﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_یکم ماه هفتم در یزد رفتیم سونوگرافی.دکتر گفت مایع امنیوتیک دور بچه خیلی
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_دوم
زیر بار نمی رفتم.میگفتم نه پزشک قانونی میام نه پیش حاکم شرع.
یکی از دکترا گفت اگر جای تو بودم تسلیم هیچ کدوم از اینا نمیشدم جز تسلیم خود خدا.
میدانستم آن کسی که این بچه را آفریده ،میتواند نجاتش بدهد.چون روح در این بچه دمیده شده بود ،سقط کردن را جرم میدانستم.اگر تن به اینکار میدادم تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم.
اطرافیان میگفتن شما هنوز جوونین و فرصت دارید.با هر تماسی بهم میریختم ،حرف و حدیث ها کشنده بود.
حتی یکی از پزشک ها وجهه مذهبی مان را زیر سوال برد.خیلی مارا سوزاند،با عصبانیت گفت:شما ها که میگین حکومت جمهوری اسلامی باشه،شما ها میگین جانم فدای رهبر،شما ها میگین ریش،میگین چادر،اگه اینا نبود میتونستم تو همین بیمارستان خصوصی کارو تمام کنم.شما ها که مدافع این حکومتید،پس تاوانش هم بدین .داشت توضیح میداد که میتوان بدون نامه پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بندازد.نگذاشتیم جمله اش تمام شود،وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون.
خودم را در اتاقی زندانی کردم.تند تند برایمان نسخه جدید میپیچیدند .
گوشی ام را پرت کردم گوشه ایو سیم تلفن را کشیدم بیرون، به پدر مادرم هم گفتم:اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه گوشی رو برام نیارید .
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_دوم زیر بار نمی رفتم.میگفتم نه پزشک قانونی میام نه پیش حاکم شرع. یکی از
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_سوم
هر هفته باید میومد یزد.بیشتر اذیت میشد،هم نگران من بود، هم نگران بچه.
حواسش دست خودش نبود،گاهی بی هوا از وسط پیاده رو میرفت وسط خیابان.مثله دیوانه ها.
به دنبال نقطه ای میگشتم ببینم ببینم چرا این داستان تلخ برای ما پیش آمده است؟
دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم.حرف همشان یک چیز بود،در گذشته دنبال چیزی نگردید،بالاترین مقام دست خدا تسلیم بودنه
در علم پزشکی راهکار برای این موضوع وجود نداشت.
یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگزارند یا باید همینطور بماند.دکتر میگفت در طول تجربه پزشکی ام به چنین موردی برنخورده بودم.بیماری این جنین خیلی عجیبه.عکس العملش از بچه طبیعی بهتره ولی از اونطرف چیزایی رو میبینم که طبیعی نیست.هیچ کدوم از علائمش باهم همخونی نداره.
نصف شب بود که احساس درد شدیدی کردم.پدرم مرا زود رساند بیمارستان.نبود محمد حسین بیشتر از درد آزارم میداد.
دکتر فکر میکرد بچه مرده است،حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب نداره.استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا میاد،گریه میکنه یا نه.
دکتر به هوای اینکه بچه مرده است سزارینم کرد.هرچه را که در اتاق عمل برایم اتفاق میافتاد متوجه میشدم.رفت و آمد ها و شنود های دکتر وپرستار ها.
در بیابان بود.میگفت انگار به من الهام شد.نصف شب زنگ زده بود به کوشیه مادرم گفته بود بستری شده .همان لحظه بدون اینکه برگه مرخصی امضا کنه ،راه افتاده بود سمت یزد.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_سوم هر هفته باید میومد یزد.بیشتر اذیت میشد،هم نگران من بود، هم نگران بچه
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_چهارم
صدای گریه اش آرومم کرد.نمف راحتی کشیدم.
دکتر گفت :بچه رو مرده دنیا آوردم،ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد.اجازه ندادند بچه را ببینم.دکتر تأکید کرد اگر بچه رو نبینم به نفعه خودته.گفتم یعنی مشکلی داره.گفت نه هنوز موندن یا رفتنش معلوم نیست ،احتمال رفتنش زیاده.بهتره نبینیش.
