eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6هزار ویدیو
63 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌺🦋 او آرزو داشت؛ گریه میکرد برای ...🕊💔 سلام صبحتون شهدایی ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی دلم نمی خواهد هیچ کس را در این دنیا ببینم، به سمت خانه ی شما راه می افتم... 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
سخت‌است‌‌عاشق‌شوی‌ویارنخواهد، دلتنگ‌'حرم'باشےو'ارباب'نخواهد...💔😭
سخن از زبان ما میگویی همسایه جانا
تقدیم به همسایه مون (داداش ابراهیم) @dadashebrahim2
ممنون از لطف همسایه خوبمون اجرتون با داداش ابراهیم ان شاءالله
سـلـامـ عـلـی ابـراهـیـم
‌ خدایا عشق بھ انقلاب‌اسلامی و رهبر کبیر انقلاب ، چنان در وجودم شعلھ‌ور است کھ اگر تکه‌تکه‌ام کنند و یا زیر سخت ترین شکنجه‌ها قرار گیرم ، او را تنها نخواهم گذاشت ..!💚
🕊 یاد و خاطره‌ی یک شهید🥀 عملی شهدا یادم هست یک شب به خانه ی عموی محمد رفته بودیم. عموی او خمس و زکات نمی داد. محمد هم از این موضوع باخبر بود و آن شب هم که به خانه آنها رفته بودیم هر چه به او تعارف کردند که چای و میوه بخورد اونخورد و حتی نماز هم نخواند بعد از اینکه از خانه بیرون آمدیم علت را از او پرسیدم او گفت: چون خمس و زکات نمی دهند به همین دلیل چیزی نخوردم. بعد از اینکه محمد شهید شد به عمویش ماجرای آن شب را گفتم و آنها هم از آن به بعد خمس و زکات خود را دادند. شهید محمد عط‌ارخراسانی‌ منبع: اطلاعات دریافتی از کنگره سرداران و 23000شهید استانهای خراسان بـ وقتـ شهـدا 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 کپی آزاد است. 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
اینجـٰاست‌ڪه‌میشہ‌گفت: براۍدخترۍڪه‌آرزو‌داشٺ‌‌پسر‌بود(: 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
「❤️📻」 • . ندیدم کھ ابراهیم بہ کسی امرونھی کند او بدون اینکھ حرفی بزند در عمل کاری میکرد کہ طرف مقابل ، اشتباهاتش را ترڪ کند .😄🚶🏿‍♂ ابراهیم بھ این دستور اهل‌بیت؏ دقیقا عمل میکرد کھ مۍفرماید : مردم را بھ سوی خدا دعوت کنید ، با وسیلھ‌ای بہ غیر از زبان👀❗️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـــــ ـ با شهدا گُم نمی‌شویم💔 •◡• ! 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
آقا ابراهیم هادی ، بیا پنجاه پنجاه با هم شروع کنیم یه قدم من یه قدم تو💔..
شما خودتونم که روز اول ابراهیم‌هادی نبودی ، از یه جایی شروع کردی منم بخدا خستم ، بخدا دلم میخواد توی سپاه امام‌زمان به درد بخورم اما چه کنم که گناه دست و پامو بسته داره بیچارم میکنه ؛ تو امشب بیا دستمو بگیر💔 . .
داش ابرام ؛ من میخوام اسیرِ دست تو بشم💔
داش ابراهیم توی این دوره زمونه شیطان به من سیلی زده بیا دستمو بگیر نزاز غرقِ گناه بشم .💔
داش ابراهیم ، زندگیم داره به نابودی کشیده میشه، میخوام اسیرِ دست تو بشم تورو حضرت‌ زهرا منو ولم نکن . .💔!!
میخوام باهات رفیق بشم داش‌ابرام آخه شنیدم هر کسی هم باهات رفاقت کرده پشیمون نشده :)💔😭
آخدا شکرت بابتِ رفاقتم با شهدا .♥
🌱 موسی گفت: _به خطرش می‌ارزه! لوله‌کشی آب، مسقف، آفتابه نو، آرامش و در فلزی . . . باد هم نمی‌تونه پتوی توالت رو پس بزنه ... . توالت شیک داخل خط اول جبهه، شده بود پاتوق موسی! خطر خمپاره‌های دشمن را به جان می‌خرید و از ده، دوازده سنگر و توالت عبور می‌کرد و خودش را به این توالت می‌رساند. ظهر نیم ساعتی مانده به اذان، مثل بیش‌تر مواقع قبل از این ‌ه دشمن آتش خمپاره را روی خاکریز زیاد کند. از سنگر بیرون آمد و به طرف توالت رفت. سنگرها را رد کرد و داخل توالت شد. دل استراحتی کارش را که تمام کرد؛ آفتابه نو را زیر شیر لوله‌کشی گذاشت و شیر را چرخاند. اما دریغ از قطره‌ای آب! _لعنت به شیطون! چرا آب نمی‌آد؟ آفتابه دوم را تکان داد. آن هم آب نداشت! _صبر کنم بلاخره یکی ‌می‌آد آب بده دستم‌. هر از گاهی صدای تیر و خمپاره می‌شنید، اما انگار آدمیزادی توی خاکریز نبود. کم‌کم پاهایش خواب رفته و خسته شد. _چه خاکی تو سرم کنم؟ صدا بزنم، شاید کسی بدادم رسید! _آهای ایهاالناس . . . کسی صدام رو می‌شنوه؟ با شمام . . . عجب گرفتاری شدم ... . وقتی خبری نشد. در توالت را نیم تیغ کرد و به بیرون نگاه انداخت. مقابلش به فاصله ۵۰ قدمی منبع آب دید، با آعتابه‌ای که زیر آن. چشمک می‌زد! سر ذوق آمد. _کسی نیس! نشسته نشسته می‌روم و زود بر‌می‌گردم. با احتیاط شروع کرد به پامرغی رفتن. پا بر‌می‌داشت و جلو می‌رفت. به نیمه‌ای راه که رسید، صدای سوت خمپاره شنید! شیرجه زد روی زمين. خبری از انفجار نشد. دوباره صدای سوت شنید. طرف صدا که نگاه کرد، دارعلی روی خاکریز ایستاده بود و دست به دهان سوت می‌زد. _بچه‌ها بیاید تماشا .‌.. شهر شهر فرنگی! 🕊دآدآـش‌ابـراـهــیـمــ`💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
ٺـقدیـم‌شـماقشـنگآےدلـم!🦋🔏 نشر و کپی از این کانال مجاز و حلال است. و مزید شکر و سپاس‌..🙏🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا