🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_هجدهم🌱 #میشماریم_تا_یازده _از خودم میشمارم. یک! _دو! _سه! _ نقطه چین ... . _یازده! _اش
#قسمت_نوزدهم🌱
#آبگوشت_کبوتر_پاپَر
کبوتر سفید پاپر که آمد و روی سنگر نشست. دارعلی دلش لک زد برای آبگوشت کبوتر. موسی نهیب زد و شهر اشغال شده پشت سر دشمن را نشان داد.
_از اون جا فرار کرده، دستیه!
+میدونم،همشهری خودمه!
موسی زیر آتش شدید دشمن با مهارت کبوتر را گرفت. شاه کتش را با نخ ریسمان بست. بعد رفت و از سنگر تدارکات، آبلیمو گرفت و برگشت. آبلیمو را داخل آب ریخت و جلو کبوتر گذاشت! دارعلی گفت:
+چرا آبلیمو بهش میدی؟
_سبیلش رو چرب میکنم.
خندید و ادامه داد.
_نمک گیرش میکنم.
یک هفته که گذشت،کبوتر نمک گیر شد! شاه کتکش را باز کرد و پروازش داد. کبوتر زیر آتش دو طرف جنگ، توی آسمان پشتک و معلق میزد. گاهی هم خودش را روی شهر خرمشهر میرساند و خسته باز میگشت و روی سنگر مینشست و بغ بغو میکرد. دارعلی میخندید و سر به سر موسی میگذاشت:
+کفتر باز بودی و ما نمیدونستیم؟
چند مدتی تلفات داخل خط زیاد شده بود. دشمن داخل جبهه رادار رازیت فرانسوی آورده بود و دقیق آتش میریخت روی خاکریز و اطراف. نیروهای گردان زیر فشار آتش بودند تا روزی که موسی چند حلب آهن سبک آورد و به پای کبوتر بست و پروازش داد. موسی پی برده بود گه هرچه سقف پرواز پاپر بیشتر شود، زخمی و تلفات هم پایین تر میآید. دشمن هم متوجه شد و دست به کار شد. هرگاه کبوتر به آسمان میرفت، بارانی از تیر و ترکش طرفش میرفت.
زمان تعویض گردان تازهنفس، پا پَر وسط آسمان پشتک و معلق میزد و رادارهای رازیت دشمن هم قاطی کرده بودند. درست زمانی که نیروهای تازه نفس رسیدند پشت خاکریز مستقر شدند. خمپاره زمانی بالای سر پا پَر ترکید و کبوتر انگار تکه سنگی سقوط کرد بین دو خاکریز.
بعد هم بارانی از گلولههای سنگین بود که روی خاکریز فرو ریخت.
آتش که سبک شد، دارعلی یاد موسی افتاد. از زمان سقوط پا پَر او را ندیده بود. خودش را که به سنگر موسی رساند؛ سنگر را خالی دید!
#دهه_فجر
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---