🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_هشتم🌱 #حمام مادر از پشت در حمام صدا زد: _رضا بیام پشتت رو کیسه بکشم. +خودم میتونم
#قسمت_بیست_و_نهم🌱
#سه_راه_مرگ
جاده خاکی زیر آتش دشمن بود. راننده آمبولانس مدام لب بالا و آبخور سبیلش را میجوید. گاه که لاستیک داخل چاله و چوله میافتاد، ناله زخمیها بلند میشد. راننده وقتی دوباره چشمش افتاد به تابلو سه راه مرگ، پا روی ترمز زد . با دست زد توی پیشانی.
_پیشونی! کجا میشونی؟ دور خودم میچرخم!
با چفیه دور گرون، عرق سر و صورت را گرفت. به عقب نگاه انداخت. در آمبولانس باز بود و بر دیوارهاش شتک های خون به چشم میخورد. نگاهاش را برد به سلیم که آخر آمبولانس با دست قطع شده بیحرکت نشسته بود.
بعد نگاه را انداخت کف آمبولانس. دو زخمی دیگر برعکس هم دراز کشیده بودند. یکی ۳۰ ساله و سرش جفت در عقب بود، که با دست راست گردن ترکش خوردهاش را گرفته بود. از درز انگشتانش خون بیرون میآمد. زخمی دوم که لاغر اندام و جوانتر به نظر میرسید، سرش را تکیه داده بود پشت صندلی راننده، جفت پاهایش آش و لاش بود و به پوست بند بود. بالای دو پای آش و لاشش را با بند پوتین بسته بودند. نگاه راننده از پاهای او رفت به صورت زخمی مسنتر، پرسید:
_هرچه میرم باز میرسم به این سه راه لعنتی! بلدی راه رو؟
زخمی مسنتر از شیشه آمبولانس، آسمان را نگاه کرد. بعد با دست مسیری را نشان داد.
+برو از این طرف!
راننده دنده را جا زد. گاز ماشین را گرفت و گفت:
_ایولله! خوابیدی و چشم بسته، راه نشون میدی.
راننده نگاه سلیم را که دید خوشحالیاش را پنهان کرد.ماشین سه راه مرگ را پشت سر گذاشت. راننده نفس عمیقی کشید. در عقب باز میشد و تق تق ، بههم میخورد. با تکانهای ماشین دوپای زخمی جوان، عقب و جلو میرفت و بههم ساییده میشد.
آمبولانس به سه راه بعد که رسید، راننده دوباره به عقب نگاه انداخت. زخمی مسنتر با انگشت مسیر را نشان داد. آمبولانس هرچه از خط اول جنگ دور میشد، راننده سرحالتر میشد. کم کم با انگشت روی فرمان ضرب گرفت و خواند:
_راننده ام! راننده . . . آخ برم راننده رو . . . اون کلاچ و اون دندهرو . . . .
زخمی مسنتر شعر راننده رو برید:
+از این جا به بعد با خودت!
راننده بی اعتنا خواند.
_آخ برم راننده رو اون کلاچو . . . .
آمبولانس داخل گودال خمپاره افتاد و زخم پاهای جوان به هم مالیده شد. درد توی صورتی گره خورد. زور زد. از کمر صاف شد؛ با یک حرکت دو پای آویزانش را گرفت و از در عقب پرت کرد بیرون.
+راحت شدم!
زخمی مسنتر حسران، گفت:
_پات؟!شاید . . . .
+بیخیال!
لبخندی زد و ادامه داد:
+میخواستی بخریش؟
نگاه دو زخمی به هم تلاقی شد، خندیدند. راننده بیخبر از پشت سر، چیزی بین گفتن و نگفتن ، بلغور کرد:
_الکی خوشا! زده به کلهشون . . . .
آنی حرف توی دهن راننده ماسید. پا را روی ترمز فشار داد. ماشین به چپ و راست کشیده شد و توقف کرد. مشت کوبید روی فرمان.
_سه راه مرگ!!
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_نهم🌱 #سه_راه_مرگ جاده خاکی زیر آتش دشمن بود. راننده آمبولانس مدام لب بالا و آبخور سبی
ٺـقدیـمشـماقشـنگآےدلـم!🦋🔏
نشر و کپی از این کانال مجاز و حلال است.
و مزید شکر و سپاس..🙏🌹
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_نهم🌱 #سه_راه_مرگ جاده خاکی زیر آتش دشمن بود. راننده آمبولانس مدام لب بالا و آبخور سبی
لطفا نظرتون رو راجب به داستانهای کتاب #آنا_هنوزهم_میخندد
بگید . و اینکه چرا این اتفاق برای راننده آمبولانس افتاد؟
🙏🌱شب خوش یا علی مدد
https://harfeto.timefriend.net/16767515172660
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ
عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ
العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ
اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️
#السلام_علیڪ_یاانصار_رسولالله🦋
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد"
هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
دعای عهد🍃🌹🍃
بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح
التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان
یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲
#امام_زمان
#برای_ظهور
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️
نذر نگاهت گناه نمیکنم ..
