🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت68
_سلام... خوب هستید؟!
مهیا، خودش و جمع و جور کرد.
_خیلی ممنون!
_تنها هستید؟؟ یا با خانواده اومدید؟!
_نه! تنها اومده بودم امام زاده.
_قبول باشه!
مهیا سرش وپایین انداخت.
_خیلی ممنون!
_دارید می رید خونه؟!
_بله! الان تاکسی می گیرم میرم.
_لازم نیست تاکسی بگیرید، خودم می رسونمتون.
_نه... نه! ممنون، خودم میرم.
شهاب دزدگیر ماشین و زد.
_خوب نیست این وقت شب تنها برید. بفرمایید تو ماشین، خودم می رسونمتون.
شهاب مهلتی برای اعتراض کردن مهیا نذاشت و به طرف دوستاش رفت. مهیا استرس عجیبی داشت.
به طرف ماشین رفت و روی صندلی جلو جای گرفت.
کمربند ایمنی و بست و نفس عمیقی کشید.
شهاب سوار ماشین شد.
_شرمنده دیر شد.
_نه، خواهش میکنم.
شهاب ماشین و روشن کرد.
قلب مهیا بی تابانه به قفسه سینه اش می زد.
بند کیفش و تو دستاش فشرد.
صدای مداحی فضای ماشین و پر کرد.
_منو یکم ببین سینه زنیمو هم ببین...
ببین که خیس شدم...
عرق نوکریت این...
دلم یه جوریه... ولی پر از صبوریه... چقدر شهید دارند... میارند از تو سوریه...
مهیا، یواشکی نگاهی به شهاب انداخت. شهاب بی صدا مداح و همراهی می کرد.
_منم باید برم...آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی، طرف حرم بره...
سریع نگاهش و به کفش هاش دوخت. ترسید، شهاب متوجه شه.
سرش و به طرف بیرون چرخوند و به مداحی گوش سپرد.
تا رسیدن به خونه، حرفی بینشون زده نشد.
مهیا در رو باز کرد.
_خیلی ممنون! شرمنده مزاحم شدم.
اما تا خواست پیاده شود، صدای شهاب متوقفش کرد.
_مهیا خانم...
_بله؟!
شهاب دستانش و دور فرمون مشت کرد.
_من باید از شما عذرخواهی کنم. بابت اتفاقات اون روز، هم جا موندنتون هم دستتون، هم...
دستی به صورتش کشید.
ـــ... اون سیلی که از پدرتون خوردید.
اگه من حواسمو یکم بیشتر جمع می کردم، این اتفاق نمی افتاد.
_تقصیر شما نیست؛ تقصیر کسی دیگه ایی رو نمی خواد گردن بگیرید.
_کاری که نرجس خانم...
مهیا، اجازه نداد صحبتش و ادامه بدهد.
_من، این موضوع رو فراموش کردم... بهتره در موردش حرف نزنیم.
شهاب لبخندی زد.
_قلب پاکی دارید؛ که تونستید این موضوع رو فراموش کنید.
مهیا، شرم زده، سرش و پایین انداخت.
_خیلی ممنون!
سکوت، دوباره فضای ماشین و گرفت.
مهیا به خودش اومد.
از ماشین پیاده شد.
_شرمنده مزاحمتون شدم...
_نه، اختیار دارید. به خانواده سلام برسونید.
_سلامت باشید؛ شب خوش...
مهیا وارد خونه شد. به محض بستن در، صدای حرکت کردن ماشین شهاب و شنید. به در تکیه داد.
قلبش، در قفسه سینه اش، بی قراری می کرد.
چشماش و بست و نفس عمیقی کشید. دستش و روی قلبش گذاشت و زمزمه کرد...
_پس چته؟! آروم بگیر...!!
_گند زد به همه چی...
_کی؟!
_شهاب!
ـــ ڪیییییی؟!
چرا داد می زنی؟!
_تو گفتی شهاب باهاش بود!!!
_آره...
_دختره ی عوضی... مهران کارمون یکم سخت تر شد، کجایی الآن؟!
_بیمارستان.
_خب من دارم میام خونت... زود بیا!
_باشه اومدم!
مهران موبایل و تو جیبش گذاشت. چهره شهاب، براش خیلی آشنا بود.
مطمئن بود اونو یه جا دیده ...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت69
امروز، قرار بود، با مریم به بیمارستان برن وگچ دستش و باز کنند.
بلندترین مانتویش و انتخاب کرد و تنش کرد.اینطوری یکم بهتر بود.
کیفش و برداشت و از اتاق خارج شد.
_مهیا مادر...بزار منم بیام باهات؟!
احمد آقا، پیشقدم شد و خودش جواب همسرش و داد.
_خانم داره با مریم میره، تنها نیست که...
مهلا خانم با چشمانی نگران، به مهیا که در حال تن کردن پالتویش بود، نگاه می کرد.
موبایل مهیا زنگ خورد.
_جانم مریم؟!
ــ دم درم بیا...
_باشه اومدم.
مهیا، بوسه ای بر گونه ی مادرش کاشت.
_من رفتم...
تند تند، از پله ها پایین اوند. در را بست و با برگشتنش ماشین شهاب و دید... اطراف و نگاه کرد؛ ولی نشونی از مریم ندید.
در ماشین باز شد و مریم پیاده شد.
_سلام! بیا سوار شو...
مهیا، چشم غره ای به او رفت.
به طرف در رفت.
_با داداشت بریم؟! خب خودمون می رفتیم...
_بشین ببینم.
در رو باز کرد و تو ماشین نشست.
_سلام!
_علیکم السلام!
_شرمنده مزاحم شدیم.
_نه، اختیار دارید.
ماشین حرکت کرد. مهیا، سرش و به صندلی تکیه داد و چشمانش و بست.
با ایستادن ماشین به خودش اومد.
با خودش گفت:
_یعنی رسیدیم؟! خاک به سرم... خوابم برد.
از ماشین پیاده شدند.
شهاب ماشین و پارک کرد و به سمتشون اومد.
پا به پای هم، وارد بیمارستان شدند.
شهاب، به طرف پیشخوان رفت و نوبت گرفت.
بعداز یک ربع نوبت مهیا، رسید.
مهیا یکم استرس داشت.
مریم که متوجه استرس و ترس مهیا شده بود؛ اونو همراهی کرد.
بعد از سلام واحوالپرسی؛ دکتر، کارش و شروع کرد.
مهیا، با باز شدن گچ دستش، نگاهی به دستش انداخت.
_سلام عزیزم...... دلم برات تنگ شده بود.
مریم خندید.
_خجالت بکش... آخه به تو هم میگن دانشجو!!!
خانم دکتر لبخندی زد.
_عزیزم تموم شد. تا یه مدت چیز سنگین بلند نکن و با این دستت زیاد کار نکن.
مریم، به مهیا کمک کرد تا بلند شود.
_نگران نباشید خانم دکتر، این دوست ما کلا کار نمیکنه!
_حالا تو هم هی آبروی ما رو ببر!
مهیا بلند شد. بعد از تشکر از دکتر، از اتاق خارج شدند.
_سلام مهیا!
مهیا سرش و بلند کرد.
با دیدن مهران،اول شوکه شد. اما کم کم جاش و به عصبانیت داد!
مهیا، ناخودآگاه به جایی که شهاب نشسته بود، نگاهی انداخت.
با دیدن جای خالی شهاب، نفس راحتی کشید و به طرف مهران برگشت.
_تو اینجا چه غلطی می کنی؟!
مریم، از عصبانیت و حرف مهیا شوکه شد.
_آروم باش مهیا جان!
مهیا بی توجه به مریم دوباره غرید.
_بهت میگم تو اینجا چیکار می کنی؟؟!
_می خواستم ازت عذرخواهی کنم.
_بابت چی؟!
_بابت کار اون روز؛ من منظوری نداشتم. باور کن!
