داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_سی_ام🌱 #پاتوق_دارعلی هاشم گفته بود: _پاتوق رو تعطیلش میکنید، یا خودم تعطیلش کنم ... تجمع ت
#قسمت_سی_و_یکم🌱
#شهر_فرنگ
موسی گفت:
_به خطرش میارزه! لولهکشی آب، مسقف، آفتابه نو، آرامش و در فلزی . . . باد هم نمیتونه پتوی توالت رو پس بزنه ... .
توالت شیک داخل خط اول جبهه، شده بود پاتوق موسی! خطر خمپارههای دشمن را به جان میخرید و از ده، دوازده سنگر و توالت عبور میکرد و خودش را به این توالت میرساند.
ظهر نیم ساعتی مانده به اذان، مثل بیشتر مواقع قبل از این ه دشمن آتش خمپاره را روی خاکریز زیاد کند. از سنگر بیرون آمد و به طرف توالت رفت. سنگرها را رد کرد و داخل توالت شد. دل استراحتی کارش را که تمام کرد؛ آفتابه نو را زیر شیر لولهکشی گذاشت و شیر را چرخاند. اما دریغ از قطرهای آب!
_لعنت به شیطون! چرا آب نمیآد؟
آفتابه دوم را تکان داد. آن هم آب نداشت!
_صبر کنم بلاخره یکی میآد آب بده دستم.
هر از گاهی صدای تیر و خمپاره میشنید، اما انگار آدمیزادی توی خاکریز نبود. کمکم پاهایش خواب رفته و خسته شد.
_چه خاکی تو سرم کنم؟ صدا بزنم، شاید کسی بدادم رسید!
_آهای ایهاالناس . . . کسی صدام رو میشنوه؟ با شمام . . . عجب گرفتاری شدم ... .
وقتی خبری نشد. در توالت را نیم تیغ کرد و به بیرون نگاه انداخت.
مقابلش به فاصله ۵۰ قدمی منبع آب دید، با آعتابهای که زیر آن. چشمک میزد! سر ذوق آمد.
_کسی نیس! نشسته نشسته میروم و زود برمیگردم.
با احتیاط شروع کرد به پامرغی رفتن. پا برمیداشت و جلو میرفت.
به نیمهای راه که رسید، صدای سوت خمپاره شنید! شیرجه زد روی زمين. خبری از انفجار نشد. دوباره صدای سوت شنید. طرف صدا که نگاه کرد، دارعلی روی خاکریز ایستاده بود و دست به دهان سوت میزد.
_بچهها بیاید تماشا ... شهر شهر فرنگی!
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊دآدآـشابـراـهــیـمــ`💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---