🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_و_چهارم🌱 #آخر_آمبولانس سلیم حس کرد آرنج راستش محکم خورد به قنداق کلاش. اسلحه از دستش زمین
#قسمت_سی_و_پنجم🌱
#چلوکبابی_سهراه_خرمشهر
گرگ و میش هوا بود که موسی آمد و گفت:
_همه سنگرای دشمن پاکسازی شد.
فرمانده با شک و تردید گفت:
+به این زودی؟؟
_خیالت راحت!
مدتی بعد زیر آتش شدید دشمن، دارعلی گفت:
_با اجازتون من دیگه تحمل ندارم، میرمجایی خودم رو راحت کنم.
هاشم گفت:
+با این آتیش زیاد!
_دارم میترکم. زودی برمیگردم.
آمد بدون اسلحه برود، هاشم گفت:
+اسلحهات رو ببر، منطقه کامل از دشمن پاکسازی نشده.
موسی که بدش آمده بود، عکس العمل نشان داد:
_چرا بچه مردم رو میترسونی فرمانده؟ همه جا امن و امانه.
دارعلی مقداری آب داخل قوطی کنسرو ریخت. اسلحه را برداشت و از سنگر بیرون رفت. چند سنگری را رد کرد تا رسید به سنگر دنجی که به آن سنگر حفره روباهی میگفتند. داخل وردی سنگر شد. اسلحه را کنارش زمین گذاشت. نشست و با خیال راحت دست زیر چانه زد تا از فشاری که تنش را فلج کرده بود، خلاص شود. چشم مصنوعیاش خارش گرفت . داشت چشمش را میخاراند که چشم سالمش افتاد به دو چشم درشت و سیاهی که از داخل سنگر مثل شبحی به او خیره شده بود! چشمش را مالید. برای چند ثانیه مشاعرش را از دست داد. حرکت توی تنش خشک شد. فرمان داد به دستش. اسلحه را برداشت و کارش را نیمه کاره رها کرد و پا به فرار گذاشت . خودش را رساند به بقیه، هوار کشید:
_موسی! موسی! ... خدا لعنتت کنه!
+چیه؟چه خبرته؟ چرا رنگت پریده؟
_مگه نــ نـ نگفتی... سـ سـ سنگرارو پاکسازی کردم؟
+خب چرا!
_تــ ... تــ ... تو اون سنگر یــ یــ چیزی بِر و بِر نیگام کرد.
+فیلم در نیار، خودم داخل تک!تک! سنگرارو نارنجک انداختم. خیالاتی شدی!
_اون سنگر حفره روباهی رو میگم، نارنجک داخلش نرفته.
از موسی اصرار که سنگرها پاکسازی شده و از دارعلی انکار که نشده!
بلاخره شرط بستند.
_شرط میبندی؟
+سر چی؟
_هرکی دروغ گفته باشه، باید بقیه رو مهمون که چلو کبابی سه راه خرمشهر.
+قبول!
کم کم هوا روشن شده بود. چند نفری اسلحههای خود را مسلح کردند و با احتیاط خود را رساندند به دهانه سنگر حفرهای. موسی داد زد:
_اُخرج! اُخرج ... .
خبری نشد، تکرار کرد:
_دارعلی شرط رو باختی! کی بریم چلو کبابی؟
دارعلی دستی به فرق کم مویش کشید. پارچهلی پیدا کرد. آتش زد و انداخت داخل سنگر. طولی نکشید که سیزده سرباز دشمن دست بالا بردند و یکی یکی بیرون آمدند!
_بیاید جلو ... نه ... این طرف!
عجیب بود، هرچه به اسیرها فرمان میدادند، بیتوجه بودند!
دارعلی گفت:
_چرا اینا به حرفای ما توجه نمیکنند. شاید کلکی تو کار باشه!
موسی به اسیرها نزدیکتر شد، گفت:
_آخ!آخ! بیچارهها ...
دارعلی گفت:
_چیشده توعم آخ و اوخت هوا رفته؟
موسی بلند جواب داد:
_موج انفجار نارنجک، پرده گوش همی اینارو پاره کرده. از گوش همشون، خون اومده، مگه نمیبینی!؟
#ماه_شعبان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---