eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.3هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
🙃🍃 این پا و آن پا مۍڪرد، انگار ســردرگــم بود؛ تازه جــراحتش خوب شده بود. تا اینڪہ بالاخره گفت: «نمۍدانم ڪجاۍ ڪارم لنگ مۍزند، حتماً باید نقصـۍ داشتہ باشم ڪہ شـہیـــد نمۍشــوم، نڪند شما راضۍ نیستۍ؟» آن روز بہ هر زحمـتۍ بود سوالش را بۍپاسخ گذاشتم. موقع رفتــن بہ منطقــہ بود؛ زمان خـداحافظـۍ بہ من گفت: «دعــا ڪن شہیــد بشم، ناراضۍ هم نباش!» این حرف محمـدرضا خیلۍ بہ من اثــر ڪرد؛ نمۍتوانستم دلم را راضۍ ڪنم و شہــادتش را بخواهم! اما گفتم: «خــدایا هرچہ صلاحت است براۍ او مقــدر ڪن.» و براۍ همیشہ رفت…
🙃🍃 مھـریه‌ام یک جلد قرآن بود و سه صلوات. عقدمان خیلی‌ ساده بود.یک ماه بعد هم عروسی‌ کردیم.دو سـه روز رفتیم مشھد پابوس‌ امام‌ رضا(ع).بار اولی کـه رفتیم حرم نگاهی بـه من کرد و گفت: خانم‌ میخواهم یـه‌ دعایی بکنم، شما آمین بگی.. خندیدم و گفتم: ــ تا دعات چی‌ باشه! + حالا تو کاریت ‌نباشه ــ خب هرچی شما بگید.. دست‌هایش را گرفت سمت آسمان رو بـه گنبد طلای امام‌ رضا(ع)و گفت: + اللھم ‌الرزقنا توفیق‌ شھادت‌ فی ‌سبیلک همسر 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🙃🍃 تلوزیون میدیدم مصاحبہ شهردار شهرمون رو نشون میداد سرش رو انداختہ بود پایین و آروم آروم حرف میزد با خودم گفتم: این دیگہ چہ جور شهرداریہ؟!😒 حرف زدن هم بلد نیست😕 پا شدم و تلوزیون رو خاموش ڪردم چند وقت بعد همین آقاے شهردار شد شریڪ زندگیم😊💕 روزے ڪہ اومد خواستگارے راستش... نہ من درست و حسابے دیدمش! نہ اون منو!🙃 بس ڪہ هر دومون سر بہ زیر نشستہ بودیم🙂 بعد اون روز دیگہ دیدارے نبود تا روز عقدمون💍 روزهاے قبل از عقد خواهرهاش با تعجب و اعتراض بهش میگفتن: آخہ داداش من، شما ڪہ دخترہ رو نگاشم نڪردے چرا و چطور پسندیدیش آخہ؟ بابا نمیگے شاید كور باشہ...؟! كچل باشہ؟! تو جوابشون گفتہ بود: ازدواج من محض رضاے خداست،معیارایے كہ مدّ نظرم بود ایشون داشت مطمئنم همراہ و همسفر زندگیمہ روز عقد زن هاے فامیل منتظر رؤيت روے ماہ آقا داماد بودن وقتے اومد گفتم:بفرماييد،اینم شادوماد دارہ میاد... ڪت و شلوار پوشیدہ و ڪراواتشم زدہ! همہ با تعجب نگاہ میڪردن!😳 مرتب بود و تر و تمیز با همون لباس سپاه فقط پوتینایش یہ ذرہ خاڪے بود😍 همسر ‎‎‌‌‎
🙃🍃 در طول یک ماه و نیمی که از عقدشان گذشته بود، اغلب وقت هایی که به دیدار نامزدش می‌آمد برای او گل می‌خرید. اواسط فروردین ۱۳۹۵، یک روز به او گفتم: «این گل ها گران است! به فکر زندگی‌تان باشید، پول ها را باید جای دیگری خرج کنید. این گل ها بعد از چند روز خشک می‌شوند...» جواب داد: «ارزشش را دارد که یک لبخند بر چهره همسرم ببینم...» مادر همسر 🍀
🙃🍃 ظــرف‏ها؎ شام معمـولاً دو تا بشقــاب و یڪ لیــوان بود و یڪ قابلــمہ… وقتے مےرفتم آن‌ها را بشـویم مےدیـدم همان‌جا در آشپــزخانہ ایستــاده، بہ من مےگفت: انتخــاب ڪن،یا بشـور یا آب بڪش بہ او مےگفتــم: مگــر چقــدر ظــرف است؟ در جــواب مےگفت: هر چہ هست،باهـم مےشوریم.. همسر 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
