نگاهت انگار همان راه مستقیم است برادر
نمیدانم معجزه ی نگاهت چیست ولی
تا نگاهم به نگاهت میخورد
راه گناه بسته میشود ...
#شهید_سجاد_فراهانی#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
نمیدانم چه رازی اسـت
که هر وقت
عکس هایت را نگاه میکنم
و هر چه میکنم باز هم
خجالت از اعمالم
تمام وجودم را فرا میگیرد
کاش زود دستم را بگیری
#رفیق_شهیدم
#شهید_ابراهیم_هادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🌱 مگه غیر از اینه !؟
همه سوزوندن منو
ولی تو درمون کردی ..
حسین جانم:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جهان بی عشق حسین
چیزی نیست، جز تکرارِ یک تکرار....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱ش.هید حسین معزغلامی:
دربدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی
پیرو ولی فقیه باشید
و هیچگاه این سیدمظلوم
حضرت آ سیدعلی آقا را تنها نگذارید.
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید حسن تهرانی مقدم : "هیچ نصر و پیروزی نیست الا از جانب خدای عزوجل"
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
#نماز اول وقت در حال صخرهنوردی!
نماز اول وقتش ترک نمیشد. حتی وقتی توی برفهای کوه یا در حال صخرهنوردی بود!
یکبار در کوههای توچال، نزدیک پناهگاه شیرپلا و شروین، صخرهنوردی میکرد. جای خطرناکی بود. زیر پا را که نگاه میکردی، چشمت سیاه میرفت. موقع اذان به همراهش گفت طناب را شل کند. خودش را به تختهسنگی رساند. راحت نمیشد نشست. همه ترسیده بودند. قلاب را باز کرد و نمازش را خواند!
#سردارشهیدحاج_حسن_تهرانی_مقدم
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پسزخمهایقلبمانچه؟!
آغوشِامامحسیندرمانمیکند❤️🩹:))
#کربلا
#امام_حسینم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #شهیدحمیدسیاهکالی
🔻با دستات ذکر تسبیحات حضرت زهرا(س) را بگو تا در قیامت شهادت دهند تو کار خیر کردی..
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🏷 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی:
▫️ما هیچ شبی نمیخوابیم مگر اینکه به نابودی دشمنان فکر می کنیم ما به تلاش برای پیروزی مقاومت #فلسطين شبانه روز ادامه خواهیم داد تا اینکه زمین و آسمان و دریا برای صهیونیستها تبدیل به جهنم شود.
🌺 شهـدا را یاد کنید با ذکر صلوات
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارون کربلا
مادرت میشه مهمون کربلا💔
"#شــهدایآســمانی
"تو چِهـ کَردهـ اے ؟
کِهـ خُـدا
هَمِهـ اتـ راٰ
بَراےِ خودَشـ خواستـ
وَ نَصیبـ ما
چیزے نَگُذاشتـ !
حتےٰ نـامے،
نِشـانے ...
#خوشنام_تویی_گمنام_منم
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
بهش گفتم:
«توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و سبزی بخر.»
گفت:
«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛
همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.
یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛
برداشتمشان تا چیزهایی مه می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت:
«ننویسی ها!»
جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم:
«مگه چی شده؟!»
گفت:
«اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.»
گفتم:
«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.»
گفت:
«نه!!.»
خاطره ای از سردار شهید مهندس مهدی باکری♥️
؛(فرمانده لشکر 31 عاشورا)!
در تفحص شهدا، دفترچه یادداشت یک شهید 16 ساله پیدا شد که گناهان هر
روزش را در آن یادداشت می کرد،گناهان یک روز او این ها بود:
1- سجده نماز ظهر طولانی نبود
2- زیاد خندیدم
3- هنگام فوتبال شوت خوبی زدم که از خودم خوشم آمد.
