داداشابــراهـــیـــم🇮🇷
#رمان_تنها_میان_داعش #پارت_پنجم از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم تشی ع و به اتهام شرکت در تظاه
#رمان_تنها_میان_داعش
#پارت_ششم
مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه
حساب کتاب.« و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ
پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :»نهار رو خودم
براشون میبرم عزیزم!« خجالت میکشیدم اعتراف کنم.
که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این
دختر ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آنهم مقابل
عمویم، اینچنین پاره کرده است. تلخی نگاه تندش تا شب
با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح
زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در
وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته
بود، لباسها را در بغلم گرفتم و به سرعت به سمت
ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.لب پله ایوان به
ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که
نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و
صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلا ً انتظار دیدن
نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.