‏🕊«» _اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد ،میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند. _نمازهایش را همیشه اول وقت میخواندنماز شبش ترک نمیشد📿 دیگرتحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش راجمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداࢪی نماز شب بخونۍ،شهید میشی حتی جلوۍ نمازاول وقت او را میگرفتم!اما چیزۍ نمیگفت . دیگر هم نماز شب نخواند! پرسیدم: چرادیگه نماز شب نمیخونۍ؟خندید و گفت: کاریو ڪه باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، _رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،اینجورۍ امام زمان هم راضی تره،بعد از مدتی براۍ شهادت هم دعا نمیکرد. پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟گفت: چرا.ولۍ براش دعا نمیکنم!چون خود خدا بایدعاشقم بشه تا به شهادت برسم. گفتم: حالا اگه تو جوونۍﻋاشقت بشه چیکارکنیم؟لبخندۍ زد و گفت مگه عشق و جوون میشناسه؟! _‌همسر
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 پیکر سر تا پا غرق خون بود. پیکر آمد بهشت زهرا(س) و لباسهای رزم از تنش خارج شد. از کتف جدا بود و با چند عضله به بدن بند بود. روی بازو، در اثر ترکشها و موج انفجار، تا روی مچ بشدت آسیب دیده بود. پر از جراحت بود. بعدا شمردم، روی پیراهن طرف پهلوش ۲۵ جای اصابت ترکش بود. سر یکی از ترکشهایی که اصابت کرده بود از زیر راست خارج شده بود. ساق شکسته بود و ترکش کوچکی هم به سرش گرفته بود. با همه جراحاتی که جلوی چشمانم بر پیکرش می‌دیدم ... زیبا بود .... زیباتر از این نمى‌شد که بشود .... می‌خوردم به وضعی که پیکرش داشت. توی دلم گذشت و زیر لب گفتم ماشاءالله داداش! ای والله! حقا شبیه شده‌ای. اما نه ! شبیه بیشتر ... چه می‌گویم ؟... هیچکس نمی‌دانست حرف آخری داشته یا نه ؟! آنهایی که بالای سرش رسیده بودند می‌گفتند : نفسهای آخرش بود و حرف نمی زد. نمى‌دانم ... شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورد، یا گفته باشد. راوی : 🌹 🥀🕊 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🙃🍃 هنوز یڪ دختر بچه بودم‌.. یڪ روز از ڪنار بانکے در میدان احمد آباد رد می‌شدم.. ڪه داخل ڪوچه ڪناربانڪ ماشین ساواک ایستاده بود.. در همان حال، چند پسر جوان آمدند و شیشه‌های بانک را شکستند و‌ آتش زدند و می‌خواستند به سمت همان کوچه فرار کنند.. من جلو رفتم و به یکی‌شان گفتم که داخل کوچه ساواکی‌ها منتظرند‌.. بعدها فهمیدم آن پسری که لنگه کفشش را حین فرار در میدان جا گذاشت اسمش غلامرضاست غلامرضا! پسری که حالا اسمش ‌ را در شناسنامه من جا گذاشته بود..🙃❤️ همسر ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🙃🍃 نزدیکِ در بهم گفت: رفتم کربلا زیر قبه‌یِ امام‌حسین(ع) گفتم که آقا...برام پدری کنید فکر کنید منم علی‌اکبرتون هرکاری قرار بود برای ازدواج پسرتون انجام بدید برای منم انجام بدید..💍 همسر 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---