وقتی به هوش آمدم محمد حسین رو دیدم.حدود هشت و نیم صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت ،نا و نفسی برایش نمانده بود.آنقدر گریه کرده بود که چشمش شده بود مثله کاسه خون.هرچه بهش میگفتند که اینجا بخش زنانه و باید بروی بیرون به خرجش نمیرفت.اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد.سه نصف شب حرکت کرده بود.میگفت نمیدونم چطور رسیدم اینجا.وقتی دکتر برگه مرخصی رو امضا کرد،گفتم میخوام ببینمش.باز اجازه ندادن.گفتن بچه رو بردن اتاق عمل،شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش . محمد حسین و مادرم بچه رو دیده بودند.روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش.هیچ فرقی با بچه های دیگه نداشت . طبیعیه طبیعی.فقط کمی ریز بود،دو کیلو و نیم وزنش بود و چشمان کوچک معصومانه اش باز بود.
بخیه های روی شکمش را که دیدم دلم برایش سوخت.هنوز هیچ نشده رفته بود زیر تیغ جراحی.دوباره ریه اش را عمل کرده بودند.حواب نداد.نمیتونست دوتا کار را همزمان انجام بدهد .اینکه هم شیر بخورد هم نفس بکشد.پرسنل بیمارستان گفتند :تا ازش دل نکنی این بچه نمیره.
دوباره پیشنهاد و نسخه هایشان مثله خوره افتاد به جونم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_چهارم صدای گریه اش آرومم کرد.نمف راحتی کشیدم. دکتر گفت :بچه رو مرده دنیا
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
با دستگاه زنده است.اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره.
رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم.هم به نفع خودتونه،هم به نفع بچه.اگه بمونه تا آخر عمر باید یه کپسول اکسیژن ببنده به کولش.
وقتی میشد با دستگاه زنده بماند،چرا باید اجازه میدادیم دستگاه رو قطع کنند.
۲۴ ساعته اجازه ملاقات داشتیم ولی نه من حال روزه خوبی داشتم نه محمد حسین.
هردو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه میداشتیم.نامنظم به بچه سر میزدیم.
عجیب بود برایم.یکی دو بار تا رسیدم ان آی سی یو مسعول بخش گفت به تو الهام میشه،همین الان بچه رو احیا کردیم .
یکی از پرستار ها گفت این بچه آرومه ،درست وقتی شما میاین گریش شروع میشه.میگفت انگار بو میکشه که اومدین.
میخواست کارش را ول کند.روز به روز شکسته تر میشد.رفت کلی پرچم و کتیبه از هیأت گرفت و آورد خانه پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین مجلس گرفت.
مهمان ها که رفتند،خودش دوباره شروع کرد روضه خواندن.روضه حضرت علی اصغر و حضرت رباب.
خیلی صدقه دادیم و قربانی کردیم.همه طلا ها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند یکجا دادیم برای عتبات.میگفتند نذر کنید ،اگر خوب شد بعد بدید.
قبول نکردیم.محمد حسین گذاشت کف دستشان که: معامله که نیست.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_پنجم با دستگاه زنده است.اگه دستگاه رو جدا کنی میمیره. رضایت بدین دستگاه
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_ششم
در ساعات مشخصی به من میگفتند بروم به بچه شیر بدهم.وقتی میرفتم ،قطره ای شیر نداشتم.تا کمی شیر می آمد میگفتم الان بیان شیر بدم،میگفاند نه اگه میخوای به بچه های دیگه شیر بده.محمد حسین اجازه نمیداد.خوشش نمیآمد از این کار.
دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد،برگشت. مرخصش که کردند همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی هست.پدرم که تا اون روز راضی نشده بود بیاید دیدنش،در خانه تا نگاهش بهش افتاد ،یک دل نه صد دل عاشقش شد.مثل پروانه دورش میچرخید و قربان صدقه اش میرفت.اما این شادی و شعف چند ساعتی بیشتر دوام نیاورد.دیدم بچه نمیتواند نفس بکشد،هی سیاه میشد.حتی نمیتوانست راحت گریه کند .تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت.به دلهره افتادیم که نکند طوری بشود.پدرم با عصبانیت گفت:از عمد بچه رو مرخص کردند که تو خونه تموم کنه.
سریع رساندیمش بیمارستان.بچه را بستری کردند و مارا فرستادن خانه.حال و روز همه بدتر شد.تا یاورده بودیمش خانه اینقدر بهم نریخته بودیم.پدرم دور خانه راه میرفت و گریه میکرد و میگفت این بچه یه شب اومد خونه همه رو وابسته و بیچاره خودش کرد و رفت.
