eitaa logo
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
7.3هزار ویدیو
70 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
داداش‌ابــراهـــیـــم🇮🇷
#قسمت_شانزدهم🌱 #تاکسی_موقت تاکسی موقت برای چندمین مرتبه ایستاد تا مسافری از راه برسد و سوار بشود.
🌱 دارعلی مرد را که داخل گردان دید، جاخورد! از افراط شرور محله بود. توی محله احمد آباد که نه،همه شهر نادر شیطون صداش می‌زدند. توی آتش‌سوزی سینما رکس آبادان هم کمی سر و صورتش سوخته بود. دارعلی قدم به قدمش می‌رفت و چشم از او بر نمی‌داشت. نادر روز اولی که لباس غواصی گرفت، از گردان جدا شد و لباس پوشیده برگشت. روز بعد هم دنبالش رفت. نادر وقتی پشت درخت کُناری لباس را از تن درآورد، چشم دارعلی گرد شد! بیش‌تر تنش خالکوبی شده بود! بیش‌تر شکل و شمایل زن! خواست برگردد که اورا دید. به خودش گفت:《بدم نشد! حالا دُمَش را می‌گذاره رو کول و می‌زنه به چاک!》 ولی نادر نرفت و تا روزآخر آموزشی غواصی دوام آورد. وقتی مرخصی پایان آموزش گرفت. دارعلی با خود گفت:《این بار دیگه بر نمی‌گرده.》 اما نادر برگشت! شب حمله رفت زیر همان درخت کُنار‌. لباس غواصی را پوشید و برگشت. زمان حرکت به طرف دشمن، گردان داخل رودخانه شد و به سمت موانع دفاعی دشمن شنا کردند. نیروها سخت از موانع سیم خاردار،نبشی و تله‌های انفجاری گذشتند و به سنگر های کمین دشمن رسیدند. درگیر شدند و با تلفات آخرین سنگر کمین دشمن را که خفنه کردند. با چراغ قوه مخصوص علامت دادند و گردان های پیاده ، سوار بر قایق رسیدند و ساحل دشمن را تصرف کردند. درگیری فروکش کرد و هوا روشن شد؛دشمن ساحل از دست رفته را زیر آتش شدید توپخانه گرفت. دارعلی یاد نادر افتاد. سراغش را از این و آن گرفت. کسی با انگشت ساحل را نشان داد، گفت: _آخرین بار زیر سنگر تیربار دیدمش. دارعلی برگشت به طرف ساحل. آتش هنوز شدید بود. تا صدای سوت خمپاره می‌شنید دراز می‌کشید. وقتی رسید کنار سنگر تیربار، پایین سنگر جنازه دید! جنازه به پهلو افتاده بود. نزدیک که شد، خشکش زد! _وای خدا! چند تیر کالیبر ۵۰ تن نادر را ترکانده بود! لباس سیاه و لیز غواصی‌اش جر خورده بود و خالکوبی تنش دیده می‌شد. نشست و به صورتش نگاه کرد. چشمانش باز مانده بود. خواست پلک‌هایش را ببندد، بسته نشد. سوت خمپاره شنید. خیز سه ثانیه رفت تو سنگر تیربار. لرزش سنگر که تمام شد، بیرون آمد. بالای سر نادر که رسید، گلوله خمپاره دقیق روی تنش فرود آمده بود؛ گوشت و خاک یکی شده بود. دورتر هم سرش با چشمان بسته افتاده بود! 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---