_باور نمیکنم و نمیبخشمت. حالا بزن به چاک...فهمیدی؟!
بریم مریم!
مهیا، دست مریم و کشید و به سمت خروجی رفتند.
مهران، جلوشون وایستاد.
_یه لحظه صبر کن مهیا...
_اولا... من برات خانم رضایی هستم. فهمیدی؟!
و دستش را بالا آورد و با تهدید تکون داد.
_و اگه یه بار دیگه دور و بر خودم ببینمت بیچارت میکنم...
مهران پوزخندی زد.
_تو؟!تو می خوای بدبختم کنی؟!
و با تمسخر خندید.
مهیا، با دیدن شخصی که پشت سر مهران ایستاده بود؛ لال شد.
شهاب، که از دور نظاره گر بود؛ ابتدا دخالت نکرد. حدس می زد شاید فامیل یا هم دانشگاهیش باشد.
اما با دیدن عصبانیت مهیا، به مزاحم بودنش پی برد. به سمتشون رفته و پشت پسره وایستاده بود.
_چرا لال شدی؟! بگو پس؟!کی می خواد بیچارم کنه؟!... تو؟!؟
شهاب، به شونه اش زد.... مهران برگشت.
شهاب با اخم گفت:
_شاید، من بخوام این کار رو بکنم.
مهران، نگاهی به شهاب انداخت.
_شما؟!
شهاب بدون اینکه جوابش و بده، به مهیا نگاهی انداخت.
ـــ مهیا خانم مزاحمند؟!
مهیا لبانش و تر کرد.
_نه آقا شهاب! کار کوچیکی داشتند، الآن هم دیگه می خواد بره.
مهیا، دست مریم و گرفت و به طرف در خروجی بیمارستان رفت....
شهاب، با اخم به مهران نگاه کرد و به دنبال دخترها رفت.
مهران اعتراف کرد، با دیدن جذبه و هیکل شهاب، و اون اخمش یکم ترسیده بود...
موبایلش و درآورد و روی اسم موردنظر فشار داد.
_سلام چی شد؟!
مهران همانطور به رفتنشون نگاه می کرد،
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
دعای عهد🍃🌹🍃
بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح
التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان
یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲
#امام_زمان
#برای_ظهور
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️
نذر نگاهت گناه نمیکنم ..
شهید ابراهیم هادی ✨❤️
#امام_زمان
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
صدرکعتنمازبخون
صدتاکارخوبانجامبده؛
ولیکسینتونهباهاتحرفبزنه،
اخلاقنداشتهباشی
بههیچدردینمیخوره!
مومنبایدشادباشه؛
اخلاقِخوبداشتهباشه..!'
#شھید_محمد_هادی_امینی
#نایب_زیاره_هستم
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
شفاعتت میکند آن شهیدی که؛🌱
هنگام گناه، میتوانستی گناه کنی
ولی به حرمت رفاقتت با او، گذشتی!
#رفیق_شهیدم ؛ #ابراهیم_هادی ❤️
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
✍دستخط شهید ابراهیم هادی
راستی اینجا به ما خیلی خوش میگذرد چون رزق مومنین دائما برقرار میباشد. رزق مومن که می دانید چیست؟ از همان سور های امام حسینی است که دائم برقرار است و ما هم آن را توی رگ میزنیم که قوت بگیریم؛ که اگر با دشمن رو به رو شدیم با یک مشت به درک واصلشان کنیم. والسلام. ابراهیم هادی
باز پنجشنبه و یاد شهدا با صلوات🌹
#ماه_رمضان
#امام_زمان
#لبیک_یاخامنه_ای
🕊داداـش ابࢪاهــیـــمــــ💔
🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
دنبال شُهرَتیم و پِی اسم و رسم و نام
غافل از اینکه فاطمه گمنام میخرد . .
#شهیدانه
ـ ـ ـ ـــــ❁ــــــ ـ ـ ـ
#پنجشنبههاویادشهدا
🍂قسم به جان شقایق قسم به جان شهید
كه حرف عشق نگفته است جز زبان شهید...