محمدحسین باید میرفت.اوایل ماه رمضان بود.گفتم تو برو اگه خبری شد زنگ میزنیم. سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدن وفتن بچه تمام کرده.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_ششم در ساعات مشخصی به من میگفتند بروم به بچه شیر بدهم.وقتی میرفتم ،قطر
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
شب دیوانه کنندهای بود.بعد از پنجاه روز امیر محمد مرده بود و حالا شیر داشتم.دور خانه راه میرفتم و گریه میکردم و روضه حضرت رباب میخواندم.
مادرم سیسمونی ها رو جمع کرد که حاوی چشمم نباشه.عکس ها سونوگرافی ها و هرچه از بچه داشتم گذاشت زیر تخت .
با پدر مادرش برگشت.میخواست برایش مراسم ختم بگیرد: خاکسپاری،سوم،هفتم،چهلم.خانواده اش گفتند بچه کوچک این مراسمات رو نداره.
حرف حرفه خودش بود.پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناس یزد بود حرف زد تا قانعش کند.
محمد حسین روی حرفش حرف نمیزد.
خیلی باهم رفیق بودن.
از من پرسید راضی هستی این مراسم ها رو نگیریم.
چون دیدم خیلی حالش بد هست رضایت دادم که بیخیال مراسم بشود.گفت پس کسی حق ندارد بیاد خلد برین (قبرستان یزد)برای خاکسپاری.خودم همه کارهاشو انجام میدم.در غسالخانه دیدمش.بچه را بایکی از رفقایش غسل داده بودند و کفن کرده بودند.
حاج مهدوی نژاد و دوسه تا روحانی دیگر هم بودند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_هفتم شب دیوانه کنندهای بود.بعد از پنجاه روز امیر محمد مرده بود و حالا
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان،درست و حسابی اجازه میدهد که بچه را ببینم،آنهم تنهایی.
بعد از غسل و کفن چند لحظه باهم کنارش تنها نشستیم.خیلی بچه را بوسیدیم و با روضه حضرت علی اصغر با او وداع کردیم، با این روضه که امام مستأصل قنداقه را بردند پشت خیمه.
میترسیدم بالای سر بچه جان بدهد.تازه میفهمیدم که چرا میگویند امام از دل رباب.
سیع میکردم خیلی ناله و زجه نزنم.میدانستم اگر بیتابی مرا ببیند بیشتر به او سخت میگزرد،همه را میریختم در خودم.
بردیمش قطعه نونهالان.خودض رفت پایین قبر.کفن بچه را سر دست گرفته بود و خیلی بیتابی میکرد.شروع کرد به روضه خواندن.همه به حال او و روضه هایش میسوختند.حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خوانی اش دم گرفت تا فضا را دستش بگیرد.بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمیآمد .کسی جرأت نداشت بهش بگوید با بالا.یکدفعه قاطی میکرد و داد میزد.پدرش رفت و گفت دیگه بسه.فایده نداشت.منم رفتم بهش التماس کردم ،صدقه سر روضه های امام حسین بود که زود به خود آمدیم.چیزی دیگر نمیتوانست این موضوع را جمع کند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
هدایت شده از
‾‾
مسلمـانمنتظـرظهـور،
انسـانآمـاد ـهایاست،
ڪههرلحظـهاحتمـالمۍدهد
شیپـورانقلابنهـایی
نواختـهشود
واوڪهخودرامتعهـدمۍداند،
هرشبڪهسربربستـرمۍنهـد،
بهامیـدِشنیـدنآوازامام
درسپیـدهدممۍباشد؛
اومۍآیـد!
وعـدهدیدارنزدیڪاست: @Vaadeh_didar
__
#رهبرانه♥️
جسم تو ڪامل است،ناقص نیست
میدهد عطر یڪ¹ بغل گل یاس
دستت اما حڪایتی دارد؛
رَحِمَاللهُعَمِیالعباس...
#روز_جانباز✨❣️
#میلاد_حضرت_عباس(ع)✨❣️
#مبارڪـباد✨❣️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
و خـــدا
رو به روی ادب،
آیینه گرفت
و تو خلق شدی،
عبــاس(ع)♥️
🌹ولادت حضرت ابوالفضل(ع)
❤️مبارک باد
7.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #استوری
📲 #مجموعه_استوری
#حضرت_ابالفضل علیه السلام
#حضرت_ابوالفضل علیه السلام
#حضرت_عباس علیه السلام
#میلاد #میلاد_حضرت_عباس
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