eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.3هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️ نذر نگاهت گناه نمیکنم .. شهید ابراهیم هادی ✨❤️ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• یہ تصمیم جدی برای ؛ تمرین اخلاص 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
🌹در بیستم فروردین روز ملی فناوری هسته ای یاد شهدای گرانقدر هسته ای گرامیباد 🕊شادی روح همه شهدا صلوات اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺طنین شعار «ای رهبر آزاده آماده‌ایم آماده» در حسینیه امام خمینی(ره) در واکنش به درخواست یک دانشجو از رهبر انقلاب نماینده بسیج دانشجویی در دیدار با رهبرانقلاب: 🔺میدانیم نبرد با صهیونیست صرفا نظامی نیست امام شهادت دوستانمان دیگر خون مارا به جوش آورده است 🔺چیزی تا نابودی اسرائیل منحوس نمانده است، اما عاجزانه از شما میخواهیم اگر مصلحت میدانید به بسیج دانشجویی اجازه دهید تا عازم مرزهای نبرد با دشمن صهیونیستی شویم 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
مشترک گرامی بسته سی روزه شما رو به اتمام است.! پس از پایان حجم باقی‌مانده عبادات شما با نرخ عادی محاسبه می‌شود.🔒 دیگر قرائت یک آیه قرآن ، برابر با ختم قرآن نخواهد بود❌ دیگر نفس هایتان تسبیح پروردگار محاسبه نمیشود❌ دیگر خوابتان عبادت شمرده نمیشود❌ تمدید این بسته تا سال دیگر امکان پذیر نیست. . .! از فرصت باقیمانده استفاده کنید✅ و هرگز ناامید نباشید🏅 هیچکس تنها نیست.🌱 همراه اول و آخر،خداوند،مهربان"♥️. ' " 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
هَمیـن‌چآدرےڪِہ‌برسَـرتُوسـت،، دَر‌ڪَربلا،حتّـۍبا‌سَخـت‌گیرےهـٰاے یَزیـد‌،از‌سَـر‌زیـنَـبۜ‌نیوفـتـٰاد پَـس‌اَز‌امـٰانـت‌زَهـرا‌ۜحفاظَـت‌ڪُن...シ🤍!' 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
شھدا.. چقدرفرقِ‌بین‌یواشکی‌هایِ‌‌من‌باشما.‌.😭💔 شماکه‌صدایتان‌‌به‌خدا‌میرسد.. به‌اوبگویید‌خلوت‌های‌مارانگاه‌نکند.. ‌خیلی‌یواشکی‌هایمان‌عوض‌شده‌است:)💔!' 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای شهیــــــــــــد” ای آنکه بر کرانــه ازلی و ابــدی وجود برنشستــه ای دستـــــی برآر و ما قبــرستــان نشینــان عادات سخیف را از این منجلــاب بیــــــــــرون کش!! ♥️ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏خواستَنِ ” ” تَنها خواستَنیهِ کهِ تو دِلَم ثابِت موندهِ وَ میمونهِ❤ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انقدر روسیاهیم که حتی رو نداریم تویِ قنوت بگیم اللهم ارزقنا شهادت . . . چه کردیم با خودمون؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂روایتگری شهدا🍂 🥀از ما حاجت بخواهید ما دستمون بازه... 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
آوینیِ جان! شاهدان برایت دعا کردند و رمل های فکه آمین گفتند و تو مشهور آسمان ها شدی... سالروزشهادت‌ شهید 🕊🌹 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
🕊 مۍدانید...! بین خودمان بماند گاهۍ دلمان مۍخواهد دڵ شما هم براے ما تنگ شود... ☁️🌱 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
ساعات آخر است... دلم شور می‌زند... آقا چه شد حواله ی کرب و بلای من؟! 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
🕊یـٰاغـفّـــٰار🕊 •••سُــفره دٰارَد جَــمع مـی‌گَـردَد گِــــدٰارٰا عَـــفو کُــن•••
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت40 _بیا تو عزیزم باهم وارد خونه شدند _برو تو اتاقم الان میام مهیا به آشپزخونه رفت تا می خواست در یخچال و باز کنه یادداشتی روی در پیدا کرد «مهیا مامان ما رفتیم خونه عمو  احسان نذری دارن ممکنه دیر کنیم برات شام گذاشتم تو یخچال گرمش کن» مهیا یخچالو باز کرد پارچ شربت و برداشت و درلیوانی لیوان ریخت لیوان  و تو  سینی گذاشت و وارد اتاق شد عطیه با شرمندگی به مهیا نگاه کرد _شرمندم بخدا مهیا هم پیشونیتو داغون ڪردم هم الان مزاحمت شدم مهیا لگدی به پاهای عطیه زد _جم کن بابا این سناریوی کدوم فیلمه حفظش کردی بیا این شربتو بخور _اصلا خوبت شد باید می زد سرتو میشکوند مهیا خندید _بفرما حالا شدی عطیه خانم خودمون مهیا یک دست لباسی و کنار عطیه روی تخت گذاشت _بگیر این لباسا و تنت کن از رو تخت هم بلند شو فڪر نکن بزارمت روی تختم بخوابی تا من برم برات رختخواب بیارم تو هم لباساتو عوض ڪن هم شربتو بخور مهیا به اتاق جفتی رفت و رختخوابی از کمد دراورد به اتاق برگشت و کنار تخت خودش پهن کرد _بلند شو از تختم می خوام بخوابم از صبح تا الان کلاس بودم عطیه از روی تخت بلند شد.. هر دو سر جایشون دراز کشیدن برای چند لحظه سکوت اتاق و  فرا گرفت که با صدای مهیا شکست _عطیه _جانم _دعوات با محمود سر چی بود عطیه آه غمناکی ڪشید و گفت; _مواد و پولش تموم شده بود گیر داده بود برو از کسی پول بگیر برام بیار لبخند تلخی روی لبانش نشست _منم مثل همیشه شروع کردم دادو بیداد اونم شروع کرد به کتک زدنم مثل همیشه _ای بابا دوباره ساکت شدند که مهیا سر جایش نشست _عطیه _ای بابا بزار بخوابم _فقط همین _بگو _شوهرت قضیه چاقو خوردن شهابو از کجا می دونست _همه میدونن ولی اون شبی که شهاب چاقو خورد تو هم بالا سرش بودی محمود اونجا بود ولی چون تازه مواد کشیده بود  قضیه رو چیز دیگه ای برداشت کرده بود _اها بخواب دیگه _اگه بزاری مهیا نگاهش و به سقف اتاقش دوخت چقدر امروز براش عجیب بود اصلا فڪرشم نمی کرد امروزش اینطور رقم بخوره... با صدای باز شدن در ورودی خانه زود از سرجاش بلند شد نگاهی به عطیه انداخت که غرق خواب بود از اتاق بیرون رفت مهلا خانم که در حال آویزان کردن چادرش بود با دیدن مهیا با نگرانی به سمتش اومد _وای مهیا چی شده چرا پیشونیت اینطوریه احمد آقا با نگرانی به طرفشان اومد _آروم مامان عطیه خوابیده _عطیه؟؟ _بیاید بشینید براتون تعریف می کنم روی مبل نشستند و مهیا همه ی قضیه رو براشون تعریف ڪرد _وای دختر تو چرا مواظب خودت نیستی اون روز تو دانشگاه الانم تو کوچه پیشونیتو داغون کردی _اشکال نداره نمیتونم که بایستم نگا کنم عطیه کتک بخوره _کار درستی کردی بابا جان. خوب شد اوردیش پیشمون برو تنهاش نزار مهیا لبخندی زد  _من برم بخوابم به طرف اتاقش رفت پتو رو روی عطیه مرتب ڪرد و روی تخت دراز کشید... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت41 گوشیش و برداشت و به زهرا پیام داد که فردا بیاد تا باهم به خونه مریم برن زهرا برعکس نازی این مراسم و دوست داشت و مهیا می دونست که زهرا از این دعوت استقبال می کند _شهاب _جانم بابا _پوستراتون خیلی قشنگه _زدنشون؟؟ مریم سینی چایی و روی میز گذاشت _آره آقای مرادی امروز با کمک چند نفر زدنشون شهاب سری تکون داد مریم استکان چایی و جلوی پدرش گرفت .... _دستت درد نکنه دخترم _نوش جان راستی بابا میدونی پوسترارو مهیا درست کرده _واقعا؟ احسنت خیلی زیبا شدن شهین خانم قرآنش و بست و عینکش و از روی چشمانش برداشت _ماشاء الله خیلی قشنگ درست کرده. میگم مریم چند سالشه؟ دانشجوه؟؟ با این حرف شهین خانم، مریم و شهاب شروع کردن به خندیدن _واه چرا میخندید مریم خنده اش رو جمع کرد _مامان اینم می خوای بنویسی تو دفترت براش شوهر پیدا کنی بیخیال مهیا شو لطفا محمد آقا که سعی در قایم کردن خنده اش کرد _خب کار مادرتون خیره شهین خانم چشم غره ای به بچه ها رفت و به قرآن خوندنش ادامه داد شهاب از جاش بلند شد _من دیگہ برم بخوابم شبتون بخیر به طرف اتاقش رفت... روی تخت دراز کشید و دو دستش و زیر سرش گذاشت امشب برایش شب ِعجیبی بود شخصیت مهیا برایش جالب بود وقتی اونو با اون عصبانیت دید خودش لحظه ای از مهیا ترسید یاد اون روزی افتاد که به او سید گفت خنده اش گرفت قیافه اش دیدنی بود اون لحظه تا الان دختری جز مریم اینقدر با او راحت برخورد نمیکرد... استغفرا... زیر لب گفت _ای بابا خجالتم نمی کشم نشستم به دختر مردم فکر می کنم با صدای گوشیش سرجایش نشست گوشیش رو برداشت برایش پیامک اومده بود از دوستش محسن بود _سید فک کنم طلبیده شدی ها شهاب لبخندی زد و ان شاء الله برایش فرستاد.... _اومدم زهرا اینقدر زنگ نزن تماس و قطع کرد... و مقنعه و سر کرد رژ لب ماتی رو لباش کشید به احترام این روز و خانواده مهدوی لباس تیره تنش کرد و آرایش زیادی نکرد کیفش و برداشت و از اتاق بیرون رفت... _کجا داری میری مهیا نمی دونست چرا اینبار از حرف مادرش عصبی نشد و دوست داشت جوابش و بده _دارم با زهرا میرم خونه مریم می خوان سبزی پاک کنن برا مراسم شهین خانم گفت بیام کمک مهلا خانم با تعجب گفت _همسایمون مهدوی رو میگی _آره دیگه.. من رفتم مهلا خانم با تعجب به همسرش نگاه کرد  باورشون نمی شد که مهیا برای کمک به این مراسم رفته باشه برای اطمینان به کنار پنجره رفت تا مطمئن بشه مهیا با زهرا دست داد _خوبی _خوبم ممنون _میگم مهیا نازی نمیاد _نه نازی با خونوادش هر سال چون چند روز تعطیله این روزارو میرن شمال _مهیا کاشکی چادر سر می کردیم الان اینا نمی زارن بریم تو که مهیا لبخندی زد دقیقا این چیزی بود که  خودش اوایل در مورد قشر مذهبی فکر می کرد _خودت بیای ببینی بعد متوجه میشی آیفون را زدند _کیه _باز کن مریم _مهیا خودتی بیا تو در باز شد وارد خونه شدن چندتا خانم نشسته بودند ودر حال پاک کردن سبزی بودن... از بین اونا سارا و نرجس و شناخت با سارا و مریم سلام کرد شهین خانم به طرفش اومد _اومدی مهیا _بله  اومدم آب قند بخورم برم _تا همه سبزیارو تمیز نکنی از آب قند خبری نیست بقیه که از قضیه آب قند خبری نداشتند با تعجب به اونا نگاه می کردند مهیا زهرا رو به دخترا معرفی کرد جو دوستانه بود... اگر نگاه های نرجس و مادرش مهیا رو اذیت نمی کردند به مهیا خیلی خوش می گذشت مریم  قضیه دیشب و برای دخترا تعریف کرد سارا_آره دیدم  می خواستم ازت بپرسم پیشونیت چشه زهرا_پس من چرا ندیدم سارا_کوری خواهرم دخترا خندیدندکه صدای یاالله  شهاب و دوستش محسن خنده هایشان را قطع کرد شهاب و محسن وارد شدن و یه مقدار دیگری از سبزی را اوردن _اِ این حاج آقا مرادیه خودمونه مگه نه مریم؟؟ چرا عمامه اشو برداشته مریم سرش و پایین انداخته بود و گونه هایش کمی قرمز شده بود _شاید چون دارن کار می کنن در اوردن مهیا نگاه مشکوکی به مریم انداخت محسن آقا با شهاب خداحافظی کرد و رفت... مهیا صدایش و بالا برد _شهین جوونم شهاب که نزدیک  دخترا مشغول آب خوردن بود با تعجب به مهیا نگاه کرد _شهین جونم چیه دختراز مادرتم بزرگترم مهیا گونه ی شهین خانم و کشید _چی میگی شهین جون  شما با این خوشکلیت دل منو بردی با این حرف مهیا آب تو گلوی شهاب پرید و شروع کرد به سرفه کردن _وای شهاب مادر چی شد آب بخور شهاب لیوان و دوباره به دهانش نزدیک کرد _میگم شهین جونم من از تو تعریف کردم پسرت چرا هول کرد ازش تعریف می کردم چیکار می کردآب دوباره تو گلوی شهاب پرید و سرفه هایش بدتر شده بود... دخترا از خنده صورت هایشان سرخ شده بود _مهیا میکشمت پسرمو کشتی _واه شهین جون من چیزی نگفتم شهاب زود خداحافظی کرد و رفت سارا_پسرخالمو فراری دادی _ای بابا برم صداش کنم بشینه باما سبزی پاک کنه مهیا از جاش بلند شد که مریم مانتویش و کشید _بشین سرجات دیوونه...