eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6هزار ویدیو
63 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 ظهر رضا معاون گردان نفس زنان داخل سنگر شد. _هاشم آقا،پیک گردان پناهنده شده! +پناهنده . . . حسن قنبری؟ _بله!حمله فردا شب چی می‌شه؟ +برای همین پناهنده شده. _فعلا خبر درز پیدا نکنه، ببینم چی می‌شه رضا. شب برای اولین بار تیر بار کالیبر ۵۰ دشمن تا صبح خاموش بود! خاموشی آن شب تیربار، عجیب بود. صبح سروصدا هاشم را از سنگرش بیرون کشید. پشت خاکریز، رضا، دارعلی و چند نفری نشسته بودند و خاکریز دشمن را نشان می‌دادند. _اون‌جا رو . . . . ببین تپه رملی، دو نفر سنگین پیش می‌آمدند. نزدیک تر که شدند رضا فریاد زد: _حسن!اون کیه؟ آتیش بریزیم رو سرشون. دارعلی گفت: _صبر کن ! +انگار یه غریبه همراهشه! _حتما با دشمن اومد شناسایی تا خیانتش رو تکمیل کنه. آتیش کنیم روشون هاشم آقا؟ فرمانده گفت: _چرا روز اومدن! تا نگفتم، کسی آتیش نکنه. دو نفری تپه‌های کوتاه رملی را پشت سر گذاشتند و توی تیر رس قرار گرفتند. رضا گفت: _وقتشه،تا از دستمون در نرفتن .‌.. . دارعلی پرید توی حرف. +بابا عجله نکنید.شاید .‌.‌.‌ . _انگار عراقیه اسیره. نکنه کلکی سوار کردن؟ بزنیم! +گفتم کسی آتیش نکنه. دو نفری آمدند و به خاکریز خودی رسیدند. رضا و دارعلی جلو رفتند و هردو را دستگیر کردند. هاشم گفت: _شاید پشیمون شده ‌.‌.‌. تو دست اسیر چیه؟ حسن رو ببرید تو سنگرم. باید بازجویی بشه. هاشم داخل سنگر که شد. دارعلی هم ایستاده بود. _بگو ببینم قضیه چیه؟ حسن سرش را بالا گرفت و به هاشم گفت: +هرتصمیمی بگیرید حقمه، ولی .‌.‌.‌ . _ولی چی؟! +مدتی بود خواب نداشتیم شبا! _چه ربطی داره؟ دارعلی دخالت کرد. _هاشم آقا اگه ... . +تو ساکت باش! خودش زبون داره حرف بزنه! _باشه می‌گم .‌.‌.‌ مدتیه تیر بار عراقی شب تا صبح خواب رو از همه گرفته. هاشم جلوتر رفت، گفت: _خب! +عراقی‌رو که اسیر کردم. همون تیر بار چیه‌اس! دارعلی با تعجب گفت: _یکی دیگه جاش تیراندازی می‌کنه! +فکر اونم کردم، چیزای توی دست اسیر، دل و جگر تیر باره! _حماقت کردی. گرفته بودنت ... . دارعلی دوباره دخالت کرد: _تقصیر منه! دور هم بودیم حرف تیربار عراقی شد که نمی‌گذاره بخوابیم. حسن آقا هم رو قوز لوطی گری افتاد که می‌رم و تیربارچی رو می‌آرم. فکر نمی‌کردم. هاشم داد زد: _چرا زودتر نگفتی ... پس دست گُل تو بوده. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---