شهید ابراهیم هادی ✨❤️
#امام_زمان
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
#شهیدانه
ﺳﺮ ﻗﺒﺮی نشسته بوﺩﻡ
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲﺁﻣﺪ، ﺭﻭی ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﻮشته ﺑﻮﺩ
"شهید مصطفی احمدی روشن"
ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺮﻳﺪﻡ،
مصطفی ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭی کرﺩه ﺑﻮﺩ
ﻭلی ﻫﻨﻮﺯ ﻋﻘﺪ ﻧﻜﺮﺩه ﺑﻮﺩﻳﻢ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺗﻌﺮﻳﻒ کرﺩﻡ
ﺯﺩ زیر ﺧﻨﺪه ﻭ به ﺷﻮخی ﮔﻔﺖ∶
ﺑﺎﺩﻣﺠﻮﻥ ﺑﻢ ﺁﻓﺖ ﻧﺪﺍﺭه..
ﻭلی یه ﺑﺎﺭ خیلی ﺟﺪی ﺍﺯﺵ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ:
کی شهید میشی مصطفی؟
ﻣﻜﺚ ﻧﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ: سی ﺳﺎلگی.
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻲ ﺑﺎﺭﻳﺪ،
شبی که خاﻛﺶ می کرﺩﻳﻢ.💔
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
شهادت طلوعی دوباره است که تورا
میخواند،
عقل و عشق در رگهای شهادت جاریست!
عقل میگوید برو و عشق میخواند بیا
آنگاهست که در آغوشِ معشوق و
معبودت، جای میگیری🕊💚
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
منم نگاه میکنید؟
از دست رفته ام💔
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
یعنی نمیشود مرا هم صدا کنید؟😭💔
#شهدا
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان کوتاه از زندگی شهیده کمایی🌱
#حضرت-زینب
●کانال شهدایی🕊
●یادشهداباذکرصلوات🕊
●الهم عجل الولیک الفرج🕊
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــــــ ــ شھیدگمنام!
تو او را نمیشناسی؛
ولی او خوب، با تو آشناست..
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
لن تهزمني الأشياءو أنتَ دائمًا جانبي.
هيچ چیز من را...
شکست نخواهد داد،
وقتی تو همیشه در کنارم هستی 💚!'
قهرمان من
برادر شهیدم
❤️
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
•••
۲۸ #رجب ؛ سال ۶۰ هجری
حرکت اباعبدالله از مدینه به مکه
و از مکه به سرزمین کربلا
تازه می خواست دلم سر خوش مبعث گردد
خبر آمد که حسین بن علی (ع) راهی شد💔
#ارباب_صدای_قدمت_میآید 😔
#دلتنگ_محرمیم
📆 ۱۴۹ روز تا محرم...
کپی آزاد است
🕊داداـشابراهــیـــمــــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---
🌷💔داداشابــراهـــیـــم 🇵🇸
#قسمت_بیست_و_نهم🌱 #سه_راه_مرگ جاده خاکی زیر آتش دشمن بود. راننده آمبولانس مدام لب بالا و آبخور سبی
#قسمت_سی_ام🌱
#پاتوق_دارعلی
هاشم گفته بود:
_پاتوق رو تعطیلش میکنید، یا خودم تعطیلش کنم ... تجمع تو خط خطرناکه!
بیشار عصرها هرکس فیلش یاد هندوستان میکرد، داخل سنگر دارعلی میشد و از هر دری حرف میزد و میشنید. توی اوضاع یک نواخت جنگ سنگر دارعلی شده بود پاتوق! بعضی هم تنقلات و این جور چیزها با خود میآوردند.
عصر دور هم نشسته بودند که آتش خمپاره دشمن روی خاکریز شدید شد. خیلی زود پاتوق خالی شد. یدالله و موسی، آخرین نفری بودند که پاتوق را ترک کردند. هنوز ۵۰ قدم دور نشده بودند که صدای سوت خمپاره آمد. دراز کشیدند روی زمین. خمپاره از بالای سرشان رد شد و رفت پاتوق. دود و خاک که بلند شد، موسی گفت:
_پاتوق!
یدالله لباسش را که تکاند؛ خیره شد به موسی و گفت:
+دارعلی رو نمیگب، شور پاتوقت رو میزنی!
بلند شدند و به طرف پاتوق دویدند. گرد و غبار که پس رفت، خمپاره دقیق روی سنگر پاتوق فرود آمده بود و سنگر خراب شده بود! یدالله گفت:
+خدابیامرزه دارعلی رو!
موسی خندید و گفت:
_هفتا جون داره! اوناهاش داره پا چرخی میزنه.
جلو رفتند و بالای سنگر ایستادند. پاهای دارعلی سر و ته ، از بین الوار و گونی شن ها بیرون زده بود و پا چرخی میزد. انگار داشت خفه میشد. موسی که خندید، یدالله گفت:
+داری میخندی؟! کمک کن داره خفه میشه!
هرکدام یک پای دارعلی را از مچ گرفتند و شروع کردند به زور زدن.
یک دفعه تن دارعلی انگار تنه درختی از ریشه در آمد. دارعلی نفس نفس زد. خاک و گل را از سر و صورتش تکاند. سر و صورتش که دوباره سرخ و سفید شد. موسی هروهر خندید و گفت:
_شدی مثل مردههای از گور فرار کرده!
دارعلی نفسش که چاق شد، پیراهنش را زد بالا. نگاهی به زخم و خراشهای کمر و شکمش انداخت. بعد زُل زد به موسی. سر تکان داد و گفت:
_بخند ... بخند ... نوبت منم میرسه! خدا ریشترو بکنه که ریشه منو کَندی!
#امام_زمان
#کتاب_خوب_بخوانیم
#معرفی_کتاب
🕊داداـش ابـراهــیــمـــ💔
@dadashebrahim2
---»»♡🌷♡««---