💠| یــادت باشد
#Part_32
همه چیز آن ساعتها درست یادم مانده است. نماز خواندنش، خنده هایش، حتی وقتی بعد از نماز روی سجاده نشسته بودم و حمید با همه محبتش دستی روی سرم کشید و گفت: قبول باشه خانمی! بعد هم مثل همیشه مشغول ذکر گفتن شد. کم پیش می آمد تسبیح دست بگیرد معمولا با بند انگشت ذکرها را میشمرد. وقتی هم که ذکر میگفت، بند انگشتش را فشار میداد. همیشه برایم عجیب بود که چرا موقع ذکر گفتن این همه انگشتش را فشار میدهد. فرصت را غنیمت شمردم و علت این کار را پرسیدم. انگشتهایش را مقابل صورتش گرفت و گفت: برای اینکه میخوام این انگشتها روز قیامت یادشون باشه، گواه باشم که من تو این دنیا زیاد ذکر گفتم. به شوخی گفتم: بسته دیگه این همه ذکر گفتی، دست از سر خدا بردار، فرشته ها خسته شدن از بس برای ذکرهایی که میگی حسنه نوشتن.
جواب داد: هر آدمی برای روز قیامت صندوقچهای داره. هر ذکری که میگی یه حوری برای خودت داخل صندوقچه میندازی که اون حوری برات استغفار میکنه و ذکر میگه.
از این حرف حرصم درآمد. لباسش را کشیدم و گفتم: تو آخه این همه حوری رو میخوای چیکار؟ حمید اگه بیام اون دنیا و ببینم رفتی سراغ حوری ها پوستت رو میکنم! کاری میکنم که از بهشت بندازنت بیرون. حمید شیطنتش گل کرد و گفت: ما مردها بهشت هم که بریم از دست شما زنها خلاص نمیشیم. اونجا هم آسایش نداریم. تا این را گفت ابروهایم را در هم کشیدم و با حالت قهر سرم را از سمت حمید برگرداندم. حمید که این حال مرا دید، صدای خنده اش بلند شد و گفت: شوخی کردم خانوم. میدونی که ناراحتی بین زن و شوهر نباید طول بکشه، چون خدا ناراحت میشه. قول میدم اونجا هم فقط تو رو انتخاب کنم ....
.... تو که نباشی تو بهشت هم آرامش ندارم. بهشت میشه جهنم.
سفره را که پهن کردیم، از روی هیجانی که داشت چیز زیادی نتوانست بخورد. ساعت های آخر از ذوق رفتن هیجان خاصی داشت. بر خلاف ذوق حمید، من استرس داشتم. دعا دعا میکردم و منتظر بودم گوشی حمید زنگ بخورد و بگویند فعلا سفرش لغو شده است ولی خبری نبود!
•♡• #اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج •♡•
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---