دعای عهد.mp3
21.59M
تجدید عهد روزانه با امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف⚘⚘
صوت قرائت #دعای_عهد🌺
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
«بِسم الله الرحمن الرحیم»
❤️ سلام امام مهربان زمانم
صبحتان بخیر
💠يا اللّٰهُ یا رَحْمَانُ یا رَحیم،يَا مُقَلِّبَ القُلُوب ثَبِّتْ قَلبی عَلی دینِک
💠دعای زمان غیبت؛
▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی نَفْسَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی نَفْسَكَ لَمْ اَعْرِف نَبِيَّك
▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی رَسُولَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَكَ لَمْ اَعْرِفْ حُجَّتَك
▫️اللَّهُمَّ عَرِّفْنی حُجَّتَكَ فَاِنَّكَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی حُجَّتَكَ ضَلَلْتُ عَنْ دینی
💠توسل به امام زمان(عج)؛
يا وَصِيَّ الْحَسَن وَ الْخَلَفَ الْحُجَّهَ أَيُّهَا الْقَائِمُ الْمُنْتَظَرُ الْمَهْدِيُّ يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّه، يَا حُجَّهَ اللَّهِ عَلَي خَلْقِه يَا سَيِّدَنا وَمَولانا،
إِنَّا تَوَجَّهْنا وَ اسْتَشْفَعْنا وَ تَوَسَّلْنا بِكَ إلَي اللَّه و قَدَّمْنَاكَ بَيْنَ يَدَیْ حَاجَاتِنا،یا وَجِيهاً عِنْدَاللَّهِ اشْفَعْ لَنَا عِنْدَالله
امیرالمومنینامامعلی(ع)فرمودند:
هرصبحکهایندعارابخوانی،
انگارتمامادعیهراخواندهای
《الحمدلله عَلی کُلِّ نِعمَه
و اَسئَلُ لله مِن کُلِّ خَیر🌱
و اَستَغفِرُ الله مِن کُلِّ ذَنب
وَاَعوذُ بِاللهِ مِن کُلِّ شَرّ》
امام کاظم علیه السّلام از پدرش امام صادق علیه السّلام روایت نموده که امام علی علیه السّلام فرمود: «هر که نماز صبح را به جا آورد و پس آنگاه سوره توحید را یازده بار تلاوت کند، در آن روز گناهی مرتکب نشود هر چند شیطان بخواهد.»
_ _ _ _ _ _ _ _ _
اللّهمّ صلّ علی فاطمهٔ و أبیها و بعلها و بنیها و السّرّ المستودع فیها بعدد ماأحاط به علمک.
10.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#مهدےجان❤️
عمرم تمام گشت به هجران روی تو
ترسم شها به خاک برم ارزوی تو
فکر و خیال من شده ای چند گاه هست
کی می شود راه بیایم به سوی تو؟
عشقی نمانده در دل ما از فراق تو
ای یوسفم چگونه ببینیم روی تو
ای که هستی ما منتظر بر تو
ده یک نشان که ببینم اثر از کوی تو
نادم که سالها طلب یاری ات نمود
اذنی بده تا برسد بر سبوی تو
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🌺
هدایت شده از رواق هشتم
📢توجه توجه
😍مژده مژده😍
ثبت نام ترم بهاره کانون فرهنگی ایتنا آغاز شد
برگزاری کلاس های📚:
حفظ قرآن
حفظ و تفسیر نهجالبلاغه
حفظ و تفسیر صحیفه سجادیه
🗓زمان ثبت نام:
دو ساعت قبل از اذان مغرب تا اذان مغرب🕌
واحد برادران:
📱روزهای فرد
09930825911
واحد خواهران:
📱روزهای زوج
09924867831
☎️تلفن کانون:
37307071
❇️همراهی شما باعث دلگرمی ماست ، لطفا ما را به دوستان خود معرفی کنید❇️
https://eitaa.com/eitna_kanoon
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
📢توجه توجه 😍مژده مژده😍 ثبت نام ترم بهاره کانون فرهنگی ایتنا آغاز شد برگزاری کلاس
قابل توجہرفقای یزدے⇧😉♥️
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_هشتم به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان،درست و حسابی ا
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجاه_و_نهم
از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.زیاد پیش میآمد که باید سرم میزدم.من را میبرد درمانگاه نزدیک خانمان.میگفتند فقط خانم ها میتوانند همراه باشند،درمانگاه سپاه بود و زنانه مردانه جدا.
راه نمیدادند بیاید داخل.کل کل میکرد داد و فریاد راه مینداخت.بهش میگفتم حالا تو بیای تو این سرم زودتر تموم میشه.میگفت نمیتونم یه ساعت بدون تو سر کنم.
آنقدر با پرستار ها بحث کرده بود که هروقت میرفتیم آنجا اجازه میدادن بیاید داخل.هر روز صبح قبل از رفتن سر کار یک لیوان شربت عسل درست میکرد و میگذاشت کنار تخت و میرفت.
برایم سوال بود که این آدم درمأموریت هایش چطور دوام میآورد از بس که بند من بود.درمهمانی ها که میرفتیم ،چون زنانه مردانه جدا بود،همش پیام میداد یا تک زنگ میزد.یا جایی مینشست که بتواند من را ببیند.با ایما و اشاره بهم میگفت که کجا بشینم و با کی دوست شوم.
