eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
6.1هزار ویدیو
63 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 میگن‌چرا‌میخواۍ‌شھید‌شۍ؟! میگہ‌دیدید‌وقتۍ‌یہ‌معلم‌رو‌دوست‌دارۍ خودتو‌میڪشۍ‌تو‌کلاسش‌نمره‌²⁰بگیرۍ ولبخندرضایتش‌دلت‌روآب‌ڪنہ؟! منم‌دلم‌برالبخندخدام‌تنگ‌شدھ(: میخوام‌شاگرد‌اول‌ڪلاسش‌بشم -
شھیدحمیدسیاهکالی‌مردای🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••🌹🕊 چه زیباست خاطـــــرات مردانی که پروای نام ندارند و در کهف گمنامی خویش مأوا گرفته اند بـــه یاد شــــــهدای گمنام …🌟 آنان که در زمـــــین گـــــمنام ان و در آســــمانها مشهورند …🌦 🌿 .
ای که دستت می رسد کاری بکن . عزیزان به شکرانه ی دستان توانمند بیایید دست ناتوانان وضعیفان را بگیریم .وقتی فرد مستحق دست یاری به سویمان دراز کرده یاریگرش باشیم وبتوانیم تا توان داریم باقیات الصالحاتی برای خود ذخیره کنیم . نوجوانی هفده ساله ناخواسته وبه طور غیرعمد باموتور باکسی تصادف کرده وبرای ایشان ۸۰میلیون دیه بریدن که اگر نقدی پرداخت کنن سی میلیون تومان میشه . که این نوجوان یتیم هست وخرج خود ومادرش رو باکارکردن وشاگردی مغازه تامین می کنه پس دوستان عزیز برآن شدیم بتوانیم مشکل این یتیم نوجوان روحل کنیم تا با الهام مولای متقیان امام اولمان امام علی (ع)درحق ایتام پدری کنیم .پس با توکل برخدا وتوسل برائمه اطهار به یاری این بزرگوار بشنابیم .اجرکم عندالله لطفا واریزی های خود را به این شماره حساب بریزید 👇 (۶۰۳۷۷۰۱۱۶۸۵۳۴۷۲۲)زهرا بلقان ابادی @A_bahrami67 جهت ارسال فیش واریزی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ من‌کاردبه‌استخوان‌دلم‌که‌میرسد . . تمام‌وجودم‌ناخودآگاه‌شماراصدامیزند ؛ حسین‌جان‌شماآقای‌قلب‌شکسته‌منی🫀!
تو آمدی و جهان ؛جای‌زیباترۍبرای‌زندگی‌شد🩵 تولدت‌مبارک 🥳 🎉    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
بهـــ🌸ــار ما "ابراهیمی ها" درست از اول اردیبهشت شروع مے‌شود این شڪوفـ🌸ــه های فـروردین ماہ بہ استقبال شڪفته اند... 🌹 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍀🌺 صدای به هم خوردنِ بالِ معصومِ فرشته ها می آید ، تـــو به دنیا آمده‌ای... 🍃🌼 ، در این مدت دوستیمان، انگار سالهاست که تو را میشناسم، نمیدانم چه رازیست، رازِ بودن تو... چه مهریست ، مهرِ به تو ... که زندگی ام را از پاییز به بهار رساندی ... 🌱🌹 🌼🌸 سپاس خدایی که تـــو را به من داد 🙏🏻🌸🌼 🌷 ، در سالروز میلادت برایمان دعا کن، دعا کن رهرو راهت باشیم ، باشد که ما هم رستگار شویم ... خورشید کمیل هزاران صلوات نذر بودنت💐 🌸 بهار زندگیت مبارک 🌸 ❤️ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
ارسالی از اعضای محترم 😍 .🌹.. ✨ شما هم اگر برای تولد شهید هادی تـــولد گرفتید یا کیک درســت کردید برامون عکس و فیلم بفرستید 😇👇 @Yasaman_13877
ارسالی از اعضای محترم 😍 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
مزار یادبود شهید ابراهیم هادی در شب تولدشهید
سلام شب بخیر .. إن شاء الله فردا تولد شهید ابراهیم هادی میخوایم فردا فقط از شهید ابراهیم هادی بگیم و فعالیت کنیم إن شاء الله حتما خوشتون میاد 😍♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه معرفی کوتاه از از شهید لبنانی ♥️
در ۲ مه ۱۹۹۱ به‌عنوان کوچک‌ترین فرزند عماد مغنیه از ازدواج با خواهر مصطفی بدرالدین، سعدی بدرالدین، پس از خواهر و برادر بزرگترش فاطمه و مصطفی در طیر دبای لبنان متولد شد. در سال ۱۹۹۱ او همراه با پنج خواهر و برادر دیگر خود، به نام‌های اسرا، حسن حسین، فؤاد و زهرا به‌دلیل مسائل امنیتی، به ایران رفتند و بعدها به لبنان بازگشته و در جنوب لبنان مستقر شدند. وی تحصیلات عالیه را در رشتهٔ مدیریت دانشگاه آمریکایی بیروت ادامه داد او یک هفته پس از شهیدشدن پدرش، به رهبر حزب‌الله لبنان، نصرالله اعلام وفاداری کرد. به گفتهٔ برخی از منابع، او یکی از محافظین شخصی نصرالله بوده‌است. به‌دنبال حضور شبه‌نظامیان القاعده و داعش در سوریه، نیروهای لبنانی خطوط دفاعی گوناگونی را در منطقه جولان ایجاد کردند تا مانع از ورود بنیادگراهای سنی به خاک لبنان شوند. فرماندهی این منطقه با جهاد عماد مغنیه بود. او در حالی که مشغول تدارک و ایجاد یک پایگاه موشکی برای حزب‌الله در قنیطره در سوریه در نزدیکی مرز اسرائیل بود، شهید شد. 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ ꯭ز ꯭ه‍‌꯭مه ꯭د꯭س‍‌꯭ت ꯭ک‍‌꯭ش‍‌꯭ی‍‌꯭دم ꯭که ꯭ت‍‌꯭ُو ꯭ب‍‌آ꯭شی ꯭ه‍‌꯭مه ꯭ا꯭م ..♥️ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت73 _مهیا بابا! زود باش الان اذان رو میگن. _اومدم! مهیا، کش چادر رو روی سرش درست کرد. کیفش و برداشت و به سمت در رفت. امروز برای اولین بار  با مهلا خانم و احمد آقا، برای نماز مغرب و عشا به مسجد می رفت. نزدیک مسجد، شهین خانم و محمد آقا، رو دیدند. با اونا احوالپرسی کردند. مهیا، سراغ مریم رو گرفت که شهین خانم گفت. _مریم سرما خورده. بدنیست بهش سر بزنی... این چند وقت، کم پیدات شده! مهیا، سرش و پایین انداخت. نمی تونست بگه، که نمی تونه نبود شهاب و در اون خونه، تحمل کنه. به سمت مسجد رفتند. بعد از وضو، داخل شدند و در صف نماز وایستادند. _الله اڪبر... _الله اڪبر... فضای خوش بو و گرم مسجد، پر شد از زمزمه های نمازگزاران... بعد از پایان نماز، مهیا به طرف مادرش رفت. _مامان! من میرم کتابفروشی کنار مسجد یه سر بزنم... _باشه عزیزم! از شهین خانم خداحافظی کرد، و از مسجد خارج شد. به طرف مغازه ای که نزدیک مسجد بود؛ حرکت کرد. سرش و بالا اورد و به تابلوی بزرگش، نگاه کرد. نامش و زمزمه کرد: _کتابفروشے المهدی... وارد مغازه شد... سلام کرد.به طرف قفسه ها رفت. نام های قفسه ها رو زیر لب زمزمه می کرد. با رسیدن به قفسه مورد نظر، به طرف اونا رفت. _کتب دینی و مذهبی... مشغول بررسی کتاب ها بود. بعد انتخاب دو کتاب از استاد پناهیان، به طرف پیشخوان رفت. دختری کنار پیشخوان بود. _ببخشید آقا، کاغذ گلاسه دارید. مهیا با خود فڪر ڪرد، چه چقدر صدای این دختر برایش آشناست؟! دختر، بعد از حساب پول کاغذ ها برگشت. مهیا با دیدنش زمزمه کرد: _زهرا... زهرا، سرش بالا آورد. با دیدن مهیا شوڪه شد. در واقع اگه مهیا دوست چندین ساله اش نبود، با این تغییر، هیچوقت اونو نمی شناخت. _م...مهیا؟! تو چرا اینطوری شدی؟!  _عجله نداری؟! زهرا که متوجه منظورش نشد، گنگ نگاهش کرد. _میگم...وقت داری یکم باهم بشینیم حرف بزنیم؟! _آهان...آره! آره! مهیا، به روش لبخندی زد. به طرف پیشخوان رفت. _بی زحمت حساب کنید! _قابل نداره خانم رضایی! _نه..؟خیلی ممنون علی آقا! به طرف زهرا رفت. دستش و گرفت و از کتابفروشی خارج شدند. با بیرون اومدن، اونا چشم در چشم مهلا خانم و احمد آقا شدند. احمد آقا، با مهربانی به زهرا سلام کرد. _بابا! منو زهرا میریم بستنی فروشی... یک ساعته برمیگردیم. مهلا خانم که از دیدن زهرا ترسیده بود که دخترش دوباره به اون روز های نحس برگرده؛ می خواست اعتراضی کنه که احمد آقا پیشدستی کرد. _به سلامت بابا جان! مواظب خودتون باشید..... دخترم زهرا، به خانواده سلام برسون! زهرا، سلامت باشید آرومی گفت. احمد آقا و مهلا خانم از اونا دور شدند... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