🍂اگر كه تشنه یك جرعه نور معرفتی
دریچه اى بگشا تازه بر جهان شهید...
🍃 پنجشنبه و یادشهدا با ذکر صلوات🍃
اگه نَفس خود را خدایی کنیم ،
خدا کاری میکند كِ بهجای تیر
بارو رگبار، فقط صدایت، صدای
اذانت ، نفس را در گلوۍِ دشمن
حبس کندو آنان را تسلیم کند !
درست مثلِ ابراهیم ...♥
#رفیق_شهیدم
بی قرار کربلا.mp3
5.72M
بی قرار کربلا
اونه که پناهی جز خودت نداره کربلا..🕊
#امام_زمان
#دلتنگی 💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 فوت یک دختر به خاطر حجاب!
شایعه تا واقعیتِ فوت یک دختـــر در ساختمان گشت ارشاد خیابان وزرا را ببینید
✨️یک لحظه فقط بیا مرا یاری کن
یک حسِّ قشنگ در دلم جاری کن
در روز تولدت داداش ابراهیم !
دلتنگِ تو ام خودت بیا کاری کن✨️
✨️
پیشاپیش تولدت مبارک داداش ابراهیم❤️
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#حسینجانم♥️✨
گدات هرچه گداتر به نَزدت آقاتر
کویرخشک به لطف دعات دریاتر
هوای کرببلایت همیشه خوب اما
چقدر صحن تو شبهای جمعه زیباتر
#شبهای_جمعه_یادت_نکنم_میمیرم💔
دل ، پا دَریِ کُهنهٔ در زیرِ پایِ توست
آشفته ای که مُضطربِ #کربلای توست
با اِذنِ #فاطمه به دلم رتبه داده اند
شُکرِ خدا که هر #شب_جمعه گدایِ توست
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله🌷
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعه🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃بغلم کن حسین
🍃بغل تو پناه منه
🎙 #امیر_کرامتی
⏯ #نماهنگ
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌙 #شب_جمعه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آخرین باری که یک کشور به اسرائیل حمله کرده کِی بود؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 این خانم برنداز میگه این نظام باید سرنگون بشه، چون هر روز که از خواب پا میشیم میبینیم دلار بالا رفته و قیمتها گران شده
حالا ببینید کارشناس برنامه که خودش هم از منتقدان نظام هست چقدر قشنگ و زیبا و کامل جوابش را میده .
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتانیاهو به حرف آمد: خوردیم بدجوری خوردیم
🔹این کلیپ را اون کسانی نگاه کنند که دلواپس جواب اسرائیل هستند، بخصوص اون عده از افرادی دقت کنند که می گویند، موشکهای ایران که اثر نداشت!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت70
مهیا، بعد از تشکر از شهاب و مریم وارد خونه شد....
در و باز کرد.
بوی اسپند توی خونه پیچیده بود.
مادرش به استقبالش اومد.
_عزیزم... خدا سلامتی بده مادر!
گونه اش و محکم بوسید.
_مرسی فدات شم! بابایی کجاست؟!
_اینجام بابا جان!
احمد آقا، به طرف دخترش اومد و اونک در آغوش گرفت.
_از این دست گچیت بالاخره راحت شدی!
_آره بخدا! خوب گفتید.
هر سه روی مبل نشستند.... مهلا خانم سینی شربت و آورد.
_مریم هم زحمت کشید، دستش درد نکنه.
مهیا لیوان شربت و برداشت.
_راستی؛ شهاب هم باهامون اومد.
_شهاب؟!
_برادر مریم دیگه...
مهلا خانم، چشم غره ای به دخترش رفت.
_مادر، یه آقایی چیزی قبل اسمش بزار... برادرته؟؟ نامزدته؟! اینطوری میگی؟!
دل و دست مهیا لرزید.کمی از شربت روی لباسش ریخت.
_چته مادر؟!
چیزی نیست، نه اینکه دستم یه مدته تو گچه... یه دفعه تعادلم رو از دست دادم.
_خب با این دست چیزی نگیر.
_من برم لباسم رو عوض کنم.
_پاشو عزیزم؛ تا من شام و آماده کنم.
مهیا باشه ای آروم گفت و به طرف اتاقش رفت، در و بست و به در تکیه داد.
_چته دختر؟! تا اسمش میاد هُل میکنی!! خاک تو سر بی جنبه ات کنند!
لباسش و عوض کرد و روی تخت دراز کشید.
موبایلش و از کیفش درآورد.تلگرامش د چڪ کرد.
پیامی از مهران داشت.با عصبانیت روی اسمش را لمس کرد.
_سلام مهیا! شرمنده نمی دونم تو بیمارستان چی شد!.. من فقط می خواستم از دلت در بیارم. تو یک فرصتی بده، جبران کنم....امروز هم که تو بیمارستان با اون پسره بحث نکردم؛ فقط به خاطر تو بود. دوست نداشتم ناراحتی ای پیش بیاد. پیامم رو خوندی حتما جواب بده منتظرتم...
مهیا پوزخندی زد.و دکمه بلاک و لمس کرد.
_برو به درک. به خاطر من کاری نکرده...
صداش و بلند کرد.
_آخه بدبخت... من ترس رو تو چشمات دیدم...
به عکس شهید همت، که رو به روش بود، خیره شد. احساس کرد، عکس به دیونه بازیش می خندد.
خودش هم خنده اش گرفته بود.
بلند خندید و سرش و به بالشت کوبید.
یاد کار شهاب، در بیمارستان افتاد. ذوق زده چشمانش و بست.
احساس می کرد، قلبش تند تند، میزند.
این حمایت و طرفداری شهاب از او، خیلی براش شیرین بود.
با اینکه از این احساس جدید، می ترسید؛ اما هر چی باشه، به اون احساس خوبی می داد.
_مهیا بیا شام...
مهیا، از جاش بلند شد. روبه روی عکس شهید همت وایستاد. احترام نظامی گذاشت.
_چاکرتیم فرمانده!!
بلند خندید و از اتاق خارج شد.
****
محسن، دستی روی شانه ی شهاب گذاشت.
_چرا داری خودتو اذیت می کنی؟! بسم الله بگو...برو جلو...
_نمی تونم محسن...
_یعنی چی؟! یعنی مطمئن نیستی از این تصمیم؟!
_نمیدونم... نمیدونم!
_این که نشد حرف حساب مومن، این چند روز بشین؛ فکرات رو بکن. فرصت خوبیه...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت71
ساعت۷صبح بود. مهیا، امروز سحر خیز شده بود!
روی تاقچه ی بزرگ پنجره اتاقش، نشسته بود. از اینجا، تسلط کاملی بر حیاط خانه ی شهاب داشت؛ و راحت می تونست حیاط و اونحوض و درخت های زیبا رو ، طراحی کنه.
تند تند، با قلم هاش روی برگ های سفید طرح می نگاشت.
با احساس سرما، پتو رو بیشتر دور خودش پیچوند و لیوان قهوه اش و به لباش نزدیک کرد.
با شنیدن صدای اتومبیلی ، که جلوی خانه شهاب ایستاده بود؛ لیوان و سرجاش گذاشت.
همزمان در باز شد، و شهاب و خانواده اش به حیاط اومدند....
همه، دم در، با شهاب خداحافظی می کردند.
مهیا، با کنجکاوی و استرس، نظاره گر این بدرقه بود.
شهاب، مادرش و تو آغوش گرفت و بوسه ای بر سر مادرش گذاشت.
شهین خانوم، قرآن و بالا آورد و شهاب از زیر قرآن رد شد.
مهیا، برای چند لحظه کوتاه تصویر عکس شهاب و دوستش، جلوی چشمانش اوپد...
زمزمه کرد.
_نکنه داره میره سوریه؟!... نه! خدای من...
احساس کرد، قلبش و فشرده شد.
شهاب، ناخوادگاه سرش و بالا آورد و نگاهش و به پنجره اتاق مهیا دوخت.
مهیا، سریع از جلوی پنجره کنار رفت.
اما، این کار از چشمان تیز شهاب دور نمونه.
مهیا به دیوار تکیه داد.
الآن، وقت رفتن شهاب نبود. الآن که احساسی جدید در دلش غنچه زده بود...
احساسی که نمی دونست، کی و چطور به وجود اومده است...
فقط می دونست، که این احساس به وجود اومده و احساس خوب و آرامش بخشی بهش می ده.
با حرڪت کردن اتومبیل ، چشمانش و محکم روی هم فشار داد.
بغض گلویش، نفس کشیدن و برایش سخت کرده بود.
دستی به گلوش کشید.
قطره های اشک، پشت سر هم. بر گونه هاش ریختند.
_الآن وقت رفتنت نبود، شهاب...
لعنتی، نباید می رفتی...
دیگر، پاهاش توان ایستادن و نداشت. روی زمین افتاد.
پاهاش رو، در شکمش جمع کرد.
دستی به گونه اش کشید؛ و اشک هاش و پاک کرد. اما بارش دوباره چشمانش گونه های سردش و خیس کردند.
به عکس شهید همت خیره شد.
_بعد خدا... سپردمش به تو...
سرش و روی زانوهاش گذاشت و شروع به هق هق کرد
با عصبانیت از جاش بلند شد.
_تقصیر توه..... نباید اینقدر تند باهاش رفتار می کردی!
مهران، نگاهش و از صفحه موبایلش بیرون آورد.
_می خواستی چیکار کنم؟! جلوی یه الف بچه بلرزم و التماس کنم؟!
_نمیدونم هر کاری می خوای بکن... فقط کاری کن بهت علاقمند بشه!
_اینی که من دیدم عاشق نمیشه...
با عصبانیت به سمت مهران رفت و موبایل و از دستش کشید.
_من بهت پول نمیدم، که این حرف ها رو تحویلم بدی...
_باشه حالا... چرا عصبی میشی؟!
پریشون، روی مبل نشست و سرش و با دستاش گرفت.
_دارم دیوونه میشم... هر چه زودتر باید از شهاب دورش کنم!
مهران چشمانش و باریک کرد.
_تو می خوای انتقامت رو بگیری؟! یا از شهاب دورش کنی؟! اصلا این شهاب کیه؟!
به سمت پنجره رفت و نگاهش و به بیرون دوخت. سیگارش و روشن کرد، و گفت:
_این دیگه به تو ربطی نداره...تو کار خودت رو انجام بده...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗جانَم میرَوَد💗
پارت72
_قشنگه؟!
مهیا، نگاهی به مانتوی مجلسی ای، که در دست سارا بود؛ انداخت.
_آره...قشنگه...
_پس همین رو براش میگیرم.
سارا به طرف صندوق رفت.
از رفتن شهاب، چهار روز می گذشت.... مهیا، نمی دونست، شهاب دقیقا کجا رفته بود.
فردا شب هم، مراسم بله برون مریم و محسن برگزار می شد و فرصتی نمی شد تا از مریم بپرسد.
ــ بریم مهیا...
مهیا و سارا از مغازه بیرون رفتند.
_تو چیزی نپسندیدی؟
_نه!
مهیا به مغازه ها نگاهی انداخت. مغازه ای نظرش و جلب کرد. دست سارا را رو گرفت و به داخل مغازه رفتند.
با ورودشان بوی گلاب به استقبالشون اومد.
مغازه ای بزرگ، که پر از چادر و کتاب و سجاده و عطر و انگشتر بود.
مهیا، با ذوق به چادر های رنگی نماز و تسبیح های رنگارنگ نگاه میکرد.
_مهیا، اینجا چقدر قشنگه...
مهیا، با لبخند، سرش رو تکون داد.
_آره خیلی...نظرت چیه این رو برای مریم بگیرم؟!
سارا به جایی که مهیا اشاره کرد، نگاهی انداخت.
عبای لبنانی خیلی زیبایی بود.