گاهی آنقدر تک زنگ و پیام هایش زیاد میشد که حاوی جمع خنده ام می گرفت.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجاه_و_نهم از نظر جسمی خیلی ضعیف شده بودم.زیاد پیش میآمد که باید سرم میزدم.من
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت
نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد.کای آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه را اشغال کرده و دارد یکی یکی یاران و اصحاب اهل بیت را نقش قبر میکنند و میخواهد حرم را ویران کند.با آب و تاب هم تعریف می کرد.خوب که تنورش داغ شد ،در یک جمله گفت من هم میخواهم برم.نه گذاشتم و نه برداشتم بی معطلی گفتم خب برو.فقط پرسیدم چند روز طول می کشه گفت نهایتاً ۴۵روز.
از بس که شوق و ذوق داشت،من هم به وجد آمده بودم.دور خانه راه افتاده بودم ،مثله کمیته جستجوی مفقودین دنبال خوراکی میگشتم.هرچه دمه دستم میرسید،در کوله اش جاساز میکردم از نان خشک و نبات و حاجی بادام و شیرینی یزدی گرفته ؛تا پاستیل و نسکافه.
تازه مادرم هم چیز هایی به زور جا میداد.پسته و نبات ها را لابه لای لباس ها پیچید و خندید.
ذکر خیره چندتا از رفقایش را کشید وسط و گفت با هم این هارو میخوریم.یکی را مسخره کرد که هرچی بزاری جلوش مثله لودر میبلعه.
دستش را گرفتم و نگاهش کردم،چشمانش از خوشحالی برق میزد.با شوخی و خنده بهش گفتم طوری داری با ولع جمع میکنی که داره به سوریه حسودیم میشه.وقتی آمد لباس های نظامی اش و پوتینش را بگزارد داخل کوله،سیع کردم کمی حالت اعتراض به خودم بگیرم.بهش گفتم اونجا خیلی خوش میگذره یا اینجا خیلی بد گذشته که اینقدر ذوق مرگی؟؟؟.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت نمیدانستم چه نقشه ای در سرش دارد.کای آسمان ریسمان به هم بافت که داعش سوریه
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت_و_یکم
انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن:
ما بی خیال مرقد زینب نمیشویم
روی تمام سینه زنانت حساب کن
تا اعزامش چند روزی بیشتر طول نکشید.یک روز خبر داد که باید کم کم باره و بنه اش را ببندد.همان روز هم بهش خبر دادند که زود خودش را برساند فرودگاه.
هیچ وقت ندیده بودم نماز صبحش را اینطوری بخواند، چیزی شبیه به کلاغ پر.
بهش گفتم خب حالا تو هم نترس جا نمیمونی.
فقط یادم هست مرتب میپرسیدم کی برمیگردی ؟چند روز میشه؟ نری یادت بره اینجا زنی هم داشتی ها.
دلم میخواست همراهش میرفتم تا پای پرواز ولی جلوی همکارانش خجالت میکشیدم.خداحافظی کرد و رفت.دلم نمیآمد در را پشت سرش ببندم.نمیخواستم باور کنم که رفته.خنده روی صورتم خشکید.هنوز هیچی نشده دلم برایش تنگ شد.برای خنده هایش برای دیوانه بازی هایش برای گریه هایش برای روضه خواندن هایش.
صدای زنگ موبایلم بلند شد.محمد حسین بود.بنظرم هنوز به نگهبانی شهرک نرسیده بود.
تا جواب دادم گفت دلم برات تنگ شده.تا برسد فرودگاه چند دفعه زنگ زد.حتی تا پای پرواز که گفت الان دیگه گوشی رو خاموش میکنم.میگفت میخوام تا آخرین لحظه باهات حرف بزنم.من هم دلم میخواست با او حرف بزنم.شده بودم مثل آنهایی که در دوران نامزدی،در حرف زدن سیری ندارند.میترسیدم به این زودی ها صدایش را نشنوم.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت_و_یکم انگشتانم را فشار داد و شروع کرد به خواندن: ما بی خیال مرقد زینب نمیشو
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت_و_دوم
دلم نیامد گوشی را قطع کنم،گذاشتم خودش قطع کند.انگار دستی از داخل صفحه گوشی پاک هایم را محکم چسبیده بود.زل زده بودم به اسمش.
شب اولی که نبود،دلم میخواست باشد و خروپف کند.نمیگذاشتم بخوابد،اول من باید خوابم میبرد بعد او.حتی شب هایی که خسته و کوفته از مأموریت برمیگشت.
تا صبح مدام گوشی ام را نگاه میکردم.نکند خاموش شود یا در خانه آپارتمانی در دسترس نباشم.مرتب از این پهلو به آن پهلو میشدم.صلح از دمشق زنگ زد.کددار صحبت میکرد و نمیفهمیدم منظورش چیست.خیلی تلگرافی حرف میزد.آنتن نمیداد.خیلی قطع و وصل شد.بدی اش این بود که باید چشم انتظار می نشستم تا دوباره خودش زنگ بزند.
بعضی وقت ها باید چند بار زنگ میزدیم تا بتوانیم یک دل سیر حرف بزنیم.بعد از بیست دقیقه قطع میشد.باید دوباره زنگ میزد.روز هایی میشد که سه چهارتا بیست دقیقه ای حرف هایمان طول میکشید.
اوایل گاهی با وایبر و واتساپ پیامکی رد و بدل میکردیم.تلگرام که آمد خیلی بهتر شد.حرف هایمان را ضبط شده میفرستادیم برای هم.این طوری بیشتر صدای هم را میشنیدیم و بهتر میشد احساسات را به هم نشان دهیم.۴۵روز سفر اولش شد ۶۵روز.دندان هایش پوسیده بود.رفتیم پیش دایی اش دندانپزشکی.گفت چرا مسواک نمیزنی.گفت:
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad