تاریخ تولد: 1340/11/5
محل تولد: ساوه
تاریخ شهادت: 1365/12/10 در عملیات کربلای 5 در شلمچه
مسئولیت در جبهه: بیسیم چی گردان نصر لشگر 27 محمدرسول الله (ص)
?امیر عزیز از ائمه اطهار عمیق ترین حس خودشون رو به حضرت زهرا(س) ابراز می کردند
?یکی از ویژگی های بارز ایشون این بود که فوق العاده دلسوز بودند ، به حدی که اگر چند دقیقه با ایشون صحبت میکردید به صمیمی ترین دوست شما تبدیل میشدند.
?در جوانی مکبر نماز بودند و بانگ الله اکبرشون در مسجد محل طنین انداز میشد.
?شغل ایشون در جوانی باتری سازی بود و کمی به زبان آلمانی هم تسلط داشتند.
?پدر شهید امیرحاج امینی در سال 1356 بر اثر سرطان و مادر بزرگوار این شهید هم در سال 1392 بر اثر بیماری قلبی عروقی فوت میکنند.
مزار : بهشت زهرا - قطعه 29- ردیف60 - شماره 10
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌹 🇮🇷 🌹
❖توجه شهدای مدافع حرم به شهید هادی❖
شــــــهید سید مـــــصطفی صــدرزاده ، نام
جهادی اش را سید ابراهیم گذاشت💚
مرتب کتاب ســــلام بر ابـــــراهیم را تهیه
مــی کرد و می نوشت: وقــف در گردش
و به دیگران مــی داد.
اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
شهیدمصطفی_صدرزاده
شهیدابراهیم_هادی
زندگی_به_سبک_شهدا
قم کجا ، شام کجا ، غربت سادات کجا ؟
سرِ بر نیزه و دروازه ی ساعات کجا ؟!
#حرم_حضرت_معصومه(س)
#نوکر_نمیخوای
#نایب_زیاره_هستم
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال و هوای حرم حضرت معصومه (س)
شهادت امام جعفر صادق (ع)
#حرم_حضرت_معصومه(س)
#نایب_زیاره_هستم
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
دعای عهد🍃🌹🍃
بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح
التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان
یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲
#امام_زمان
#برای_ظهور
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️
نذر نگاهت گناه نمیکنم ..
شهید ابراهیم هادی ✨❤️
#امام_زمان
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
یِه سَلام هم بدیم بِه شاهِ کَربَلا....🫀
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
_نِمےدٰانـــــم!!!
﴿شَھــــٰـادت۔۔☫﴾
⇇شَرطِزیبـــــٰادیـــــدَن أست
یٰادِل بہ دریــــٰـا زَدن⇉
◇◇وَلےهَرچہ هَســت۔۔۔
جــُـــزدریــــٰـا دلٰان ↓↓↓
⇆دِل 🕊
شهید_ابراهیم_هادی
شهیدانه
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
آرام آرام دور جانم تنیده ای
و حالا از دور
هرکسی نگاهم می کند
وجودم را درگیر تو می بیند...
محاصره ای از جنس تو...
دلچسب ترین حصار دنیا !!
#شهید_سجاد_فراهانی#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازالاناسترسواضطرابمحرم...
ولیفقطخودتمیدونیچراقلبممیکوبه...
پشتسرهم...
وقتیمیگنمحرمنزدیکهها...
آخ...اربعیننزدیکهها(((:
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
شهیدی که بعد از شهادت گریه کرد...
سید مهدی هیچگاه پاهایش رو جلوم دراز نکرد جلوی پام تمام قد می ایستاد وتا من نمی نشستم، او هم نمی نشست فقط یکجا پایش رو دراز کرد اونم وقتی بود که شهید شد... بهش گفتم سید تو هیچوقت جلوی من پاهات رو دراز نمیکردی؛ حالا چی شده مادر؟ یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برای چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشمانش اومد شاید میخواسته بگه مادر اگر مجبور نبودم جلوی پاهات تمام قد می ایستادم...
منبع: کتاب رموز موفقیت شهدا جلد۱
#شهیدسیدمهدیاسلامیخواه
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
مےگفت:هروقت ،
دلتبرا؎امـآمزمآنتتــَنـــگشد،
زیآرتآلیـــآسینبخون؛
انگارامآمتداره
باهآتحرفمےزنہ..!🥲🌱
#منتظرانه
#امام_زمان
شهادت؛
حکایتعاشقانهآنانیاستکهدانستند..
دنیاجاۍماندننیستبایدپروازکرد!'🕊
#شهادت
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
رفیق!
شھدایےزندگیڪردنبه
پروفایلشھدایینیست...!
اینڪہهمونشھیدیکه
منعڪسشو
پروفایلمگذاشتم:
-چیمیگہ
-دلشڪجاگیربوده
-راهشچیبودهو...مهمہ!
+درنظربگیریمنهفقطدمبزنیم...!
#شایدتلنگر
بسیجۍ؛
بودنچیزےنیست؛
جزعملۍخـٰالصآنھ،عبـٰادتۍعـٰاشقآنھ،
جھـٰادےعـٰارفآنھ،
قیـٰامۍمظلومـٰانھ،رزمۍشجـٰاعآنھ،
و،وصلۍعـٰاشقآنھ ...
#چریکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#Story | #استوری
او به آرزوی خودش رسید🌱
#حاجقاسمقلبم♥️'
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
روی مَن پا بگزار ☝️🏻
که اگر روی مَن پا نگزاری
روی مین هم پا بگزاری
شَـهیــد نمیشوی... ✋🏻📝
نفس چیزی است که آدم را از خدا و دین دور میکند
تمام شهدا قبل از شهادت نفس خود را کنترل کردند...
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
سلام علیکم در حال آماده سازی سنگ نوشته برای مراسم امروز که بدیم به اعزاداران امام صادق(ع)🥀 منتظر حضورتون هستیم.
زمان و مکان برگزاری داخل عکس هست ✅
#سنگ_نوشته
#شهادت_امام_جعفر_صادق (ع)
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانم میرود 💗
پارت106
ــ آخه الان وقت جلسه است؟!
آدم بعد شام، میگیره میخوابه!
باید بیایم جلسه این وقت شب؟!
در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن نوشید. در پایگاه باز شد.
ــ مریم! آخه ساعت ۱۱ شب؛ وقت جلسه بود؟!
مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم.
مهیا به طرف صندلی رفت.
ــ من باهات حرفی ندارم.
ــ ولی من دارم.
ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه...
ــ حتی اگه موبوط به شهاب باشه؟!
مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود.
ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده!
ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم استراحت کنم.
نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد.
ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به...
با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره شد.
ــ نرجس! سارا کارت داره برو...
ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه!
مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود.
ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو!
مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد.
ــ اینجا چه خبره؟!
ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه.
ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن.
روبه نرجس گفت:
ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟!
ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه!
مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد.
" میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"...
سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین بشیند.
مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد.
ــ مهیا! مهیا جان!
روبه نرجس گفت:
ــ اون لیوان آب رو بده!
نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و لیوان را به لبانش نزدیک کرد.
ــ توروخدا یکم بخور...
رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور...
دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند.
ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند.
مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت.
ــ جانم؟!
ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه!
ــ چی شده مریم؟!
ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست!
ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟!
ــ شهاب بیا فقط!!
تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد.
ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما...
نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد...
مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.
در زده شده...
ــ یا الله...
ــ بیا تو داداش!
شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛
نگران به سمتش رفت وکنارش زانو زد.
ــ مهیا چی شده؟!
مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید.
ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت.
ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه...
شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت.
مهیا با دست لیوان را پس زد.
ــ راستشو بهم بگو...
ــ راست چی رو؟!
مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت:
ــ می خوای بری سوریه؟!
🍁نویسنده : فاطمه امیری🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