💠#امام_رضــــا🤍
💠#امام_زمـــان💚
💠#اللّهم_عجِّل_لولیک_الفرج🍀
🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊
@Bab_Hashtom🍃
کجای کاریم به کارهامون در طول روز فکر کنیم چقد عقبیم ؟؟
اصلا تو مسیر هستیم !؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت61
از صبح تا الان تو خونه نشسته بود... حوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن و ترجیح داد
از صبح انقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خونه خواهرش رفت
مهیا بی هدف تو اتاقش قدم می زد
با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پاش به قالی گیر کرد و افتاد
_آخ مامان پامم شکست
آروم از جاش بلند شد
_کیه
_مریمم
_ای بمیری مری بیا بالا
مریم در حالی که غر می زد از پله ها بالا می اومد مهیا در رو باز کرد و روی مبل نشست...
_چند بار گفتم بهم نگو مری
_باشه بابا از خدات هم باشه
مریم وارد خانه شد
_سلام
_علیک السلام
مریم کوله مهیا رو به سمتش پرت کرد
_بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی
_کوفت یه نگاه به پام بنداز
مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت
_وا پات چرا قرمزه
_اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتاد
مریم زد زیر خنده
_رو آب بخندی چته
_تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
_اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم
پاش و بالا اورد و نشون مریم داد
_این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
_خوبت می کنیم
_جم کن.... راستی مهیا پوسترم ؟؟
_سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف و باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
_پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
_عکس چیو
_عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که
مریم لبخندی زد
_چشم پاشدم
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت
_چی شده
_نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم به سرش کوبید
_زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
_عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
_کمتر حرف بزن... اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد
_اینو بکن
مریم عکس و کند...
و عکس شهید همت و زد
_مرسی مری جونم
مریم چسب و به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش و پایین انداخت
_مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
_چی گفتی تو
مریم دستش و کشید
_بشین...
فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
_باکی؟؟؟
مریم سرش و پایین انداخت
_حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
_محــســـن؟؟؟
مریم اخم ریزی کرد
_من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
_جم کن برا من غیرتی میشه... واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
_تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
_وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
_من برم دیگه کلی کار دارم
_باشه عروس خانم برو
_نمی خواد بلند شی خودم میرم
_میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد و برداشت و به اتاقش رفت...
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود
نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود.... احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد...
متفکر به دیوار نگاه کرد
تصمیمش و گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش و باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت...و لبخند زیبایی زد
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت62
روی تخت نشسته بود...
و به چادر آویزونش خیره مونده بود. نمی دونست چادر و سرش کنه یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشون چادر سرش کنه...
اما از کنایه های بقیه خوشش نمی اومد.
_مهیا بابا! پس کی میری؟
دیرت شد!
_رفتم...
تصمیم اش و گرفت روسری سبزش و لبنانی بست...
و چادر و سرش کرد!
به خودش تو آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش و برداشت و از اتاق خارج شد....
_من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
_وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هاش و پایش کرد.
_نه دیگه مهلا خانم...
دارید شرمندمون میکنید. خداحافظ!
_مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
_آره...
به طرف در رفت....
اما همون قدم های رفته رک برگشت.
_اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین اومد.
در و باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم و طی کرد...
آیفون و زد.
_کیه؟!
_شهین جونم درو باز کن!
_بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش و تو حوض برد.
_بیا تو دخترم!
خودتو خیس نکن سرما می خوری.
_سلام! محمد آقا خوبید؟!
_سلام دخترم! شکر خدا خوبیم.
چه چادر بهت میاد.
مهیا لبخند شرمگینی زد.
_خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟!
_اینجان بیا تو...
باهم وارد شدند.
با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکون داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت...
_مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان...
_باشه پس من هم میرم پیششون...
از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود.
_سلام سارا!
سارا به سمت مهیا برگشت و اونو تو آغوش گرفت.
_خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر!
_اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی!
_ارزش نداری اصلا!
در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند...
مهیا نمی دونست چرا اینقدر استرس گرفته بود.
سرش و پایین انداخت.
_سلام مهیا خانم! خوب هستید؟!
_سلام!خوبم ممنون!
شهاب حرف دیگه ای نزد.
شهین خانم از پله ها بالا اومد.
