eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.3هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_سی_و_پنجم🌱 #چلوکبابی_سه‌راه‌_خرمشهر گرگ و میش هوا بود که موسی آمد و گفت: _همه سنگرای دشمن پ
🌱 دو نگهبان عراقی اردوگاه با احتیاط به آسایشگاه شماره پنج نزدیک شدند. یکی چهل ساله و دیگری حدود ۵۲ سالی داشت. دست نگهبان جوان‌تر قوطی شیر بود. به در میله میله‌ای که رسیدند، نگاهشان را به داخل سالن اردوگاه انداختن که طول و عرضش، هشت در چهار بود. چیزی حدود چهل اسیر داخل آن می‌لولیدند. روی هم رفته ده سالن داخل اردوگاه وجود داشت که ۴۰۰ اسیر را در خود جای داده بود. کسی به دو نگهبان توجه‌ای نکرد. نگهبان مسن چانه اش را خاراند و با فارسی دست و پا شکسته فریاد زد: _ آهای ... . همهمه قطع شد و چشم ها رفت به طرف در آسایشگاه. نگهبان گفت: _ کی آواز بلده؟ اسیر ها چشم به هم انداختند. دوباره داد زد: _ گفتم کی بلده آواز بخونه؟ قوطی شیر خشک را بالا گرفت. _ کسی آواز بخوانه، اینو می‌دم بهش! توی اوضاع بی قوطی و فشار های گرسنگی، معامله بدی به نظر نمی رسید. نگهبان سبیل پهنش را با دست مالید و منتظر جواب ماند، وقتی کسی پا جلو نگذاشت. اسرا را یکی یکی زیر چشم رد کرد تا چشمش روی سلیم که دست راستش قطع بود، قفل شد. _تو! بیا جلو ... . سلیم باشک و احتیاط چند قدمی به در نزدیک شد. نگهبان با خشم فریاد زد: _ بخوان تو! وگرنه انفرادی و ... . سلیم جلو آمد. بین نخواندن و خواندن مانده بود؛ صدای ارشد آسایشگاه نجاتش داد. + من می خوانم! با موهای فلفل نمکی پیش آمد و به در نزدیک شد. بقیه زل زده بودند به ارشد! روبه نگهبان کرد و گفت: +میخوانم برات سیدی! چرخید و رو به قبله شد. دو زانو روی زمین نشست پلک روی هم گذاشت آیاتی از قرآن را زیبا خواند. قرائت قران که تمام شد. اسیر ها چرخیدند و به در نگاه انداختند. جلو در فقط قوطی شیر بود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---