eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
59 فایل
💚•دعوت شده ی داداش ابراهیم خوش اومدی💚🌺 _به آسمان که رسیدند گفتند ؛ زمین چقدر حقیر است ؛ آی خاکی‌ها مددی داداش ابراهیم💔 حال دلمون خوب نیست نگاهی کن چنل زیر سایه خانواده شهید سجادفراهانی شروع به کار کانال 1401/8/10 @A_bahrami67 ادتبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 هاشم گفته بود: _پاتوق رو تعطیلش می‌کنید، یا خودم تعطیلش کنم ... تجمع تو خط خطرناکه! بیش‌ار عصرها هرکس فیلش یاد هندوستان می‌کرد، داخل سنگر دارعلی می‌شد و از هر دری حرف می‌زد و می‌شنید. توی اوضاع یک نواخت جنگ سنگر دارعلی شده بود پاتوق! بعضی هم تنقلات و این جور چیزها با خود می‌آوردند. عصر دور هم نشسته بودند که آتش خمپاره دشمن روی خاکریز شدید شد. خیلی زود پاتوق خالی شد. یدالله و موسی، آخرین نفری بودند که پاتوق را ترک کردند. هنوز ۵۰ قدم دور نشده بودند که صدای سوت خمپاره آمد. دراز کشیدند روی زمین. خمپاره از بالای سرشان رد شد و رفت پاتوق. دود و خاک که بلند شد، موسی گفت: _پاتوق! یدالله لباسش را که تکاند؛ خیره شد به موسی و گفت: +دارعلی رو نمی‌گب، شور پاتوقت رو می‌زنی! بلند شدند و به طرف پاتوق دویدند. گرد و غبار که پس رفت، خمپاره دقیق روی سنگر پاتوق فرود آمده بود و سنگر خراب شده بود! یدالله گفت: +خدابیامرزه دارعلی رو! موسی خندید و گفت: _هفتا جون داره! اوناهاش داره پا چرخی می‌زنه. جلو رفتند و بالای سنگر ایستادند. پاهای دارعلی سر و ته ، از بین الوار و گونی شن ها بیرون زده بود و پا چرخی می‌زد. انگار داشت خفه می‌شد. موسی که خندید، یدالله گفت: +داری می‌خندی؟! کمک کن داره خفه می‌شه! هرکدام یک پای دارعلی را از مچ گرفتند و شروع کردند به زور زدن. یک دفعه تن دارعلی انگار تنه درختی از ریشه در آمد. دارعلی نفس نفس زد. خاک و گل را از سر و صورتش تکاند. سر و صورتش که دوباره سرخ و سفید شد. موسی هروهر خندید و گفت: _شدی مثل مرده‌های از گور فرار کرده! دارعلی نفسش که چاق شد، پیراهنش را زد بالا. نگاهی به زخم و خراش‌های کمر و شکمش انداخت. بعد زُل زد به موسی. سر تکان داد و گفت: _بخند ... بخند ... نوبت منم می‌رسه! خدا ریشت‌رو بکنه که ریشه منو کَندی! 🕊داداـش ابـراهــیــمـــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---