🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_و_ششم🌱 #قوطی_شیر دو نگهبان عراقی اردوگاه با احتیاط به آسایشگاه شماره پنج نزدیک شدند. یکی
#قسمت_سی_و_هفتم🌱
#نوک_حمله
از آن طرف بی سیم شنید:
_خونسرد باش! آتیش بریزید رو دشمن! نگذارید روحیه نیروها پایین بیاد!
عظیم پیش خود گفت:《 معلوم نیست زیر کدام سنگ رو محکم نشسته و نوشابه خنک میخوره، آن آنوقت دستور میده زیر آتش دشمن بجنگم و کشته شدن نیروهای گروهانم رو ببینم.》
هرچه از آتش دشمن و وخامت خط اول جنگ میگفت و کمک میخواست. دوباره از آن طرف خط حرف قبل، تکرار میشد. زد سیم آخر و داد زد:
_ نشستی بالای گود و میگی لنگش کن! زحمت به خودت بده و بیا نوک حمله، بفهمی اینجا چه خبره!
جواب شنید:
+ سمت چپ، ۲۰۰ متر بیا جلو! منتظرتم.
عظیم با طعنه گفت:
_ بیام تو کدوم سنگر بتونی؟
+ بیای چند نخل میبینی، پیدام می کنی.
دشمن از دهانه کانال دریاچه ماهی آتش میریخت. بلند شد. چند قدم بر میداشت، دوباره خیز میرفت روی زمین. شانه خاکریز کوتاه را گرفت و با احتیاط پیشرفت.
چشم انداخت. کنار خاکریز کوتاهی، چند سنگر بدون سقف و چند تا نخل دید! جنگ تن به تن شده بود. زیر نخل سوختهای، داخل هالهای از دود و باروت، دو نفر را دید. نزدیک رفت. کسی که گوشی بیسیم جلو دهان داشت، به نظرش آشنا میزد. صورت به صورت که شدند، گفت:
_ هنرستان نمازی شیرازی؟ رضا فرخی کاپیتان تیم!
غریبه گفت:
+ تو! عظیم ریاستی، نوک حمله تیم فوتبال هنرستان!
خمپارهای زمین خورد و عظیم خیز رفت روی زمین. سر که بالا کرد، رضا ایستاده، گوشی بیسیم را گرفته بود و حرف میزد.《 چرا دراز نکشید روی زمین؟ باز رقابت! با تیم فوتبال کلاس ... اون سال فینال بازی رو از ما بردن و قهرمان شدن. با گلهای رضا. دو هیچ ... .》
بلند شد و کنار رضا ایستاد. خمپاره بعدی که زمین خورد، دراز نکشید.《 به مرگ میکنه؟ میترسه مثل من ... هنرستان هم کله نترسی داشت. رقابتمون کشید توی تیم هنرستان؛ دوتایی نوک حمله! عجب تیمی! سال اول شدم قهرمان آموزشگاههای شیراز.》
ادامه دارد ........
#امام_زمان
#معرفی_کتاب
#کتاب_خوب_بخوانیم
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---