک بشه
دستاشو مشت کرد و روي تختش فرود اورد و زیر لب زمزمه کرد: بهت قول میدم حاجی همین اقا پسراي قند عسلت یه روز
چنان بی ابرو بازي در بیارن که حیرت بکنی
صداي پدرش دو باره بلند شد
ادامه دارد...
نویسنده:fereshte69
هرگاهدلتگرفت، بهآسمانبنگر
آنجاکسیهستکهتوراعاشقانهمینگرد
وبهتوآرامشمیدهد...(:🍃