با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت:
_چرا سرپایی عزیزم!
بفرما برات شربت اوردم بخوری...
_با همینکارات عاشقم کردی...
کمتر برا من دلبری کن!
شهاب دستش و جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشه و از پله ها پایین رفت.
سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند.
_آخ نگاه! چطور قشنگ میخنده!
شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت.
_قربونت برم!
مهیا در رو زد و وارد اتاق شد.
_به به! عروس خانم...
با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست.
مریم سر پا ایستاد.
_به نظرتون لباسام مناسبه؟!
مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت.
سارا گفت:
_عالی شدی!
مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز...
_عروس چقدر قشنگه!
سارا هم آروم همراهی کرد.
_ان شاء الله مبارکش باد!
_ماشاء الله به چشماش!!
_ماشاء الله!!
مریم، با لبخند شرمگینی به دخترا نگاه می کرد.
با صدای در ساکت شدند.صدای شهاب بود.
_مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند.
سارا هول کرد:
_وای خاک به سرم...حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه!
دخترا، همراه مریم پایین رفتند.
محسن با خانواده اش رسیده بودند.
مریم کنار مادرش وایستاد.
سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت63
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش وچند بار، تو مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بود...
در آخر، محسن به طرفشون اومد.
_سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله!
_سلام حاج آقا! خیلی ممنون!
ولی حاج آقا این رسمش نبود...
محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند.
_مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید!
محسن خجالت زده سرش و پایین انداخت.
_دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید...
_اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم...
محسن که از خجالت سرخ شده بود؛
چیزی نگفت.
شهاب که به زور جلوی خنده اش و گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشینه.
مهیا به سمت آشپزخونه رفت.
خانواده ها حرف هاشون و شروع کرده بودند...
مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد.
مریم سینی چایی و بلند کرد.
و با صدای مادرش که صداش کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد.
مهیا هم، ظرف شیرینی و بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد.
ظرف و روی میز گذاشت و کنار سارا نشست.
_میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود!
همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند.
اصلا جاش نبود، که این حرف و بزنه. شهاب عصبی دستش و مشت کرد و
مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد!
مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دونست چه بگه.
مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی تونست مریم و شرمنده ببینه؛ لب هاش و تر کرد.
_شرمنده کار من بود!
همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید.
پدر محسن که روحانی بود؛ خندید.
_چرا شرمنده دخترم؟!
رو به حاج حمید گفت:
_جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم!
سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع و آروم کنه گفت:
_شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!!
مهیا سرش و پایین انداخت. چشماش پر از اشک شدند؛ اما به اونا اجازه ریختن نداد.
شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش و پایین انداخت و استغفرا...ی گفت...
مریم سینی و جلوی مهیا گرفت.
مهیا با دست آروم چشماش و پاک کرد و با
لبخند رو به مریم گفت:
_ممنون نمی خورم!
مریم آروم زمزمه کرد:
_شرمندتم مهیا...
مهیا نتونست چیزی بگه، چون می دونست فقط کافی بود حرفی بزنه، تا اشک هاش سرازیر شن...
ولی مطمئن بود،حاج حمید بدون دلیل این حرف رو نزده!
مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند:مهیا، سرش و پایین انداخته بود و به هیچکدوم از حرف هاشون توجه نمی کرد.
سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد.
با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت.
شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن و نداشت.
ولی هرکی بود، خیلی سمج بود.
مهیا، دیگه کلافه شد.
ببخشیدی گفت و از پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد.
تلفن و جواب داد.
_الو...
_بفرمایید...
_الو..
_مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟!
تماس و قطع کرد.
دوباره موبایلش زنگ خورد.
مهیا رد تماس زد و گوشیش و قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد.
_عقده ای...
سرش و بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستاش شوکه شد.
نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج بشه اما کنجکاو شد....
به پاتختی نزدیک شد.
عکسی که روی پاتختی بود و، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند.
پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی اومد که کجا اونو دیده .
عکس و سر جاش گذاشت
که در اتاق باز شد...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