#یڪ_جرعہ_ڪتاب🌱📚
او همواره در آرزوی شهادت، عرصههای نبرد را تجربه کرده بود.
از فیاضیه و فارسیات تا مرصاد. حتی منافقین هم در مرصاد تاب ایستادگی مقابل او را پیدا نکردند.
جنگ تمام شد و احمد، ردّ کاروان رفتهی شهدا را با نگاهی اشکبار رصد میکرد.
او اکنون پدرِ دو فرزند بود.
آسان نیست برای فرماندهی که یاران همرزمش را شهید ببیند و بعد ببیند که فرصت شهادت از دست رفته است.
خودش در یک سخنرانی میگوید: «خدا را شاهد میگیرم که هیچ روزی نیست که از واماندگی از این کاروان، غبطه و حسرت نخورم...»
اما خواست خدا بود که او بماند.
-نردبانیبرایچیدننارنج
-شهیداحمدکاظمی
#یڪ_جرعہ_ڪتاب🌱📚
۱-رفت بندرعباس. سر و صورتش را پوشاند. با لباس مبدل و غیر روحانی در بازار قدم زد. بعد از مدتی روی پلههای کنار خیابان نشست. محل خواب فقرایی بود که شبها با بغچههایشان به آنجا میآمدند. به آرامی سرش را روی زمین گذاشت و کنارشان دراز کشید و خوابید.
۲-پسرم! سعی کن که با حقالناس از این جهان رخت نبندی که کار بسیار مشکل میشود. سر و کار انسان با خدای تعالی که أرحم الراحمین است بسیار سهلتر است، تا سر و کار با انسانها.
۳-سر ظهر، لباسهای نشسته رفیقش را شست و آب کشید و روی بند انداخت. در جواب تعجب دوستش گفت: «نبودی، دیدم کاری ندارم، لباسهایت را شستم».
-احمد
-شهیداحمدخمینی
@dadashebrahim2
#یڪ_جرعہ_ڪتاب📚🌱
۱-جای خالیاش اذیتم میکند. توی دلم میگویم: نمیشد نری، بمونی همین جا خدمت کنی، مگه کشور به جوونایی مثل تو کم احتیاج داشت، پسرم؟ هنوز حرفم تمام نشده صدای نوید میپیچد توی سرم که میگوید: «فقط خون گرم شهیده که این انقلاب رو به صاحبالزمان میرسونه بابا، فقط خون شهید.»
۲-خدایا این حدیث من را به لرزه انداخت و میدانم که کمگویی و زیادهگویی و بزرگنمایی و کذب راه ندارد و برای همین صحت این حدیث من را تکان داد وقتی تو میفرمایی: یابن عمران! دروغ میگوید کسی که میپندارد من را دوست میدارد؛ اما چون تاریکی شب او را فرامیگیرد به خواب میرود (و از مناجات با من غافل میشود) مگر نه اینکه هر عاشق و دوست داری خلوت با محبوب خود را دوست دارد؟!
-شهیدنوید
-شهیدنویدصفری
🍃@dadashebrahim2