_وای! خیلی قشنگه!
مهیا به فروشنده گفت، تا اونو تو سایز مناسب برایشون بیارن.
نگاه دیگری به چادر ها انداخت.
چادری سفید اکلینی با گل های ریز یاسی که در کنارش سجاده بزرگ و قشنگی بودو نظرش و جلب کردند.
تصمیم گرفت اونو بخره.
به فروشنده گفت، که اونا رو ، به علاوه تسبیح فیروزه ای و یک مهر براش بیارن.
_مهر کجا باشه؟!
مهیا لحظه ای فکر کرد و با لبخند گفت:
_کربلا!
فروشنده لبخندی زد و بعد چند نگاه به ویترین مهر کربلا رو جلوش گذاشت.
مهیا، به قسمت کتاب ها رفت و چند کتاب که مریم بهش معرفی کرده بود هم برداشت که بخره.
به طرف صندوق رفت و خریدها رو حساب کرد.
_آخیش... بلاخره خریدها هم تموم شد.
_آره...بیا بریم شام بخوریم.
_باشه.
به فست فودی که در پاساژ بود، رفتند. سارا، به طرف پیشخوان رفت و سفارش دو تا پیتزا داد.
_مهیا؟!
_جانم؟!
_چرا این چند روز تو خودتی؟! چیزی شده؟!
_نه!
_نمی خواهم فضولی کنم...ولی تو اون مهیای شاد همیشه نیستی!
_نه، باور کن چیزی نیست. چند روزه به خاطر کارای دانشگاه، شب ها بیدار میمونم...خستم!
سارا با اینکه قانع نشده بود؛ اما حرف دیگری نزد.
مهیا دنبال جمله ای می گشت، تا بتونه با گفتنش بحث سمت سفر شهاب بکشه. اما هر چقدر فکر می کرد به جایی نمی رسید.
_بیچاره مریم! بله برونش، داداشش نیست.
مهیا، سریع به طرفش برگشت.
_آره! خیلی بده...داداشش کجا رفته؟!
_ماموریت!
_چه ماموریتی؟!
ــ نمیدونم آقا شهاب همیشه که میره ماموریت کسی از ماموریتش خبری نداره!
_سوریه رفته دیگه؟!
گارسون به طرفشان اومد و سفارشات و روی میز چید.
مهیا در دل کلی بد و بیراه به گارسون گفت و در دل گفت:
_الان چه وقت اوردن غذا بود؟!
سارا، در حالی که سس و روی پیتزاش می ریخت گفت:
_نه بابا! بعد اون اتفاق، خاله شهین دیگه نگذاشته که بره!
مهیا با کنجکاوی پرسید:
_چه اتفاقی؟!
سارا که داشت لقمه رو می جوید، با دست اشاره کرد که صبر کند.
مهیا تند تند با انگشتش روی میز می زد.
_ایِ کوفت بخوری...حرف بزن!
سارا لقمه رو قورت داد.
_آروم دختر...چته؟!
_خب، میرسی جای حساس، بعد کوفت کردنت شروع میشه...بگو دیگه!
_باشه نزن منو حالا...شهاب پارسال رفت ماموریت سوریه، تو درگیری دوتا تیر می خوره! یکی پهلوش، یکی هم به کتفش!
مهیا شوکه دستش و جلوی دهانش گذاشت.
_همون ماموریتی که دوستش مفقود الاثر شد؟!
_تو از کجا میدونی؟!
مهیا هول کرده بود.
_شنیدم.
_آره همون! با اینکه شهاب در مورد اون روز با هیچ کس صحبت نکرد، ولی ما از دوستاش شنییدم.... خدا بهش خیلی رحم کرد؛ وگرنه خدایی نکرده...
مهیا، دیگر صدایی نمی شنید....
فقط لب های سارا رو می دید، که در حال تکون خوردن هستند...
حالش اصلا خوب نبود.
تصور شهاب تو اون حالت اونو دیوونه می کرد. کاش سارا دیگر ادامه نده...
🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