eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
59 فایل
💚•دعوت شده ی داداش ابراهیم خوش اومدی💚🌺 _به آسمان که رسیدند گفتند ؛ زمین چقدر حقیر است ؛ آی خاکی‌ها مددی داداش ابراهیم💔 حال دلمون خوب نیست نگاهی کن چنل زیر سایه خانواده شهید سجادفراهانی شروع به کار کانال 1401/8/10 @A_bahrami67 ادتبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای عهد🍃🌹🍃 بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️ نذر نگاهت گناه نمیکنم .. شهید ابراهیم هادی ✨❤️ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روزپانزدهم ماه مبارک رمضان 🌿 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هوش مصنوعی خواستم حرم امام حسن و ائمه بقیع رو طراحی طراحی کنه 😍🥲💚 بریم ببینیم! 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
بح بح،جگرگوشه علی:)
دعای خیر مادرم بوده که حسنی شدم 👀 :)
کریم که برای دادن حاجت ،قسم نمیخواهد..
یک شب جمعه حرم بودم و سرگرم حسین ، یک نفر گفت : حسن، کل حرم ریخت بهم .
سحر پانزدهم وقت غزل‌خوانیِ من شد مَن ماتَ مِن العشق به لب نام حسن شد ‌. - یا‌قرةالعین‌فاطمه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت10 جمع کرد و با دستاش خودش و بغل کرد امشب هوا عجیب سرد بود بیشتر تو خودش جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود ـــ ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان اه چرا هوا اینقدر سرد شده کاشکی چایی رو نمی ریختم در حال غر زدن بود ڪه ــــ خانم با صدای پسری نگاهش را به سمتش چرخوند چند پسر با فاصله کمی دورتر از مهیا وایستاده بودن با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آد که مزاحم باشن اما با نزدیک شدنشونِ یکی از همون پسرا با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت ـ چرا تنها تنها میگفتی بیایم پیشت دوستاش شروع کردن به خندیدن مهیا با اخم گفت ـــ مزاحم نشید و به طرف خروجی پارک حرکت کرد اونام پشت سرش حرکت می ڪردن به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و یکم سرعتش و بیشتر کرد ناگهان دستی و روی بازوش احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش رو گرفته شوکه شد ترس تمام وجودش و گرفت هر چقدر تقلا می کرد نمی تونست از دست اونا  خلاص بشه مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش و گاز گرفت پسره ام فریاد کشید و دستش و از دور بازوی مهیا شل شد مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودن پسره فریاد و تهدید می کرد ـ بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت.. 🍁نویسنده: فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت۱۱ پاهاش درد گر فته بودن چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پاش کرده بود با دیدن چراغای نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید با نزدیکی به هیئت شهاب رو از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تموم شده بود مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اونو از شر این پسرای مزاحم راحت کنه که بی اختیار شروع کرد فریاد زدن ـــــ سید ، شهاب ،شهاب شهاب با دیدن دختری که با ترس به سمتش می دوید و اسمش و فریاد می زد نگران شد اول فکر می کرد شاید مریمه ولی  با نزدیک شدن مهیا اونو شناخت مهیا به سمتش اومد فاصله شون خیلی به هم نزدیک بود شهاب ازش فاصله می گرفت مهیا نفس نفس می زد و نمی توانست چیزی بگه ــــ حالتون خوبه ؟؟ مهیا در جواب شهاب فقط تونست سرش و به معنی نه تکان بده شهاب نگرانتر شد ـــ حال آقای معتمد بد شده ؟؟ تا مهیا می خواست جواب بدهه پسرا رسیدن مهیا با ترس پشت شهاب خودش و قایم ڪرد شهاب ازش فاصله گرفت و بهش چشم غره ای رفت که فاصله رو حفظ کنه با دیدن پسر ها کم کم متوجه قضیه شد شهاب با اخم به سمت پسرها رفت ـــ بفرمایید کاری داشتید یکی از پسرها جلو امد ــــ ما کار داشتیم که شما داری مزاحم کارمون میشی اخوی و برادر و خنده ای کرد... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود 💗 پارت۱۲ ـ اونوقت کارتون چی هست ـ فضولی بهتون نیومده برادر شما به طاعات و عباداتت برس شهاب دستاش و تو جیب شلوارش فرو بردبا اخم تو چشمای پسره خیره شد ـ بله درست میگن، خانم معتمد شما بفرمایید برید منزلتون من هم این جارو جمع جور کنم واینڪه مزاحم ڪار آقایون نباشیم مهیا با تعجب به شهاب نگاه می کرد شهاب برگشت ـــ بفرمایید دیگه برید ــــچرا خودش بره ما هستیم میرسونیمش ریسکه یه جیگری رو اینطور موقعی تنها تو خیابونــــــ .... شهاب به طرفش رفت و نذاشت صحبتش و ادامه دهد . دستش رو محکم پیچوند و تو گوشش غرید ـــ لازم نیست توِی عوضی کسیو برسونی و مشتی حواله ی چشمش کرد با این ڪارش مهیا جیغی زد پسرا سه نفر بودن و شهاب تنها . شهاب می دونست امشب قرار نیست بخیر بگذره با هم درگیر شده بودند سه نفر به یک نفر این واقعا یک نامردی بود سخت درگیر بودن یکی از پسرا به جفتیش گفت ــ داریوش تو برو دخترو بگیر تا خواست تڪون بخوره شهاب پاش و کشید و روی زمین افتاد شهاب رو به مهیا فریاد زد ــــ برید تو پایگاه درم قفل کنید 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 🌿🌸 | دستش رو محکم گرفتم . گفتم : بحثو عوض نکن ! این سوختگے روی دستت چیه هادی؟🚶‍♂ خندید سرش رو پایین انداخت . گفت : یه شب شیطون اومد سراغم ؛ منم اینجوری ازش پذیرایی کردم ! (: ــ این یڪ افسانه نیست ؛ این زندگے قهرمانان ِ ماست !✋🏻 🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♥️امیرالمؤمنین عليه السلام: ⭕️هركس خود را در راه اصلاح نفس خویش، در رنج افكند، به سعادت دست پیدا خواهد کرد. 📚غررالحكم حدیث8246 دقیقا مثل شهید ابراهیم هادی. چندتا خاطره کوتاه در این‌باره ازش میخونیم👇 🌸ابراهیم هیچوقت از کلمه «من» استفاده نمیکرد. حتی برای شکستن نَفْس خودش کارهایی رو میکرد. 🌸مثلا زمانی که قهرمان کشتی بود توی بازار، کارتون روی دوش خودش میذاشت و جا به جا میکرد.. 🌸حتی یکبار که برای وضو به دستشویی های مسجد رفت و وقتی دید چاه دستشویی گرفته، رفت داخل زیرزمین و چاه رو باز کرد. سپس دستشویی رو کامل تمیز کرد؛ شست و آماده کرد. 🌸ابراهیم از این کارها خیلی انجام میداد. همیشه خودش رو در مقابل خدا کوچیک میدید. میگفت: این کارهارو انجام میدم تا بفهمم من هیچی نیستم.. 📚 سلام بر ابراهیم۲
مامانم همیشه میگه:وقتی از مردم دنیا بریدی برو درو خونشوو بزن مهمون نوازه🙂
مرا در آغوش بگیر از زمین ها بریدم(: . .💔
میشود شبی گوشه بین الحرمین من فقط اشک بریزم تو نگاهم بکنی؟!
بزرگترین‌امانت‌سپرده‌شده‌به‌ما جمهوری‌اسلامی‌است که‌امام‌عارف‌مان‌فرمود : حفظ‌آن‌ازاوجب‌واجبات‌است؛ ‌بنابراین‌درحفظ‌این‌امانت‌ازهر کوششی‌دریغ‌نفرمائید !. 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشاآنان‌كه‌باغیرت‌زگیتی ندایِ‌یاحسین‌گفتندورفتند دراین‌بازاراین‌دنیایِ‌فانی شهادت‌راخریدندورفتند... 🌸 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
به‌‌گونه‌ای‌قرآن‌بخوان‌که چشم‌توقرآن‌راببیند، گوش‌توقرآن‌رابشنودو قلب‌تونسبت‌به‌معارف‌بلند اوحضورداشته‌باشد...🌿 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسمان‌نشین‌ِ‌مهربان‌من جز‌دیدار‌تو‌مداوا‌نشود‌زخم‌دلم:) چه‌شو‌دگر‌نظری‌برمنِ‌بیچاره‌ڪنی!؟ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسر شهید مصطفی صدرزاده .. تصمیم گرفتم برای آخرین بار... 💗 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
به همسر شهید مصطفی صدرزاده گفتن که بعد از مصطفی ازدواج میکنی !؟ عرض کردند که مصطفی هنوز زندست و من با مصطفی دارم زندگی میکنم 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا